به گزارش پارس نیوز، 

شعار سال: باید اقرار کنم که در طول زندگی مشترکمان فقط یکی دو سال اول که هنوز کانون خانواده کوچک بود و فراغتی دست می‌داد به کارهای ادبی و نویسندگی شوهرم بی‌علاقه نبودم و در هر فرصت با رغبت کمک به استنساخ شاهنامه که در آن زمان در دست چاپ داشت و یا غلط‌گیری کتاب لغت فرانسه به فارسی و غیره می‌کردم و یا به اشعار سروده‌شده‌اش گوش می‌دادم و تبادل نظر می‌کردم.

 

ولی کم‌کم بر اثر زیاد شدن حجم مطالعه و نویسندگی او و حجم گرفتاریهای خانوادگی که سهم او را من به دوش داشتم، به غیر از نگاههای سرسری و کوتاه آن هم فقط به پشت کتابهای چاپ‌ شده‌اش، به تألیفات او چندان عمیق نمی‌شدم و چون کارهایش هم زیاد و هم متنوع بود، بعضی از آنها برایم بی‌تفاوت و یا اصلاً جالب نبود که وقت لازم را برای شناختن عمیق آنها به کار برم، فقط به دانستن اسم کتابها اکتفا می‌کردم، برای آنکه اگر کسی راجع به کتاب صحبت کند زیاد هم بی‌اطلاع نباشم. خاطرم است رمان فرنگیس را در همان ماههای اول زندگانیمان با نظر من طرح و شروع به نوشتن کرد و اغلب اظهارنظرها و امیال مرا به تخیلات و خاطره‌های خود می‌افزود.

 

اما حالا که دوران بازنشستگی را می‌گذرانم و فراغت بیشتری دارم و با دید و نظر دیگر در آثار مانده و چاپ‌ شده‌اش نگاه می‌کنم، رابطه نزدیکی بین خصوصیات اخلاقی او و اغلب نوشته‌هایش چه تحقیقی و چه داستان کوتاه و یا رمان می‌یابم و طبیعت کنجکاو و پژوهشگر او را یک ردیف کتاب تاریخ به اسم‌های تاریخ بیهقی، تاریخ خاندان طاهری، تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران، تمدن ساسانی، تاریخ نظم و نثر در ایران، تاریخ ادبیات روسی، تاریخ عمومی قرون معاصر، و غیره را می‌بینیم که در قفسه‌ کتابخانه کوچک اطاق نشسته‌اند و به جای خالی او به من چشمک زده و به نق و نقها و غر و لندهای که به شب‌زنده‌داری و بی‌نظمی‌های زندگی‌اش می‌زدم نیشخند می‌زنند و خجالتم می‌دهند! سعید بچه کنجکاوی بود از صحبت‌های مادرش نقل قول می‌کنم: میان بچه‌های من سعید از همه کنجکاوتر و پرحرفتر بود، گمان می‌کنم دایه‌اش دندان او را در سوراخ موش گذاشته بود که همه‌ چیز را بازرسی و کنجکاوی می‌کرد. اصرار داشت تمام اشخاصی که به منزل پر رفت و آمد ما می‌آمدند بشناسد و از دین و ایمان و تعداد اولاد، وضع مالی و زن و بچه‌ همه جویا شود و چند بار هم برای این کنجکاویها از طرف للـه‌اش تنبیه شد، ولی بی‌فایده بود. می‌گویند در مدرسه شاگرد زیاد منظمی نبود، ولی هوش و حافظه‌اش عالی و طرف توجه بوده است. مطالعه را از همان اوایل جوانی دوست داشت و از وقتی که من او را شناختم باید بگویم که در مطالعه حریص بود.

 

نسبت به هر نوع کاغذ نبشته خواه چاپ یا دستخط وسواس عجیبی داشت. اغلب می‌شد کاغذ باطله‌های دکان عطاری که با شیئی به منزل می‌آمد چنانچه در دسترسش واقع می‌شد با عجله برمی‌داشت. اگر من در نظرش نبودم به استراحت می‌خواند، والّا برای فرار از نگاههای ناراحت‌کننده‌ من آن را در جیب ربدشامبر یا پیجامه‌ای می‌گذاشت تا سر فرصت بخواند. در سرمیز غذا کمتر اتفاق می‌افتاد که مطالعه نکند و چون با اعتراض رو به رو می‌شد ترجیح می‌داد تنها در کتابخانه‌اش صرف غذا کند و اغلب این غذا خوردن بیش از یکساعت الی یکساعت و نیم طول می‌کشید، زیرا در ضمن مطالعه فراموش می‌کرد که غذا می‌خورد. با مطالعه‌های طولانی شبانه‌اش مکرر آتش‌سوزی برپا کرده بود که اغلب به خواست خداوند نجات یافته است… عاشق کرسی بود و به جرأت می‌توانم بگویم که بیش از نصف تألیفاتش را زیر کرسی نوشته، حتی مکرر در تابستان به من می‌گفت آیا نمی‌شود یک کرسی از یخ برایم بگذاری؟

