آنها که به قدرت نگاه مالکیتی دارند مردم را بههم بدبین میکنند
افشین هاشمی کارگردان «پرواز به تاریکی» درباره شخصیت امنیتی این نمایش میگوید: «درگاهی» را میتوان نمایندهی بخشی از دیکتاتوری بگیریم که میخواهد به هر قیمتی قدرت را حفظ کند. او در این راستا در صحنهی پایانی آدمها را به هم بدبین میکند. کاری که در هر دورهی تاریخی میتواند توسط آنهایی که نگاهشان به قدرت مالکیتی است و نه مهرورزانه و شایستهسالارانه، اتفاق بیفتد. آنها هیچ ابایی ندارند از اینکه بخش متعادل هر قدرتی که دارد با مردم راه میآید و مردمی که با آن به دنبال نتیجه بهتری هستند را بههم بدبین کنند تا قدرتِ موردِ نظرِ خودشان را جایگزینِ قدرتِ همراهِ مردم کنند.
«قصه یک جوان مبارز و زنی منتسب به حکومت که بههم نزدیک میشوند و قرار میشود چیزی را درست کنند»؛ این محور نمایشی به کارگردانی افشین هاشمی است که از حکومت در دوره پهلوی اول میگوید. «پرواز به تاریکی» به نویسندگی و کارگردانی افشین هاشمی این روزها در تئاتر شهر روی صحنه رفته و او، ایوب آقاخانی و مونا فرجاد بازیگرانش هستند. درباره این نمایش و نیاز به امید برای تغییرهای سیاسی و اجتماعی در جامعه و نقش هنرمندان، شعرا و نویسندگان در این زمینه با هاشمی صحبت کردهایم که مشروح آن را اینجا میخوانید:
«پرواز به تاریکی» درام عاشقانهای است که در یک بستر سیاسی و تاریخی مشخص اما براساس اتفاقات تخیلی و داستانپردازی شده روایت میشود. انتخاب این بازه تاریخی و سیاسی بستری برای روایت داستان بود یا بحث تاریخی ماجرا هم برایتان جذابیت داشت؟
چند سال پیش داشتم نمایشنامهی فرانسویِ «عقابی با دو سر» (نوشتهی ژان کوکتو) را برای یک اجرا دراماتورژی میکردم. در طول کار به این فکر میکردم کاش میتوانستم یک معادل ایرانی برای آن پیدا کنم. تا اینکه دو نفر از دوستانم این برههی تاریخی ـ فاصلهی زمانیِ جدا شدن محمدرضا پهلوی از ثریا (همسر دومش) و ازدواجش با فرح دیبا ـ را یادآور شدند. تا این را شنیدم گفتم همین است که به درد من میخورد! و قصه را در این بازهی زمانی قرار دادم. در نتیجه، بله، برای من آن قصه مهم است؛ قصه یک جوان مبارز و زنی منتسب به حکومت که بههم نزدیک میشوند و قرار میشود چیزی را درست کنند.
مفاهیم سیاسی مطرح در این نمایش متعلق به شرایط دوره پهلوی دوم است.
تاریخ همیشه میتواند روشنگر راه امروزمان باشد. میتواند آگاهیبخش باشد نه اینکه لزوما این اتفاق امروز هم میافتد یا نه. مرور تاریخ همیشه کمک میکند که اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم .
شخصیت «بانو پریزاد» که محمدرضا شاه از او خواستگاری کرده ابتدا نگاه سلبی به مساله حضور در بدنه قدرت دارد اما در گفتگو و تحت تاثیر شاعر چپگرای قصه نگاهش تغییر میکند...
البته شاعر چپ در این نمایش لزوما به معنی نگاه و ایدئولوژی کمونیستی نیست. او و همفکرانش به دنبال برقرای عدالتاند.
بله و براساس همین گرایش و تشویق به حضور میان مردم است که ملکه بالقوه خاندان پهلوی دیگر دنبال حذف قدرت نیست، بلکه دنبال تغییر است و امیدی به اصلاح دارد؛ درباره این ایده بگویید.
