آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


وسط یک کاغذ که کمی اطرافش زرد شده بود، نوشته بودند: «شبه خانواده و فرزندخواندگی»... مریم که وارد اتاق شد زیر لب چیزی خواند و نشستند. خانمی که روی تابلوی کوچک بالای سرش نوشته بود: «فرشته تدین» داشت با تلفن حرف می‌زد و روی تقویم روبرویش دنبال تاریخی می‌گشت.

مریم بدون اینکه صورتش را به سمت رضا برگرداند، آرام گفت: «تو شروع کن...!»

خانم تدین تلفن را قطع کرد و عینک بادامی‌اش را از روی بینی‌اش برداشت و نگاهی به مریم و رضا کرد و گفت: «خوش آمدید... در خدمتم...»

مریم نگاهی به رضا کرد و رضا با مکث کمی گفت: «خسته نباشید... ما می‌خوایم برای فرزندخواندگی اقدام کنیم... از کجا باید شروع کنیم؟»

خانم تدین نگاه مهربانی با صورت گردش به آنها کرد و گفت: «کنار در اتاق روی برد، شرایط رو نوشتیم، مطالعه کنید.»

مریم با صدایی که لرزش مختصری داشت گفت: «خوندیم قبلا و تحقیقاتی هم کردیم... تقریبا مطمئنیم و می‌خوایم شروع کنیم...»

  • تقریبا؟ چرا کاملا مطمئن نیستید؟

رضا سریع گفت: «مطمئنیم... منظور خانم اینه که برای اینکه بیایم و شروع کنیم مطمئنیم و پرس و جوها رو انجام دادیم...»

  • بسیار خب... چند تا فرم به شما میدم، پر کنید و با گواهی عدم باروری بیارید تا تشکیل پرونده بدیم... فقط برای اینکه اذیت نشید در این مراحل اداری طولانی و بعد به این نتیجه برسید که نمی‌تونید، اول مطمئن بشید، پسرم!

خانم تدین بلند شد و چند کاغذ را در دستگاه کپی کوچکی که کنار اتاق بود، گذاشت. مردی با برگه‌ای وارد اتاق شد و به خانم تدین گفت: «اینو شماره کرد دبیرخونه، کجا بذارم؟»

خانم تدین بدون اینکه نگاهش کند، گفت: «همان‌جا روی میز من بذارید... به سلامت...»

مرد که بیرون رفت، خانم تدین به مریم و رضا نگاه کرد و گفت: «این آقا رو دیدید؟ اومد کارای اداری پس‌دادن بچه‌ای رو بکنه که یک هفته پیش بعد دو سه سال رفت و آمد گرفته‌بود... چرا؟ مادر این آقا گفته یا من یا این بچه که معلوم نیست مال کیه و رگ و پی اون کجا شکل گرفته... ما اینا رو می‌بینیم که می‌گیم نه خودتون رو اذیت کنید نه اون طفل معصوم رو... الان اون بچه دوباره جاش عوض می‌شه... ظاهرا شش ماهشه و هیچی نمی‌فهمه؛ اما می‌فهمه... اذیت میشه بی‌زبون...»

برگه‌ها را از دستگاه درآورد و داغ داغ داد دست رضا و گفت: «برای این می‌گم، مادر! برای اینکه ما هر روز چیزهایی می‌بینیم که شما نمی‌بینید...»

مریم دستانش را روی کیفش گذاشته بود و حتی پلک هم نمی‌زد و با اینکه خانم تدین کنار دستگاه کپی نبود، اما او هنوز به آنجا نگاه می‌کرد.

رضا برگه‌ها را که گرفت، دست مریم را از روی کیفش برداشت و گفت: «بله... درست می‌فرمایید... حتما بیشتر دقت می‌کنیم... با اجازه...»

مریم به خودش آمد و خداحافظی وارفته‌ای کرد و از اتاق بیرون آمدند.

  • الان چت شده مریم جان؟ خب اینا هم وظیفه دارن که تجربیاتشون رو به ما بگن... نباید بهم بریزیم که...
  • فکرش هم زجرآوره... انگار برگشتم به همون روزی که تووی صحن گوهرشاد مردد وایساده بودم و زار می‌زدم... اینکه همزمان با ما این آقا هم بیاد اینجا و... اتفاقی نیست رضا!...

قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم

قسمت هجدهم

قسمت نوزدهم

قسمت بیستم

قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و سوم

قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و پنجم

قسمت بیست و ششم

قسمت بیست و هفتم

قسمت بیست و هشتم

قسمت بیست و نهم