 

کرسی زمستان باید داغ‌ داغ می‌بود بطوری که غیر از خودش کمتر کسی تحمل آن را داشت، با یک پوستین کوتاه (پستک) و یک شورت روی مخده می‌نشست و به مخده دوم پشت می‌داد و لحاف را تا بالای گردن می‌کشید و ساقهای پا را به موازات سینه بالا می‌آورد و زانوان را تکیه‌ کاغذ می‌کرد. چراغ کار و قلم و دوات و یادداشتهای لازم در یک سینی روی کرسی بود. کتابهای مورداحتیاج فوری در دو طرف پهلوها روی لحاف و تشک پخش بود و سنگینی آنها مانع از حرکت لحاف کرسی از روی زانوانش می‌شد.

 

در این حال به غیر از کله بی‌مو و ریش ژولیده‌اش، بقیه بدن را پوششی از لحاف کرسی مثل یک کیسه در برگرفته بود، تنها تحرکی که در اطراف این کیسه به چشم می‌خورد حرکات لغزنده‌ قلم بود که با شتاب و نرمی بین انگشتانش نوسان داشت و به دیوار پشت مخده اردک‌وار سایه می‌انداخت. در چنین حالت و کیفیتی بود که می‌توانست ساعتها کاغذهای سفید را سیاه کند و تاریخ زندگی اشخاص و حوادث ایام را در نظم و نثر با تیزبینی و دقت و کنجکاوی بخصوص خود و گاهی هم با طنز روحی درهم‌آمیزد. هدفش از چاپ کردن انتشار بود و انتشار برای مردم بود نه برای بهره‌برداری مالی. عقیده داشت که کتاب باید چاپ شود و به دست مردم بیفتد. کتاب را نباید حبس کرد و جلوی پیشرفت فکری مردم را گرفت، باید وسیله به دست مردم داد تا هر کس هر قدر مایل است مطالعه کند، استفاده ببرد، روشن‌بین و روشنفکر شود و این راه را یک قدم اساسی برای پیشرفت جامعه و جوانان بخصوص می‌دانست، از این روی در امانت دادن کتاب حتی کتابهای کمیاب و منحصر به فرد خود به دوستان و دانشجویان مضایقه نداشت و در این راه هیچ ضابطه و رسید هم در کار نبود. واضح است با چنین طرز فکر هیچوقت با هیچ ناشری سخت نمی‌گرفت و آنها هم با بی‌انصافی تمام همه‌ شرایط را به نفع خود و زحمت او در نظر می‌گرفتند و او هم بدون عاقبت‌اندیشی قبول می‌کرد. اغلب تمام حق خود را در ازای وجه ناچیزی برای همیشه به ناشر داده است، و چه بسیار که همان حق‌‌التألیف ناچیز را هم با کتابهای دیگر معاوضه می‌کرد.

 

بدین حال واضح است که همیشه در مضیقه مالی بود. طبعاً از بدخلقی‌های من هم که به سهم خود با مشکلات مالی و گرفتاریهای چهار فرزند دست به گریبان بودم درامان نبود. ساعاتی که در منزل بود صرف نوشتن و مطالعه می‌شد و هیچ مسئولیت دیگر برای خود نمی‌شناخت. بهترین مصرف پول را در خرید کتاب می‌دانست و سایر احتیاجات زندگی را از نظر خود چندان مهم نمی‌دید و در مخیله‌ قوی‌اش آن را به شیوه‌ای حل می‌کرد و آن را پایان یافته می‌پنداشت. نبرد با کتابفروشیها چون نمی‌توانستم جلوی خرید کتابهای اضافی او را بگیرم، مجبور می‌شدم با کتابفروشها نبرد کنم. اما اعتراف دارم که همیشه شکست با من بود. در این باره داستانهای مضحک دارم که یکی از آنها را در این فرصت بازگو می‌کنم. کتابفروش دوره‌گردی بود که لااقل هفته‌ای سه بار با بسته‌های کتابش پشت در منزل ما به انتظار برگشت آقا به منزل ساعتها وقت صرف می‌کرد و می‌نشست، زیرا مطمئن بود که ناامید برنمی‌گردد.

