جواد محقق و خاطرهای خواندنی از دوران کودکی
جواد محقق نویسنده و شاعر پیشکسوت، خاطرهای جالب از دوران کودکی خود در ایام تعطیلات را عید بازگو کرد.
به گزارش پارس، جواد محقق نویسنده و شاعر در گفتگویی با خبرنگار مهر، یک خاطره جالب از دوران کودکی خود در ایام تعطیلات عید بازگو کرد. این خاطره شنیدنی از زبان خود محقق از این قرار است:
« فکر می کنم کلاس دوم ابتدایی بودم و نزدیک هایی عید (نوروز) هم بود. خانواده ما اصالتاً روستایی بود و بعضی وقت ها در تعطیلات سری به اقوام روستایی خودمان سرمی زدیم از جمله عموی خودم که در آنجا ساکن بود. شب عید مدرسه ها تعطیل شده بودند از جمله مدرسه جلوی خانه خودِ ما که در واقع مدرسه از ما بهتران بود. این تنها مدرسه شهر ما بود که به دلیل اینکه بچه های از ما بهتران در آن درس می خواندند، تاب و سرسره داشت؛ چیزی که برای بچه های امروز یک چیز کاملاً پیش پاافتاده و دم دستی و طبیعی است، برای ما یک آرزوی دست نیافتنی بود. یعنی تنها سرسره و تابی که در شهر همدان بود، در همان مدرسه بود و ما همیشه از دیوار آن مدرسه می رفتیم بالا و باحسرت به بچه های آن که زنگ های تفریح تاب می خوردند یا سرسره بازی می کردند، نگاه می کردیم. یادم می آید کلاس دوم که بودم، یک دست لباس نو که شب عید برایم گرفته بودند و طبیعتاً باید هم تا آخر آن سال از آن مراقبت می کردم که مبادا پاره نشود، تنم کرده بودم، با یک جفت کفش نو به رنگ قرمز که خط های سفیدی هم داشت و تازه برایم خریده بودند. از خانه که داشتیم می آمدیم بریون که برویم روستا و پدر و مادرم وسایل را داشتند می آوردند بیرون، من درِ کوچه، یک لحظه متوجه شدم درِ مدرسه رو به روی خانه ما باز است و یک لحظه بدون اینکه بخواهم چه کار می خواهم بکنم، وارد مدرسه شدم و از سرسره رفتم بالا که سُر بخورم. تازه از پله چهارم و پنجم داشتم می رفتم بالا که یک مرتبه زنگ مدرسه خورد و تعداد زیادی بچه مثل مور و ملخ ریختند داخل حیاط مدرسه و از پائین پای من را چسبیدند و آنها بکِش، من بکِش! من مدام سعی می کردم خودم را بکشم بالا که یک بار هم که شده سُر بخورم و در این بکِش بکِش ها، کفش نوی من از پایم درآمد و بردند و آن را دست رشته کردند و خلاصه کفش رفت داخل جمعیت زیادی از بچه ها. و من مانده بودم بالای سرسره بدون یک لنگه کفش و از آن طرف هم پدر و مادرم که آمده بودند سر کوچه منتظر من بودند. من نمی دانستم چه کار باید بکنم و از ناچاری زدم زیر گریه! »
ارسال نظر