داستان/ کهکشان بیراه و بیشیر - قسمت 22
چهارخانههای گرم
مریم در چهارچوب در ایستاده بود و داشت رضا که پشتش به او بود و داشت تندتند کمربندش را در شلوار دیگری میانداخت، نگاه کرد.
آمنه اسماعیلی، داستاننویس
کلید که در خانه را باز کرد، مریم انگار تا به حال خانه را اینطور ندیده بود؛ اینطور با احتمال صدای یک نوزاد یا دویدن یک پسر، یا نازکردن های بیگاه یک دختر.
- من ساعت اول کلاس ندارم رضا! بیا تو هم صبحانه بخور، بعد برو...
- من دوش بگیرم برم بهتره... یه لقمهای چیزی بده بهم، تووی راه بخورم...
کتری روی شعله بود. حسن یوسفها به پردهی پر از نور بعد از طلوع نگاه میکردند و ریشهی قلمهها با التماس به آب خیره شده بودند.
مریم بدون اینکه به نان فکر کند، داشت برای رضا لقمه میگرفت. و گوشهی لبش را مثل کسی که به راه حلی فکر کند، بین دندانهایش گرفته بود.
- مریم! پیرهن آبی من اتو نداره...
مریم زیر لب گفت: «بسمالله... شروع شد...» و بعد با صدای بلندی گفت: «بیا شما لقمهت رو بخور من زود اتوش کنم... حالا همون چهار خونه سرمهایه رو هم میتونی بپوشیا...»
- اونو اتو کن راستی... اونم چروکه ... فکر نکن میتونی اتو رو روشن نکنی...
مریم در چهارچوب در ایستاده بود و داشت رضا که پشتش به او بود و داشت تندتند کمربندش را در شلوار دیگری میانداخت، نگاه کرد.
- ا... اینجایی؟ بیا آباریکلا... تند اتوش کن...
- بله... چشم... امام رضا هم شفات نداد رضا...
- بگیر غر نزن... شب هم بریم خونه بابا اینا یه سر ببینیمشون... بابا پیام داده سراغ گرفته... مریم! ادکلن من رو از تووی چمدون در بیار...
- من باید تا چهار بعداز ظهر درس بدم... دیشبم توو راه بودیم... کاش فردا میرفتیم... خودتم ادکلنت رو در بیار... دو دست بیشتر ندارم رضا جون...
- همش موقع زنگرفتن گفتم به مامان که یه کمحرف چشمگو برام پیدا کن... گشت گشت ببین چشم بازار رو با زبون دو متر و نیم کور کرد...
- دلتم بخواد...
اتو را مریم تندتند میکشید روی چهارخانههای لباس رضا و دستانش انگار گاهی به چیزی به فکر میکرد و کندتر میشد.
- رضا! میگما... حالا شب رفتیم میخوای دو تا بزرگتر رو در جریان بگذاریم... ما آخه دنیا ندیدیم... چه میدونم...
رضا با ادکلنش به طرف اتاق آمد و با چشمهای کلافه گفت: «تو رو خدا دست بردار مریم! چی رو بریم بگیم؟ اصلا مگه خودمون هنوز از چیزی کاملا خبر داریم؟ از همین میترسیدم که تو اینو بگی... خانوادهی من ذاتا نگرانن و خانواده تو ذاتا احساسی... در این شرایط هیچکدوم نمی تونن کمکمون کنن... این تصمیم رو من و تو باید بگیریم...
- بزرگترن به هر حال... دو تا مورد بیشتر از من و تو دیدن... تجربه دارن... شاید تصمیم بهتری بگیریم با راهنماییشون... کدوم خانواده نگران و احساسی نیست؟ به هر حال هر خانوادهای خصوصیاتی داره...
- من الان عجله دارم نمیتونم وایسم قانعت کنم... شما فعلا لطفا و خواهشا و التماسا به کسی چیزی نگو تا خودمون به نتیجه برسیم در مورد سؤالهای ذهنیمون...
- همش حرف شما دیگه... چشم... چشم... اگر آرامش خاطر من برات مهمه، من اینطوری آرومترم که چهارتا بزرگتر در جریان باشن...
رضا چهارخانههای گرم را پوشید و از دهانی که پر از نان و پنیر بود، صدایی شبیه خداحافظی درآمد.
ادامه دارد ...
قسمت های قبلی داستان :
ارسال نظر