 

توسط مستخدم منزل به او چندین بار تذکر دادم که خداوند روزیت را جای دیگر حواله کند، دست از سر این خانه بردار، زیرا در این خانه چهار بچه مدرسه برو هستند و پول اضافی برای خرید کتاب باقی نمی‌ماند و آنچه که تو فروش می‌کنی کسری از سهم بچه‌هاست، ولی کو گوش شنوا. روزی برای کاری از خانه خارج می‌شدم با او و ستونی از کتابهایش مصادف شدم. خودش روی سکوی خانه نشسته بود کتابهایش را که تسمه بسته بود روی زمین زیر پایش قرار داشت، بی‌اختیار با خشونت فریاد زدم مگر من به تو قدغن نکردم حق نداری برای فروش کتاب به این خانه بیایی و در همان حال هم لگد محکمی به بسته‌ کتابهایی که روی زمین بود زدم که تسمه دور آنها که گویا شل هم بود باز شد و کتابها پخش زمین شد. چندین جلد از آنها را که شاید خطی هم بود با پا به میان جوی آب روان وسط کوچه انداختم. مردک بیچاره به دنبال آنها می‌دوید و فریادزنان می‌گفت آخر خانم من تقصیر ندارم، استاد خودشان سفارش داده‌اند. البته از آن روز به بعد دیگر به در منزل واقع در کوچه نیامد، ولی در خیابان سر کوچه منتظر استاد می‌شد. هرگز نخواست یا جرأت نکرد ماجرا را برای استاد بگوید، ولی بالاخره این عقده را مگر چقدر می‌توانست به دل بکشد، باید برای کسی بازگو کند و از این همه ظلم من که به نابودی کتابهای خطی او کرده بودم بنالد. شرح ماجرا را برای آقای استاد علی‌اصغر حکمت که ایشان هم از مشتریانش بودند تعریف می‌کند و از بدخلقی و بی‌پروایی‌های من می‌نالد و شکوه‌ها می‌کند. آقای حکمت هم بدون توجه از بی‌خبری نفیسی در این‌باره، روزی در محفلی از دوستان که نفیسی هم بوده، من باب همدردی و ناسازی من با شوهرم ماجرای کتابفروش را تعریف می‌کنند. تازه استاد می‌فهمد که چرا کتابفروش دوره‌گرد که معمولاً در هشتی منزل معامله می‌کرد، حالا خیابان و سرکوچه را ترجیح می‌دهد.

 

سعید نفیسی در دوران تحصیل ماجرای دیوار خانه و دیدار وزیر دربار مرحوم خانم جمال‌الدوله‌ نفیسی نوه میرزاآقاخان نوری صدراعظم و مادر استاد بودند. زن بسیار نیک‌نفس و پاکدلی بودند. به من و بچه‌ها محبت فراوان داشتند و اغلب داستانهایی راجع به بی‌فکریها و زیاده‌رویهای سعید با کتابفروشها را قبل از تأهل برایم تعریف می‌کردند که به اصطلاح چشم و گوش من باز شود و جلوی زیاده‌رویهای اورا بگیرم و محدودیتی در این‌باره بگذارم، ولی اعتراف کردم که من هم درمانده شده بودم و منزل کوچک و اجاره‌ای ما که متعلق به همسر مرحوم نیما شاعر محبوب بود، دیگر گنجایش آن همه کتاب را به صورت کتابخانه منظم نداشت. من هم که خود را در محاصره کتاب می‌دیدم آروزیی جز داشتن یک کتابخانه منظم و مرتب در سر نداشتم، ناچار باید فکر اسباب‌کشی و خانه بزرگتری بکنم و فکر می‌کردم با داشتن کتابخانه و قفسه به اندازه‌ کتابهای موجود، دیگر قضیه حل است و ناراحتی کتاب بی‌سر و سامان نخواهم داشت. نوه صدراعظم نوری یک تسبیح مروارید داشتند که دلالهای خانگی آن را با پانصد تومان معاوضه کرده بودند. خانم با آن پول و مبلغی هم اضافه در همین حدود، همین خانه خیابان هدایت را که ۶۰ سال پیش خارج از شهر و مجاور خندق بود با ساختمان کلنگی آن خریده بودند که با اجازه‌ مختصری در اختیار چندین مستأجر بود. به من پیشنهاد کردند که اگر از حقارت ساختمان ناراحت نمی‌شوم برویم و در این خانه سکونت کنیم.

