۱- نرفت خودش را بکُشد. این زیباترین انهدام جهان نبود. نهایتش رفت پشت سالن کشتی ریو و با میله‌ها، حلقه در گردن شد و گریست. لعنت بر رسانه که اینجا هم نمی‌گذارد زار بزند. لعنت بر رسانه مجازی که اینجا هم نمی‌گذارد فراغ بال صورتش را از باران‌های مدیترانه‌ای، خیس کند. لعنت بر کلاغ‌های فضول. بگذارید خودش را یک دل سیر خالی کند. او از محبوبه‌اش شکست خورده است، نه غریبه. این همان محبوبه پتیاره‌ای است که بارها او را از مرگ و خودکشی نجات داده است.

 
آخرین بار همین پارسال اینطورها بود که قصد جان خودش را کرد. اما خودش گفت که کُشتی نجاتم داد. این محبوبه، منجی جان من است. وقتی که مادرش داشت آخرین نفس‌ها را می‌کشید و او راهی برای نامیرایی مامان نداشت، تنها حربه‌اش برای تحمل این دنیای بی‌مامان، میراندن خودش بود. حربه‌ای برای انهدامی زیبا. نه مثل نصرت رحمانی یا علیرضا نابدل، نه مثل عشاق جینگلی مستون که قرص برنج می‌خورند که آبکش شوند. نه مثل تین ایجرهای دلداده‌ای که همچون جوکیان قدیم در آتش می‌سوزند یا خود را به چراغ خواب رمانتیک اتاقشان آویزان می‌کنند و سر از خسته‌خانه‌ی لقمان درمی‌آورند. چگونه می‌توانست از مادر برای همیشه جدا شود. بی‌مادر مگر می‌توان در خیابان قدم زد یا ماه را نگاه کرد یا اطلسی چید یا به کسی فن پلنگ‌انداز یاد داد؟ مگر می‌شود؟ آن روزها مادر زخم بستر گرفته بود و حرف زدن یادش نبود و تمام احتیاجاتش را روی تکه‌کاغذی می‌نوشت و او می‌خواند و گریه می‌کرد. الان کلکسیونی از دست‌نوشته‌های مادر را دارد که با خطوطی لرزان بر کاغذ سفید نقاشی شده است و چندتایش را هم به من یادگاری داده است. خط‌ها را که نگاه می‌کنم می‌فهمم هرچه مادر منهدم‌تر می‌شود، خط‌ها هم لرزان‌تر و کج و معوج‌تر می‌شود. چه "خ”های کمرشکسته‌ای. چه "نون”های بیچاره‌ای. چه "ف”های رقت‌انگیزی. چه ”دال”های غم‌انگیزی.
 
این حال و روز محمد بود آن روزها که راهی می‌خواست تا قبری هم برای خودش در کنار گور زیبای مادر بخرد و هم‌زمان باهم به صورت جفتی در آغوش مرگ روند. همچون جنینی که در آغوش مادر، غمبرک زده است. چیزی به آن معصومیت، واقعا نوبرونه بود. باید مفقود می‌شدی در سیاهی چشمانش که ظلمات آخرالزمان‌ها بود؛ پر از ابرهای سورمه‌ای که باریدن یادشان رفته است. محمد اما خودکشی نکرد. می دانید چه‌کسی منجی‌اش بود که دستش را گرفت و به سمت هستی و زندگی و امید سوقش داد؟ می‌دانید کدام عجوزه هزارداماد یا کدام منجی غریق او را نجات داد از متلاشی شدن روحش؟ چه‌کسی در آن شب‌های تلخ، دستش را گرفت و از مرده‌شویخانه‌ها به سمت فراموشخانه‌ها کشاند؟ می‌دانید آن کدام پهلوان بود که در آن شب‌های تار برایش لالایی‌ها خواند و از قبرستان‌ها نجاتش داد و به او ثابت کرد که مرگ و انهدام، فضیلت نیست؟ تنها محبوبه‌ی او کشتی بود. تنها ریسمانش. تنها منجی‌اش. رفیق جینگش. این کشتی بود که همچون مادری در آغوشش گرفت و به ساحلش آورد. این تنها و تنها کشتی بود. کشتی و کشتی و کشتی. محبوبه‌ی محبوبه‌ها و پتیاره‌ی پتیاره‌ها.

