بگذارید یک دل سیر گریه کند محمد
فضولها نگذاشتند یک دل سیر گریه کند. رفته بود پشت سالن کشتی با خودش تنها شود و به دلداده و منجی قدیمیاش بگوید که این چه بازی بود با ما کردی؟ فضولخانها اما نگذاشتند.
۱- نرفت خودش را بکُشد. این زیباترین انهدام جهان نبود. نهایتش رفت پشت سالن کشتی ریو و با میلهها، حلقه در گردن شد و گریست. لعنت بر رسانه که اینجا هم نمیگذارد زار بزند. لعنت بر رسانه مجازی که اینجا هم نمیگذارد فراغ بال صورتش را از بارانهای مدیترانهای، خیس کند. لعنت بر کلاغهای فضول. بگذارید خودش را یک دل سیر خالی کند. او از محبوبهاش شکست خورده است، نه غریبه. این همان محبوبه پتیارهای است که بارها او را از مرگ و خودکشی نجات داده است.
۲- چمدانش را برداشت و خرت و پرتهایش را تویش ریخت و به خانه کشتی اسباب کشید و ماهها از آنجا بیرون نرفت. این تنها و تنها کشتی بود که او آنقدر در آن، عرقریزان جسم و تعریق روح میکرد و سرگرم میشد و خودش را به در و دیوار میزد و شاگردانش را تر و خشک میکرد و به هن و هن میافتاد که بالاخره از فکر مرگ مادر خلاصی مییافت. در آن روزهای خراب تنها دلدادهاش کشتی بود. حتی دخترکش هم که سالهاست در هلند با مادرش زندگی میکند و گاه صدایش را محمد میشنود که میگوید پاپایی پول به حسابم بریز، نمیتوانست او را به گریز از مرگ و آشتی با زندگی امیدوار کند. هیچکس نمیتوانست. این تنها و تنها کِشتی درهم شکسته کُشتی بود که بلم زد و بلم زد و بلم زد و او را در ساحلی که چراغهای نئون و تماشاچیان بسیاری داشت پیاده کرد و بهش فهماند که مردم منتظر توأند. در آغوششان یله شو تا بزرگترین اندوه جهان را فراموش کنی.
او برای فراموشی عطر گیسوان مادر، با یک چمدان کوچک وارد خانه کشتی شد و همچون تارک دنیایی در آن زندگی کرد. ماهها از آنجا تکان نخورد. ماهها و ماهها؛ که عطر گیسوان مادر در باد یله شود. که دستخطهای مادر را فراموش کند. دستخطهایی که پسرش را به دست حضرت زهرا میسپرد و میرفت. محمد تارک دنیا شده بود. او بود و محبوبهای لغزان و قهار که با او بازی بازی میکرد. باید ریاضت بسیاری میکشیدی تا در زفافش غرقه شوی. همچنان که در لندن شد و در ریو از بلهبرونش گریخت. محمد ساکن خانه غم بود. خانهای که فقط تشک و آدمک داشت. حتی روی شهر را نمیدید. فقط بوی عرق تن بچهها بود و تشکها و ساندویچهای پیزوری و گاه قهقه خندههایی که رفقایش مهمانش میکردند تا دنیا را برای او محل گذر کنند. این عزلتی فراموشکارانه بود که داشت به فضیلتش تبدیل میشد. از پول میگریخت. از زن و پول میگریخت. از شادی میگریخت. تنها آدمکها بودند که میتوانستند دردش را تحمل کنند. تنها آدمکهایی لال و کر و کور ! آدمکهای تمرینی بچهها که هیچ دلدادهای نداشتند.