 

چون زمین کافی دارد می‌توانید به مرور بقدر احتیاجات ساختمان کنیم، زیرا با این مقدار زیاد کتاب اجاره‌نشینی و اسباب‌کشی هر چند یک بار غیر عملی و مشکل است. من هم قبول کردم و کتابها جا به جا شد و با پشت‌کار و سماجت من تغییراتی هم در سایر قسمتهای بنا دادیم و روزگاری می‌گذراندیم، ولی دیوار شرقی خانه که حد فاصل بین کوچه و حیاط بود به همان صورت گلی باقی ماند و استاد به هیچ روی تعویض دیوار را گردن نمی‌گرفت و از پرداخت و مخارج این کار شانه خالی می‌کرد. سطح منزل به کوچه پایین افتاده بود و جوی آب وسط کوچه مرتب پی دیوار را می‌شست و بعد از مدتی دیوار کج شد و در شرف افتادن بود. تذکرات پی در پی من او را عصبانی می‌کرد و بگو و مگو و انقلاب در خانه برپا می‌کرد. من هم به خاطر آرامش خانه و بچه‌ها با تعرض باطنی ظاهراً به سکوت برگزار می‌کردم.

 

او هم در افکار خود غوطه‌ور بود، ولی در هر حال از معامله‌ کتاب خودداری نداشت و گاهی هم از استفاده‌ها و کتابهای خوب و منحصر به فردی که خریده بود تعریف می‌کرد و تنها فکری که به خاطرش نمی‌گذشت تعویض دیوار خمیده‌ای بود که روزی چندین بار از کنار آن آمد و شد داشت. اصولاً دیوار از نظر او مهم نبود، عمده سقف بود و جایی که بتواند شب را با کتابها و قلم و کاغذ و افکارش بگذراند و از گزند باد و باران در امان باشد، تا اینکه دیوار فرتوت که باعث و شاهد غوغاهای ما بود در یک بعد از ظهر آفتابی و گرم پاییز به دنبال یک فریاد کوتاه از پای درآمد و دراز در صحن حیاط خوابید، بیچاره از خجالتش حتی گرد و خاکی هم نکرد، زیرا بارانهای روز قبل کاملا او را شسته و تطهیر کرده بودند. چاره‌ای نبود با وجود زمستانی که در پیش بود به باغچه پدری در شمیران نقل مکان کردیم، ولی استاد ترجیح داد در شهر و کتابخانه‌اش بماند، زیرا نبودن دیوار در کار او وقفه ایجاد نمی‌کرد و نگرانی از دستبرد دزد هم موردی نداشت، زیرا چنانچه دزدی به خانه می‌آمد طالب کتاب نبود، پس او با خیالی راحت‌تر و بدون نگرانی به کارهایش ادامه می‌داد.

 

سعید نفیسی در کتابخانه‎اش (صحنه‎ای که هر روز تکرار می شد) پسر بزرگ ما بابک برای رفتن به دبیرستان روزها به شهر می‌آمد و سری هم به پدرش می‌زد، شبی در برگشت او را سخت دلتنگ دیدم، علتش را پرسیدم گفت امروز وقتی که به کتابخانه رفتم به دستور پدر، من و علی (مستخدم منزل) قدری کتابهایی را که دور و بر کرسی و روی زمین ریخته بود پس و پیش کردیم و جای یک صندلی باز کردیم. گفتند که آقای هژیر وزیر دربار به دیدن من می‌آیند و خودش هم در همان جای معمولیش زیر کرسی نشست.

 