این امیدی است که همیشه وجود دارد. همیشه حتی وقتی در بهترین شرایط هم باز به فکر اوضاع بهتریم. سرزمین ما از وضعیت قاجار و نابسامانیاش به دوره رضاخانی میرسد که میخواهد نظم ایجاد کند اما آن را با زور و ضربی میخواهد بسازد که نمیدانیم چقدر برای آن موقع لازم بوده یا نه، اما تبعاتش کشته شدن بعضی از آزادیخواهان است؛ ازجمله «میرزاده عشقی» که در همین متن هم به او اشاره میکنیم. این ماجرا در دورهی پهلوی دوم هم ادامه پیدا میکند. اما قصهی ما جایی است که انگار پیوندی بین بخشی از قدرت با مردم اتفاق میافتد؛ بانو پریزاد در جملههای پایانیاش میگوید: «ما میخواستیم شمشیر دو دم باشیم، مثل شمشیر مولا؛ من و تو، مردم و قدرت»؛ در واقع این امید و آرزویی است که این دو دوست دارند رخ دهد، ولی در قصهی ما که در دهه سی اتفاق میافتد به حقیقت نمیپیوندد . برای همین در پایان میگوید «مرگ پایان همیشگیِ درامهای عاشقانه است؛ شاید فردا صبح، درامی که پایانش تلخ نباشه. فردا صبح؛ الان شبه، تاریکه!» و نمایشنامه با این جملهها پایان میپذیرد. نمایش درباره آن موقعیت از تاریکی میگوید؛ اما امیدی هست به روزی بهتر. شاید روز دیگری که نمیدانیم کِی است، یا لااقل آدمهای نمایش در دههی ۳۰ نمیدانند؛ شاید روزی چیزی درست شود.
بانو پریزاد در مدت یک ماه، متاثر از این شاعر دگرگون شده، بین مردم رفته و محبوبشان میشود ولی در نهایت اتفاقی که برای این دو و پیوندشان میافتد نافرجامی و مرگ است. با این همه در پایان یک امید برای آیندگان قرار میدهید. معتقد به صبر طولانی برای محقق شدن خواستهها هستید؟
به گمانِ من به دست آوردن امکان بهترِ زندگی، بخشیاش سیاسی است و در حوزه قدرت باید اتفاق بیفتد اما بخشی دیگر باید در حوزه جامعه رخ دهد که از کار کوچکی مثل آشغال نریختن در خیابان شروع میشود و تا حضور در یک فعالیت اجتماعی مانند زلزله که همهی مردم در آن برای کمک مشارکت داشتند و سپس تا حضور مدنی و سیاسی ادامه مییابد. من فکر میکنم پیشرفت یک سرزمین حاصل پیوند هردوی اینهاست یعنی مردم و قدرت؛ هروقت یکی از اینها لنگ زده چیزی پیش نرفته. آنچه در این قصه اتفاق افتاده بسته به حوادث تاریخی آن سالها، ناامیدی است؛ مثل کودتای ۲۸ مرداد. اما حتمن امیدی بوده که به اتفاقاتِ بعدی منجر شده.
چه بانو پریزاد و چه شاعر، هر دو از ابزار هنر بهره میگیرند؛ یکی شعر و دیگری نمایش. درواقع شاعر نمایش، با قدرت فن خطابه و شعر تاثیرش را میگذارد...
هر دو از بستر فرهنگ میآیند؛ یکی شاعر است و دیگری میخواهد تماشاخانه بسازد. بانو پریزاد با هنر مدرن و بابشدهی آن سالها ـ تئاتر ـ سر و کار دارد و در پی ساخت تماشاخانه است؛ جایی برای تولید فرهنگ. و آنسو شاعریست از بطن جامعه. خب این دو کنارهم قرار میگیرند. یکی محبوبیت مردمی دارد و کلامی که روی مردم اثر دارد و آن یکی ارتباط با قدرت و این امکان را دارد که خواستههای مردمی را پیش ببرد؛ آن هم در ساختمانی که نفوذ در آن سخت است. حال این دو میخواهند باهم ترکیب شوند و خب در این داستان و همهچیز به مرگ میانجامد.