۳- فضول خانها نگذاشتند یک دل سیر گریه کند. رفته بود پشت سالن کشتی ریو با خودش تنها شود و به دلداده و منجی قدیمیاش بگوید که این چه بازی بود با ما کردی؟ فضول خانها اما نگذاشتند. با چیلیک چیلیک دوربینشان و فلشهای خیرهکنندهشان و زهر متلکهایشان در شبکههای مجازی که کشتیارش میشدند و محاکمهاش میکردند. من بلد نبودم بهشان بگویم که این دلدادهی پتیاره را از او نگیرید. نگذارید با کشتی قهر کند. کشتی تنها محبوبه و منجی اوست. آن روزها هنوز مادر زنده بود. محمد در آسمانها سیر میکرد. حمید سوریان برایم تعریف میکرد که "وقتی توی لندن قیامت کردیم یک ایرانی وحشتناک متمول آمده بود بیرون سالن و ما را میخواست. من و محمدآقا را. گفتم چی کار دارند؟ بچهها گفتند آمده که پول به پایتان بریزد. از رقم کلان و خیرهکنندهاش هیچ نپرسید.” حمید آمده بود به ممد گفته بود که آقا بیرون سالن یکی منتظرمان است که دنیا را به پایمان بریزد. ممد گفته بود "من دنیا الان زیرپایم است که مردمم را با سه طلا خوشحال کردهام، تو اگه میخواهی برو. من دیگر بیشتر از این سه طلا و شادیهای ملتم، مگه چقدر پول لازم دارم؟” حمید هم تحت تأثیر قرار گرفته بود از این حرف و نرفته بود مایه تیلهها را بگیرد. میخواهم بگویم محمد بینیازترین مربی جهان است. پول میخواهد چکار؟ او تارک دنیایی بود که فقط به عشق محبوبهاش زندگی میکرد. محبوبهای که او را از همه قضاوبلاها نجات داده بود. بروید داستانهای زندگی او در آلمان و هلند را بشنوید و ببینید تا کجای خرابات و آخرالزمان که نرفته است؟ توی "دانشگاه”! آلمان چهکار میکرده است؟ توی رستورانها چه غذایی میپخته است. چگونه بچهاش را داده دست زن خارجیاش و گفته که "این مال مادرش” و برگشته است. یا چگونه جنازه برادرش را کنار در خانهشان انداختهاند. او داشت از کدام ناکجاآباد سر در میآورد که یک سفر یلخیاش به ایران برای دیدن مادرش، پاگیرش کرد. بوی کشتی را که شنید و آدمکها را که دید و رفقای قدیمی را که بغل کرد، اصلا پایش گیر کرد و ماندگار شد. ممرضا طالقانی فقط گفت برو یک نگاه به کشتیها بینداز و او دیگر محبوبه قدیمیاش را پیدا کرد. محبوبهای که او را از همه ویرانهها و مرگاندیشیها نجات داد.
خواهشا فضول خانها را از دور و برش بتارانید تا او بیرون سالن کشتی ریو یک دل سیر بگرید. چرا سر به سرش میگذارید؟ چرا به خاک سیاهاش مینشانید؟ این کشتی همان محبوبه پتیارهایست که ممدآقا را در لندن به بت سنگی ملتی تبدیلش کرد و حالا هرکس را که میبینی پتک گرفته دستش که صنم ما را بشکند. اسطورهها که گریه نمیکنند. لابد یاد عطر گیسوان مادرش افتاده است. لابد یاد دخترش افتاده است که گاه زنگ میزند و دلبری میکند. لابد یاد آن روزهای بلوغ و بچگیاش افتاده که پدر خیاطش کت و شلوارهای سایز بزرگ را که روی دستش میماند، تن او میکرد و همیشه هم این کت و شلوارها به تنش زار میزد. برای همین است که هیچکس او را با کت و شلوار در هیچ مراسمی نمیبیند. برای همین است که یکجوری خاص است. برای همین است که آنقدر تنهایی کشیده که همه غذاهای دنیا را بلد است. خب بگذارید یک دل سیر گریه کند. او فقط مسئول شادمانی شما از کنار تشکهای کشتی است. او حتی همان روزها هم که حمید سوریان پایش در آن داستان گیر کرد و الان بعد از شکستهای ریو همه دارند متلکبارانش میکنند که خوب شد کیفر تقدیم مدالهایش به سیاستمداران را خورد، خیلی تلاش کرد که حمید به آن مراسم نرود که مجبور هم نشود آن متن کذایی را بخواند. محمد مثل داداش بزرگ بچههاست. هم به جایش سیلی میزند، هم به وقتش برادری میکند.
ارسال نظر