مارادونا، مارکس، افلاطون
فعلا که همه کارگران نمیتوانند مثل مارکس لباس بپوشند و همه آرژانتینیها نمیتوانند مثل مارادونا در خانه دو استخره زندگی کنند، چه باید کرد؟ آیا باید خردهای نگرفت بر مارادونا و متفکران مرفه و شیکپوشی که از سرمایهداری بد میگویند ولی خودشان بیشتر شبیه سرمایهدارانند تا کارگران؟ وضعیت زندگی مارادونا و این متفکران با عدالت لیبرالیستی تطابق دارد ولی با عدالت مارکسیستی نه.
به گزارش پارس نیوز، روزنامه اعتماد نوشت: «مورخان مارکسیسم نوشتهاند که روزی کارل مارکس به کارخانهای رفته بود تا برای کارگران آنجا سخنرانی کند، کارگران هم مشتاقانه آمدند تا ببینند این مارکس کیست که نامش به عنوان مدافع حقوق آنان همه جا به گوش میرسد ولی وقتی که دیدند جناب مارکس با کتوشلوار و ظاهری شبیه سرمایهداران از راه رسید و رفت پشت تریبون سخنرانی، از او پرسیدند: «تو چرا شبیه ما نیستی؟» مارکس هم در جوابشان گفت: «قرار نیست من شبیه شما بشوم. قرار است شما شبیه من بشوید!» منظور مارکس روشن بود. یعنی همه باید مرفه باشند.
همچنین نقل شده است که روزی یکی از روشنفکران غربی به خانه احمد شاملو در دهکده فردیس رفت تا ببیند این شاعر و روشنفکر چپگرای مشهور ایرانی چگونه مردی است اما وقتی رفاه زندگی شاملو را دید، حسابی شاکی شد و از در که بیرون رفت، منبر مفصلی علیه مارکسیستهای ایرانی رفت که اینها همه ریاکارند و از پرولتاریا حرف میزنند و زندگیشان شبیه اشراف است.
شاید آن روشنفکر غربی، از حکایت ملاقات مارکس و کارگران بیخبر بوده. شاید هم با استدلال مارکس موافق نبوده. الله اعلم. حالا حکایت دیگو مارادونا هم شبیه مارکس و شاملوی خودمان است. لابد در خبرها خواندهاید که مارادونا به عنوان رییس باشگاه دینامو برست انتخاب شده. باشگاهی در بلاروس که تا همین چند وقت پیش غرق در فقر و بیچارگی بود ولی اخیرا به لطف حضور یک سرمایهگذار اماراتی، آب خلیج فارس زیر پوستش افتاده و گل از گلش شکفته! محل اقامت مارادونا در مقام رییس باشگاه دینامو برست، عمارتی بسیار مجلل است با هفت اتاق خواب، دو استخر (در داخل و خارج ساختمان)، یک فرودگاه دوبانده، دو اتومبیل بیام و و کوپه، به علاوه یک رولز رویس فانتوم و البته یازده مستخدم! فرودگاه عمارت هم برای جت اختصاصی مارادوناست.
حالا غرض از این شرح ماوقع چیست؟ غرض این است که بپرسیم آیا باید رفاه بیش از حد چشمگیر مارادونای چپگرای ششآتشه را چون چماقی بر سر او کوبید یا این که باید امیدوار باشیم روزی همه مردم بلاروس و همه مردم دنیا مثل مارادونا زندگی کنند؟ تا جایی که علم سیاست به ما میگوید، منابع کمیاب هیچگاه اجازه نمیدهند همه مردم چنین سطحی از رفاه را تجربه کنند. همچنین شهود اخلاقی ما هم احتمالا میگوید بین مارادونا و مردم عادی بلاروس باید فرقی باشد. مگر فلان سبزیفروش روسیه سفید، هر چقدر هم که در زندگیاش روسفید باشد، چه هنر ویژهای داشته و چه چیزی بیش از دیگران داشته که بخواهیم او را شایسته امتیازات رفاهی مارادونا بدانیم. او حداکثر سبزی مردم محلهاش را تامین کرده و – اگر آدم خوبی بوده باشد – جنسش را به خلقالله گران نفروخته. اما دیگو مارادونا بزرگترین معشوق جهان فوتبال است. هیچ فوتبالیستی در طول تاریخ به اندازه او محبوب نبوده.