۲- چمدانش را برداشت و خرت و پرت‌هایش را تویش ریخت و به خانه کشتی اسباب کشید و ماه‌ها از آنجا بیرون نرفت. این تنها و تنها کشتی بود که او آنقدر در آن، عرق‌ریزان جسم و تعریق روح می‌کرد و سرگرم می‌شد و خودش را به در و دیوار می‌زد و شاگردانش را تر و خشک می‌کرد و به هن و هن می‌افتاد که بالاخره از فکر مرگ مادر خلاصی می‌یافت. در آن روزهای خراب تنها دلدا‌ده‌اش کشتی بود. حتی دخترکش هم که سال‌هاست در هلند با مادرش زندگی می‌کند و گاه صدایش را محمد می‌شنود که می‌گوید پاپایی پول به حسابم بریز، نمی‌توانست او را به گریز از مرگ و آشتی با زندگی امیدوار کند. هیچ‌کس نمی‌توانست. این تنها و تنها کِشتی درهم شکسته کُشتی بود که بلم زد و بلم زد و بلم زد و او را در ساحلی که چراغ‌های نئون و تماشاچیان بسیاری داشت پیاده کرد و بهش فهماند که مردم منتظر توأند. در آغوششان یله شو تا بزرگ‌ترین اندوه جهان را فراموش کنی.

 

یله شد اما فراموش نکرد. غم مادر را با شادی مردمش تاخت زد و راضی بود از این قمار. اما گاهی لازم بود خلوت کند و بگرید. مثل ریو که رفت بیرون سالن نشست تا کمی بگرید. لعنت بر رسانه که نگذاشت زار بزند. بگذارید او یک‌جایی پیدا کند و با محبوبه‌اش بگرید. فغان کند از دست این دلداده که گاه او را به عرش برده و گاه به زمین گرمش زده است. فغان کند از دست این اکبیری دلربای پر از پارادوکس که گاه زندگی‌اش را نجات می‌داد و گاه او را تا سخت‌ترین پرتگاه می‌برد.
 
این چه بازی بود که با محمد کردی؟/ او را محبوبه‌اش کشت  ++++ قابل توجه عمو حسن 

او برای فراموشی عطر گیسوان مادر، با یک چمدان کوچک وارد خانه کشتی شد و همچون تارک دنیایی در آن زندگی کرد. ماه‌ها از آنجا تکان نخورد. ماه‌ها و ماه‌ها؛ که عطر گیسوان مادر در باد یله شود. که دستخط‌های مادر را فراموش کند. دستخط‌هایی که پسرش را به دست حضرت زهرا می‌سپرد و می‌رفت. محمد تارک دنیا شده بود. او بود و محبوبه‌ای لغزان و قهار که با او بازی بازی می‌کرد. باید ریاضت بسیاری می‌کشیدی تا در زفافش غرقه شوی. همچنان که در لندن شد و در ریو از بله‌برونش گریخت. محمد ساکن خانه غم بود. خانه‌ای که فقط تشک و آدمک داشت. حتی روی شهر را نمی‌دید. فقط بوی عرق تن بچه‌ها بود و تشک‌ها و ساندویچ‌های پیزوری و گاه قهقه خنده‌هایی که رفقایش مهمانش می‌کردند تا دنیا را برای او محل گذر کنند. این عزلتی فراموش‌کارانه بود که داشت به فضیلتش تبدیل می‌شد. از پول می‌گریخت. از زن و پول می‌گریخت. از شادی می‌گریخت. تنها آدمک‌ها بودند که می‌توانستند دردش را تحمل کنند. تنها آدمک‌هایی لال و کر و کور ! آدمک‌های تمرینی بچه‌ها که هیچ دلداده‌ای نداشتند.