من با حالی تهییج شده پرسیدم خوب بعد چی؟ گفت هیچ مثل همیشه علی در خانه بی‌دیوار را باز کرد و لبویی که در کنار دیوار فروریخته بساطش را گذاشته بود با آواز گرمش از مهمان استقبال کرد و آقای وزیر دربار در میان حیرتی که از دیدن منظره خانه استاد به او دست داده بود به کتابخانه قدم گذشت و من هم به شمیران آمدم. برای تسکین خاطر او گفتم عزیزم ناراحت نباش آقای هژیر دوست قدیمی و جوانی پدرت هستند و یقیقناً از من و تو بهتر و بیشتر به روحیات او وارداند. صبر کن همه چیز رو به راه خواهد شد که خوشبختانه سفر افغانستان او به این ماجرا خاتمه داد و در غیابش دیوار تجدید بنا شد. با وجود پرورش در یک محیط اشرافی سطح بالا، هیچ به ظاهر زندگی حتی به سر و وضع خودش توجهی نداشت و چنانچه زنی پشت‌سر او نبود نمی‌دانم کار این سهل‌انگاریها به کجا می‌کشید. نمی‌توانم بگویم به زیباییها بی‌توجه بود، برعکس نظر موشکافش خیلی زود همه چیز را می‌گرفت، ولی می‌گفت چقدر چیزهای قشنگ و خوب و زیبا در این دنیا هست که به درد من نمی‌خورد!!! تنوع مطالعات و معلومات اجتماعیش چنان بود که با هر طبقه‌ای از مردم صحبت می‌کرد گویی از آنان بود. گذشته از ادبا، نویسندگان و مورخان و مانند آنها روحانیون، هنرمندان، موسیقیدانان، اهل سیاست پیر و جوان همه محضرش را راضی ترک می‌کردند.

 

حتی در میان مردم عادی به واسطه جواب سلامهای گرم و احوالپرسیهای یکرنگی که می‌کرد، محبوبیت بخصوصی داشت و بعد از فوتش کاغذهای تسلیتی که از مردم متفرقه ولایات دوردست برایمان رسید این وجهه را بیشتر ثابت کرد، حتی در نیمه سال گذشته باز هم نمونه‌ای از محبوبیت او در میان مردم ساده‌دل روستا نمودار شد که برایتان تعریف می‌کنم. مردی از رامسر (جایی که فکر نمی‌کنم بیش از یکی دو بار به آنجا گذر کرده بود) به اسم آقای طالشی قطعه زمین و پولی به وزارت آموزش و پرورش برای بنای دبستانی هدیه می‌دهد. با توجه فرهنگ این مدرسه ساخته می‌شود و با نام یکی از مشاهیر ادب نام‌گذاری می‌گردد. اما مرد ساده‌‌دل مازندرانی به نام آن اعتراض می‌کند و با نامه‌نگاری به اولیای فرهنگ و شخص اول مملکت خواستار تغییر نام دبستان به دبستان سعید نفیسی می‌گردد و می‌گوید من به این مرد اعتقاد داشتم و میل دارم اسم دبستانم به نام او باشد که البته پذیرفته می‌شود. وسعت مطالعه و تنوع معلومات با حافظه قوی او درهم آمیخته، سرعت انتقال و حاضر جوابیش را تکمیل کرده بود. اغلب هم با نیش زبان مدعیان خود را می‌آزرد، ولی این انتقام همیشه کاملاً سطحی بود و هرگز از کسی کینه‌ای به دل نمی‌گرفت، برای احدی پاپوش نمی‌دوخت، همه‌ رنجشها را می‌بخشید و زود فراموش می‌کرد. در همراهی با مردم به هر نحوی که برایش میسر بود دریغ نمی‌ورزید.

 

قسمت عمده‌ کارهای او تحقیقات ادبی و تاریخی درباره‌ شعرا و شرح‌حال و احوال و آثار آنهاست. نوشتن رمانهای اجتماعی و تاریخی او، منشهای وطن‌پرستی و ایران‌دوستی او را می‌رساند. به زبان فرانسه ادبی کاملاً مسلط بود و از زبانهای ایتالیایی، انگلیسی لاتین به روانی در کار ترجمه استفاده می‌کرد. به این جهت برگرداندن مطالب به فارسی را دوست می‌داشت و برایش تفریح بود. ترجمه کتابهای ایلیاد از همر و اودیسه او به فارسی سبب شده که دولت یونان توسط نماینده‌ وزارت امور خارجه دولت ایران عالی‌ترین نشان فرهنگی آن کشور را به او پیشنهاد کند و قرار بود که هفته‌ای در آتن مهمان آن دولت بوده و طی مراسمی نشان را دریافت کند. متأسفانه دو هفته قبل از این سفر به سفر آخرت رفت. ترجمه‌ آروزهای برباد رفته بالزاک جایزه سلطنتی دربار ایران در ۱۳۳۸ را برایش به ارمغان آورد.

