پرده اول:
شهر خاموش است.  خانه‌ای کوچک در شرق شهر؛ کودک، مادر... هر دو در خواب. دست شیطان آسمان پرستاره شهر را می‌درد و سیاهی آن را خط خطی می‌کند. خطی که از آن سوی آسمان شروع می‌شود و لحظاتی بعد به خانه‌ای در شرق شهر ختم می‌شود...
کودک در آغوش مادر می‌سوزد...

پرده دوم:
غلغله است. هرکس پی کاری این سو و آن سو روان است. ویرانه‌ها را کنار می‌زند و با گریه به دنبال گمشده‌ای می‌گردد. همان طور با گریه زیر لب چیزی را نجوا می‌کند. ناگهان از صحنه‌ای که می‌بیند شوکه می‌شود؛ چه می‌بیند؟ جسم بی‌جان کودک چند ماهه‌اش در آغوش جسم جزغاله همسرش... نجوایش حالا تبدیل به فریاد شده: "لعنت خدا بر صهیونیسم غاصب..."

پرده سوم:
سرفه‌های گاه و بیگاه بدجوری امانش را بریده بود. خودش می‌گوید یادگار جنگ است. سرفه‌ای کشدار می‌کند و سری تکان می‌دهد: "شیمیایی زدن نامردا". جوان برای این که سکوت خود را بشکند با لحنی شکوه‌آلود لعن و نفرینی نثار صدام و ارتش عراق می‌کند. لبخندی تلخ بر لبان مرد تصویر می‌شود. با همان لبخند با لحنی نجواگونه می‌گوید: "اگر این سرفه‌های لعنتی با چشم دیده می‌شدند حکماً می‌دیدی که روی تک تک آنها حک شده: made in Germany"

پرده چهارم:
"آقای راجرز؛ این مدال به پاس اقدامات شایسته‌ و قابل تحسینتان به شما اهدا می‌شود..."
مدالش را مرتب می‌کند و به آن نگاهی می‌اندازد. مدال «مبارزه» کم افتخاری برای یک کاپیتان پا به سن گذاشته نبود. خوب که نگاه می‌کند لبخند از روی صورتش محو می‌شود؛ جای 290 زخم روی آن می‌بیند. به یاد لحظه آتش می‌افتد و در افکار خود غرق می‌شود...

پرده پنجم:
بیمارستان با تمام بیماران و زخمی‌ها و کارکنانش یکپارچه در آتش می‌سوزد...
وقتی نتانیاهو با آن چهره شیطانی در قاب تلویزیون ظاهر می‌شود و از علت به آتش کشیدن بیمارستان‌های مملو از انسان می‌گوید، منحنی سقوط بشری را می‌بینم که حیران و سردرگم به خود می‌پیچد...

پرده ششم:
می‌گوید 36 کشور در جنگ 8 ساله، علیه ایران از صدام حمایت می‌کردند و به او یاری می‌رساندند...
چه می‌گوید؟

پرده هفتم:
آیا می‌دانید استفاده از گاز فسفر سفید و سارین در یک منطقه مسکونی یعنی چه؟
مجامع بین‌المللی و سازمان‌های حقوق بشر و سازمان «ملل» تا مدت نامعلومی سکوت به احترام کشته شدگان!

پرده هشتم:
جان و باراک در سخنانی حمایت خود را از اسرا ییل و  نسل‌کشی غزه اعلام می‌کردند و دختر بچه‌ای فلسطینی که در عمر اندکش نامی از امام نشنیده بود، نه پس از عمری دیپلمات بودن و خاک سیاست خوردن بلکه تنها از قاب تلویزیون، شیطان بزرگ را به چشم دید؛ آن زمان که دندانهای دخترک از غیط به هم فشرده می‌شدند و دستان کوچکش در هم گلوله شده بودند...

پرده نهم:
" ...امروز مذاکرات وین در حالی پیش رفت که مقامات آمریکایی و ایرانی از روند آن راضی به نظر می‌رسیدند. سخنگوی امور خارجه آمریکا، هنگام خارج شدن از محل مذاکرات در پاسخ به خبرنگاران از وجود برخی اختلافات خبر داد اما روند مذاکرات را رضایت بخش عنوان کرد. ظریف نیز در جمع خبرنگاران مذاکرات را راضی کننده دانست و برای برداشته شدن تحریم‌ها به مردم اطمینان داد... فردا به احتمال قوی خبرهای مهمی از این مکان به گوش خواهد رسید..." خبرنگار واحد مرکزی خبر- وین
تلویزیون را خاموش می‌کنم.

پرده آخر:
با افکاری درهم و برهم و پریشان دست به قلم می‌برم تا سنگینی فریاد خود را روی کاغذ هوار کنم. احساسات لبریز از خشمم بر روی کاغذ نقاشی می‌شود:

"صلح، صلح، صلح! سؤالی مهم در پس ذهن می‌درخشد و خاموش می‌شود؛ آیا صلح یک ارزش مطلق است؟ وقتی در رسانه ملی همه آرزوی صلح می‌کنند و دست به دعا می‌برند که اسرا ییل از این کشتار دست بردارد و جهان به صلح و آرامش برسد؛ آیا اصابت موشک به یک بیمارستان مملو از «انسان» را تنها بک آتش‌بازی ساده می‌پندارند؟ آیا با واژه‌ای به نام ستاندن حق آشنایی دارند؟ تو که برای انقراض نسل یوزپلنگ لعنتی ایرانی زار می‌زنی و آن هنگام که نابودی نسل انسان را می‌بینی، آرزوی صلح و صفا برای جهان می‌کنی! کلاه گشاد «صلح جهانی» را از روی سر بردار و به احترام تمام جنایت‌هایی که علیه تو و همنوعان و هم کیشانت شده تمام قد بایست و به روح پر فتوح حضرت انسان درود بفرست...
تمت!"