اتوبوس وسط میدان صبحگاه توقف کرد... شیشه جلو پر از جای گلوله بود! راننده میانسالی بیرون پرید و توی سروصورتش زد... پیراهن راننده پر از خون بود. مرتضی او را تکان داد:

-چی شده حرف بزن! 

-...بریدن... کوموله... س س ر...

بسیجی و پاسدار به سینه می کوبیدند... اتوبوس می لرزید... چندنفر چندنفر پیاده شدند درحالیکه روی دست آنها جنازه های لاغر و نحیف بی سر دیده می شد...جنازه ی بی سر چهارده نوجوان را پایین آوردند!

- کوموله. ..دموکرات... ضد انقلاب. .. کافرای خدانشناس، نرسیده به پیرانشهر، دره ی شیطون، راه رو بستن... عزیزای مردمو پیاده کردن... اونا هم از روی صداقت از دیدار و عشقشون به جبهه و خوندن سرود برای شما گفتن.

گریه امانش را برید...

- همه رو تیر بارون کردن... بحث شون شد که صورت نوجوونا ریش نداره عراق نمی خره! فرماندشون گفت سرها رو نگه می داریم تا صورت شون خراب بشه، نمی فهمن ریش داره یا نه! ...