لابد میگویی پس پله چی؟ پله البته که محبوب بود ولی اگر پای مقایسه پله و مارادونا در میان باشد، به نظر میرسد پله در قیاس با مارادونا بیشتر مشهور بوده تا محبوب ولی قطعا پله از دیاستفانو بسیار محبوبتر بوده. بگذریم. نکتهام این بود که مارادونا هنر و نبوغی داشته و دنیا را از نبوغ خودش غرق شادی و هیجان و لذت کرده. اگر امروز روزگار چیزهای زیادی به او میدهد، او هم قبلا چیزهای زیادی به خلق خدا داده. فقط گیرنده نبوده در این جهان. دهنده و فیضرساننده هم بوده. مارادونا را میپرستند در آمریکای جنوبی. برایش کلیسا درست کردهاند در آرژانتین. مردم سایر کشورها هم شیفته اویند. میلیونها نفر از دیدن حرکات او در زمین فوتبال، لذتی را تجربه کردهاند که در جای دیگری نمیتوانستند تجربه کنند. من و شما کجا چنین کاری با خلایق کردهایم؟ چه گروه انبوهی کی و کجا از دیدن اثری از آثار ما غرق در خوشی و لذت و رضایت شدهاند. شاید مختصری منشا اثر بوده باشیم از این حیث، ولی ما کجا و مارادونا کجا؟ چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا؟ سبزیفروش و مارادونا را که نمیشود یکی کرد. البته که برابری حقوقی از واجبات است. برابری فرصتها هم. اما برابری وضعیتها، به ویژه وقتی کسی با نبوغ خودش از فقر به ثروت میرسد، آیا عادلانه است؟
این بحثی قدیمی است که عدالت به استحقاق است یا به برابری. افلاطون مبنای عدالت را استحقاق میدانست ولی مارکس عدالت را در آینه برابری میداند. از بخت بد، مارادونا چپگرا است و پیرو پیروان مارکس. چهره چگوارا را بر بازویش خالکوبی کرده و چهره کاسترو را بر ساق پایش. کسی که کاسترو را بزرگترین انسان تاریخ بشریت میداند، لاجرم باید درکی کاسترویی از عدالت داشته باشد. چنین درکی از عدالت، چنان که در کوبای کاسترو هم متجلی شده بود، نمیتواند صرفا به «حقوق برابر» و «فرصتهای برابر» اکتفا کند. محافظهکاران با این قسم برابریها مخالفند ولی این دو برابری را لیبرالها هم تایید میکنند. چپها (به معنای مارکسیستها و کمونیستها) از «وضعیت برابر» دفاع میکنند. هم از این رو مدافع مداخله دولتاند برای این که وضعیت زندگی شهروندان، هر جور که شده، برابر و مشابه شود. پس مارادونا، اگر مبانی فکریاش مد نظر قرار گیرد، حق ندارد در وضعیتی به مراتب بهتر از نانوا و کفاش و رفتگر محلهاش زندگی کند. ای نکه بگوییم مارادونا مستحق زندگی مرفهتری نسبت به فلان نانوا و رفتگر گمنام است، البته حرفی است که با عقل جور درمیآید ولی نه با عقل مارکسیستی! با عقل لیبرال موافق است.
البته ممکن است کسی بگوید اگر سود و ثروت سرمایهداران بزرگ عادلانه در جهان تقسیم میشد، همه مردم بلاروس و آرژانتین مثل مارادونا زندگی بسیار مرفهی را تجربه میکردند. ولی سوال این است که فیالحال چه باید کرد؟ حتی اگر چنان ادعایی درست باشد، فعلا که همه کارگران نمیتوانند مثل مارکس لباس بپوشند و همه آرژانتینیها نمیتوانند مثل مارادونا در خانه دو استخره زندگی کنند، چه باید کرد؟ آیا باید خردهای نگرفت بر مارادونا و متفکران مرفه و شیکپوشی که از سرمایهداری بد میگویند ولی خودشان بیشتر شبیه سرمایهدارانند تا کارگران؟ وضعیت زندگی مارادونا و این متفکران با عدالت لیبرالیستی تطابق دارد ولی با عدالت مارکسیستی نه.
برای حل این تناقض در زندگی شخصی، دو راه بیشتر وجود ندارد: کاستن از رفاه، کاستن از ادعا. این که یک سوسیالیست یا کمونیست سوپرمرفه، کدام راه را انتخاب میکند، البته جوابش بسته به شخصیت و منش افراد متفاوت است. بسیاری از چپها، در واکنش به رفاه خانوادگیشان، به قول دکتر شریعتی، مارکسیسم را به عنوان آنتیتز ثروت پدری انتخاب کردند. بسیاری هم نه. مارادونا هم نشان داده که نه حاضر است از رفاهش بکاهد، نه از ادعای چپگراییاش. رفاه او با مبانی ایدئولوژیک خودش ناموجه است ولی با عقل غالب بر جهان جدید، یعنی عقل لیبرال، موجه است. پس چرا ما به دیهگو خرده بگیریم که این چه وضعی است؟ یا بگوییمش از حرف تا عمل راه بسیار است و دوصد گفته چون نیم کردار نیست که چه؟ حتی اگر کسی چنین حرفی به مارادونا بزند، او میتواند بگوید: من حتی اگر سبک زندگیام سرمایهدارانه باشد، باز حاضر نیستم پرچم چپگرایی را زمین بگذارم. جواب از این بهتر؟ مثل مارمالادف، کارمند مسیحی شرابخوارِ رمان جنایت و مکافات که تا خرخره غرق در گناه بود ولی حاضر نبود از آرمان مسیحیت دست بشوید و بگوید که گرد هیچ گناهی بر دامن کردارش ننشسته است.
مومن گناهکار دو راه بیشتر ندارد: یا گناه کند و از در توبه و سرزنش خودش درآید، یا این که اصلا گناه را به رسمیت نشناسد و بگوید بر کار و کردار من هیچ ایرادی نیست. مومنین اغلب به راه نخست میروند. به قول نویسندهای، تهاجم فرهنگی نیامده است که گناه را زیاد کند، آمده است که توبه را از بین ببرد. چنان که عقل لیبرال هم نیامده است بر نابرابری رفاهی مردم بیفزاید. آمده است این نابرابری را موجه جلوه دهد ولو که – بر خلاف عقل محافظهکار یا اشرافی - از شدت آن بکاهد.»
ارسال نظر