 

کتاب مسیحیت در ایران که باز هم دارای جنبه تاریخی قوی و دقیقی است مورد توجه دربار واتیکان واقع شد و قرار بر این شد که به چند زبان مختلف زنده دنیا ترجمه شود. اهمیت این کتاب بر این است که اروپاییان درباره‌ اسلام و شرق زیاد نوشته‌اند، ولی از شرق مسلمان راجع به مسیحیت چندان منبعی در دست نیست و تاریخ مسیحیت سعید نفیسی در ایران را باید یکی از اولین منابع دانست. توسط نمایندگان واتیکان در تهران فرمان و نشان مخصوص برایش فرستاده شد که در ضمن تشریفات زیبایی در همین خانه پر ماجرایش به او دادند. ناگفته نماند که دعوت به واتیکان و شرفیابی به حضور پاپ اعظم هم جزو برنامه بود که دست اجل از او باز گرفت. سعید نفیسی در دهه ۱۳۲۰ به عضویت آکادمی فرانسه پذیرفته شده بود و نشان (Palmes Academiques) داشت. کتاب لغت فرانسه به فارسی نشان (Lal ‘giond ‘ Honneur) را برایش آورد. ایران‌شناسان و دوستان فرانسوی او بعد از فوتش هر یک مقاله‌ای برای تنظیم یک یادنامه به او هدیه کردند که با گردآوری مقالات سایر ایران‌شناسان خارجی و بعضی از اساتید و دوستان ایرانی او به دو زبان فرانسه و فارسی به زودی منتشر خواهد شد. با وجود ضعف مزاج برای ایجاد تفاهم متقابل میان شرق و غرب بنا بر دعوتهای رسمی دولتهای آمریکا، آلمان، شوروی و هندوستان برای شرکت در کنفرانسهای شرق‌شناسی به این کشورها سفر کرده و همیشه این سفرها با جلسات سخنرانی در دانشگاههای آن ممالک برای دانشجویان همراه بوده است. بعد از ادبیات فرانسه، ادبیات زبان روسی و نویسندگان روس مورد علاقه او بود و تاریخ ادبیات روسی تا پایان دوره پیش از انقلاب را برای شناساندن ادبیات روسی به فارسی نگاشته است.

 

در مقدمه آن می‌نویسند: «امروز در جهان ادب پیوند ادبیات ملل مختلف با یکدیگر روز به روز استوارتر و ضروری‌تر می‌شود، زیرا تمدن جدید با شتاب هر چه تمامتر کشورهای جهان را به یکدیگر نزدیک می‌کند و می‌توان گفت اندیشه‌ آدمیزادگان در تمدن امروز در آسمانها موج می‌زند و به سرعت برق از این کران به آن کران می‌رود. در میان ملل ناچار مللی که همسایه‌ یکدیگرند و به همین مناسبت از افکار یکدیگر آگاه هستند، بیشتر نیازمندند از آثار ادبی یکدیگر باخبر و کامیاب گردند و این کتاب بدان مقصود فراهم شده است.» در میان نویسندگان و ادبای جدید اتحاد جماهیر شوروی هم محبوب و سرشناس بود. چندین بار به این سرزمین دوست و همسایه سفر کرده و در کنگره‌ها و جلسات یادبودهای شعرا و نویسندگان دعوت و شرکت داشته و از اغلب مراکز علمی و کتابخانه‌ها و موزه‌ها بازدید کرده بود. از اقامت در آسایشگاهها و بیمارستانها که به واسطه کسالت مزاج و ضعف ریه‌ها گذرانده صحبتی نمی‌کنم.

 

همینقدر می‌دانم که یقیقناً ده سال اخیر عمر خود را مدیون مراقبت‌های بی‌دریغ اطباء و بیمارستانهای شوروی چه در تهران و چه در اتحاد جماهیر شوروی بود. در شهر دوشنبه در تاجیکستان در دانشکده‌ ادبیات آن تالار و کتابخانه‌‌ای به اسم سعید نفیسی نامگذاری شده است. اغلب کتابهای او به زبانهای روسی و سایر زبانهای محلی اتحاد جماهیر شوروی ترجمه شده است. در گرجستان خانم لودمیلا گیوشانویچ نیز دکترای خود را درباره‌ اشعار نفیسی تنظیم کرده که نسخه‌های آن در کتابفروشیهای تهران هم هست. نفیسی گاهی من باب تفنن و رفع خستگی شعر می‌گفت که البته در مقابل نثر او جلوه و جلائی ندارد، ولی در بین آنها می‌توان به بعضی اشعار خوب با مضامین بکر و اغلب طنزآمیز برخورد که چند نمونه از دوبیتی‌های او را برای اختتام کلام می‌خوانم.
 

انتهای پیام/