۳- فضول خان‌ها نگذاشتند یک دل سیر گریه کند. رفته بود پشت سالن کشتی ریو با خودش تنها شود و به دلداده و منجی قدیمی‌اش بگوید که این چه بازی بود با ما کردی؟ فضول خان‌ها اما نگذاشتند. با چیلیک چیلیک دوربینشان و فلش‌های خیره‌کننده‌شان و زهر متلک‌هایشان در شبکه‌های مجازی که کشتیارش می‌شدند و محاکمه‌اش می‌کردند. من بلد نبودم به‌شان بگویم که این دلداده‌ی پتیاره را از او نگیرید. نگذارید با کشتی قهر کند. کشتی تنها محبوبه و منجی اوست. آن روزها هنوز مادر زنده بود. محمد در آسمان‌ها سیر می‌کرد. حمید سوریان برایم تعریف می‌کرد که "وقتی توی لندن قیامت کردیم یک ایرانی وحشتناک متمول آمده بود بیرون سالن و ما را می‌خواست. من و محمدآقا را. گفتم چی کار دارند‌؟ بچه‌ها گفتند آمده که پول به پایتان بریزد. از رقم کلان و خیره‌کننده‌اش هیچ نپرسید.” حمید آمده بود به ممد گفته بود که آقا بیرون سالن یکی منتظرمان است که دنیا را به پایمان بریزد. ممد گفته بود "من دنیا الان زیرپایم است که مردمم را با سه طلا خوشحال کرده‌ام، تو اگه می‌خواهی برو. من دیگر بیشتر از این سه طلا و شادی‌های ملتم، مگه چقدر پول لازم دارم؟” حمید هم تحت تأثیر قرار گرفته بود از این حرف و نرفته بود مایه تیله‌ها را بگیرد. می‌خواهم بگویم محمد بی‌نیازترین مربی جهان است. پول می‌خواهد چکار؟ او تارک دنیایی بود که فقط به عشق محبوبه‌اش زندگی می‌کرد. محبوبه‌‎ای که او را از همه قضاوبلاها نجات داده بود. بروید داستان‌های زندگی او در آلمان و هلند را بشنوید و ببینید تا کجای خرابات و آخرالزمان که نرفته است؟ توی "دانشگاه”! آلمان چه‌کار می‌کرده است؟ توی رستوران‌ها چه غذایی می‌پخته است. چگونه بچه‌اش را داده دست زن خارجی‌اش و گفته که "این مال مادرش” و برگشته است. یا چگونه جنازه برادرش را کنار در خانه‌شان انداخته‌اند. او داشت از کدام ناکجاآباد سر در می‌آورد که یک سفر یلخی‌اش به ایران برای دیدن مادرش، پاگیرش کرد. بوی کشتی را که شنید و آدمک‌ها را که دید و رفقای قدیمی را که بغل کرد، اصلا پایش گیر کرد و ماندگار شد. ممرضا طالقانی فقط گفت برو یک نگاه به کشتی‌ها بینداز و او دیگر محبوبه قدیمی‌اش را پیدا کرد. محبوبه‌ای که او را از همه ویرانه‌ها و مرگ‌اندیشی‌ها نجات داد.

 

۴- بگذارید یک دل سیر گریه کند محمد. او این‌بار از دست محبوبه‌اش نارو خورده و با خودش خلوت کرده است. او نه‌تنها برای مادرش یک پسر خوب و نه‌تنها برای همه مردم ایران جنتلمنی نازنین که برای شاگردانش هم "داش بزرگه” بود. آنقدر داداش که می‌دانست کجا کنار تشک باید سیلی فیل‌افکنی توی گوش امید نوروزی بکوبد تا به او شوک وارد کند. مثل آن مسابقات کذایی که وقتی سیلی را شترق کوبید، تماشاچی‌هایی که دور و برشان بودند انگار که بمب منفجر شده در رفتند و امید چنان به خود آمد که طلای آن بازی‌ها را گرفت. داستان این سیلی‌ها را از خودش بپرسید. داستان خیاطی‌های پدرش را از خودش بپرسید. داستان تنهایی دخترش در هلند را از خودش بپرسید. داستان اشک‌ها و تنهایی‌هایش را از خودش بپرسید. من که فضول نیستم پته‌اش را بریزم روی آب. من‌هم همانقدر عاشق‌اش هستم که دیگران حیران مردانگی‌های اویند. من‌هم همانقدر با گریه‌هایش گریه می‌کنم که دیگران برای تنهایی‌اش می‌خندند. من‌هم همانقدر ازش گریزانم که او خود از شکست گریزان است.
 
این چه بازی بود که با محمد کردی؟/ او را محبوبه‌اش کشت  ++++ قابل توجه عمو حسن 

خواهشا فضول خان‌ها را از دور و برش بتارانید تا او بیرون سالن کشتی ریو یک دل سیر بگرید. چرا سر به سرش می‌گذارید؟ چرا به خاک سیاه‌اش می‌نشانید؟ این کشتی همان محبوبه پتیاره‌ای‌ست که ممدآقا را در لندن به بت سنگی ملتی تبدیلش کرد و حالا هرکس را که می‌بینی پتک گرفته دستش که صنم ما را بشکند. اسطوره‌ها که گریه نمی‌کنند. لابد یاد عطر گیسوان مادرش افتاده است. لابد یاد دخترش افتاده است که گاه زنگ می‌زند و دلبری می‌کند. لابد یاد آن روزهای بلوغ و بچگی‌اش افتاده که پدر خیاطش کت و شلوارهای سایز بزرگ را که روی دستش می‌ماند، تن او می‌کرد و همیشه هم این کت و شلوارها به تنش زار می‌زد. برای همین است که هیچ‌کس او را با کت و شلوار در هیچ مراسمی نمی‌بیند. برای همین است که یک‌جوری خاص است. برای همین است که آنقدر تنهایی کشیده که همه غذاهای دنیا را بلد است. خب بگذارید یک دل سیر گریه کند. او فقط مسئول شادمانی شما از کنار تشک‌های کشتی است. او حتی همان روزها هم که حمید سوریان پایش در آن داستان گیر کرد و الان بعد از شکست‌های ریو همه دارند متلک‌بارانش می‌کنند که خوب شد کیفر تقدیم مدال‌هایش به سیاست‌مداران را خورد، خیلی تلاش کرد که حمید به آن مراسم نرود که مجبور هم نشود آن متن کذایی را بخواند. محمد مثل داداش بزرگ بچه‌هاست. هم به جایش سیلی می‌زند، هم به وقتش برادری می‌کند.

 

۵- محمدبنا دوست داشتنی‌ترین مرد این ورزش است. حتی اگر این دوتا برنز ناقابل را هم نمی‌آورد من همچنان عاشقش بودم. یک‌روز اگر رمانش را بنویسم خواهید دید که او چقدر توصیف‌ناپذیر است. مردی که حیثیتش را جز زیر پای کشتی و مادرش، در پای هیچ‌کس قربانی نمی‌کند. یک مرد زن‌گریز و پول‌گریز و جفاکشیده که همچون تارک دنیاها ماه‌ها در خانه کشتی زندگی می‌کند تا برای شما مدالی دشت کند. گیرم گاه محبوبه‌اش روی خوشی به او نشان نمی‌دهد. ورزش قهرمانی، یک پتیاره است. هر لحظه عاشق چشم سیاه کسی می‌شود. این همان محبوبه‌ای‌ست که باز اگر محمد به پایش بنشیند، دوباره به او روی خوش نشان خواهد داد. صبر کنید. یک کمی لطفا صبر کنید. محمد باز برمی‌گردد. با پسرکان طلایی‌اش. یا حتی نقره‌ای‌اش. با عشقی تمام و کمال نسبت به زندگی و شما مردمش. با نفرتی تمام و کمال از سیاست و عمله‌هایش. باز با غذاهای محشرش بازخواهد گشت محمد. باز با خنده‌ها و قهقهه‌هایش. باز با لباس‌های اسپورت و راحت که نفرتش را از لباس‌های جغول و بغول و کت و شلوارهای اجق وجق عیان خواهد کرد. محمد بازخواهد گشت و آنگاه باز محبوبه‌اش به رویش خواهد خندید. با دندان‌های مینا و چشم‌های قهوه‌ای و هیکل ارغوانی‌اش خواهد خندید.