با نقشی که برای شاعر نمایشتان قائلاید فکر میکنید آن دوره شعرا، چقدر در رهبریِ فکریِ جریانها یا برجسته کردنِ آرمانهای به خصوص عدالتطلبانه تاثیر داشتند؟
من آن دوره را تنها تخیل میکنم؛ اما شواهد میگوید که بله، تاثیر داشتهاند. مثلا طبقهی متوسط رو به بالا اغلب به یکی از جریانهای روشنفکری وصلاند منظورم از طبقه فقط طبقهی اقتصادی نیست بلکه فرهنگی هم هست. آنهایی که تحصیلاتشان از سیکل بالاتر میرود به جریان روشنفکری متصلاند حالا چه جریانی مثل شاملو و اخوان ثالث چه شعرای زیبابینی مثل سهراب سپهری یا جریانهای تندتر. بسیاری از جریانهای تند سیاسی از هنر برای گسترش کمک میگیرد؛ از تآتر تا موسیقی. مثلا آقای لطفی تار میزند و احسان طبری اشعارش را میخواند. پس حتما تأثیر داشته که این فعالیتها صورت میگرفته و ما تا سالِ 1357 گنجینهای غنی از هنرِ انقلابی داریم. احتمالن برای همین بوده که بعضی شعرا و نویسندگان دستگیر و زندانی و زیرنظر ساواک رصد میشدند . مگر نویسندگان معترض در کل ایران چند نفر بودند؟ آنهم در شرایطی که نظرها و دیدگاهها مثل امروز امکان بسط و گسترش نداشتند؛ اینطور نبوده که با یک تلگرام همهچیز به همهجا فرستاده شود. پس چه اتفاقی میافتاد که حتی در یک شهر دور هم بعضی شعرا را میشناختند یا در شهری کوچک خیلی سریع کتابی میرسید، جزوهها کپی میشد یا اطلاعیههای سیاسی دست به دست میشد. مردم خطر به جان میخریدند ولی این مبارزه و فرهنگ را گسترش میدادند. پس حتما شعرا و هنرمندان تاثیر داشتهاند. اصلا همین که حکومت روی هنرمندان متمرکز بوده و دنبال بهانهای میگشته تا اینها را خفه یا زندانی کند یعنی حتما تاثیر داشتهاند . البته راجع به طبقهای حرف میزنیم که امکان اقتصادی تئاتر دیدن را دارد و اصلا به چنین مقولهای اعتقاد دارد. راجع به کسانی که تئاتر و موسیقی را اصلا حرام میدانند یا با آن آشنایی ندارند حرف نمیزنیم.
بار بخشی از درام و پیش بردن آن، روی اشعار عارف قزوینی و مجموعه شعر «تو مشغول مردنت بودی» است؛ درباره انتخاب این شعرا و اشعار بگویید.
دو تصنیف که از گرامافون صحنه پخش میشود و تصنیفی که در پایان توسط خوانندگان خوانده میشود از عارف قزوینی است ـ شاعر و آهنگسازِ آزادهی دوره مشروطه و پهلوی ـ سه ترانهی مهمش یعنی «از خون جوانان وطن لاله دمیده»، «گریه را به مستی بهانه کردم» و تصنیف معروف «گریه کن». تصنیف آخر که اصلا برای مرگ کلنل محمدتقی پسیان سروده شده که در برابر ظلم ایستاده و توسط حکومت وقت کشته شده. برای همین در انتهای نمایش دو زن را با لباس قاجار میبینیم که میخوانند. انگار این اتفاقی است که از زمانی شروع و دوباره تکرار شده و ادامه یافته و بعدها هم باز ممکن است اتفاق بیفتد. انگار برای آزادی که میخواهند موانعِ بسیار وجود دارد و هرکسی در آنجا حرف میزند حاصلش مرگ است. «تو مشغول مردنت بودی» هم از یک مجموعه شعر فرنگی گرفته شده که شاعر این شعر «مارک استرند» است. شعری عاشقانه است ولی من آن را جایی به کار بردم که معنی مرگ به خاطر آزادیخواهی میدهد. ترانههای عارف قزوینی مثل سایهای در نمایش هست و در نگارش متن هم این تصنیف در ذهنم بوده و در اجرا اضافه نشده. در دستور صحنه پایانی کتاب آمده که ترانه «گریه کن» از عارف قزوینی خوانده میشود. نگاه آزادیطلبانهای که در دوره مشروطه شروع میشود، سایهاش روی این شخصیتها در دوره پهلوی دوم هم هست. شعری که این شاعر (با بازی ایوب آقاخانی) از میرزادهی عشقی میخواند در ادامهی همان نگاه است یا شعرِ پرواز به تاریکی که خود او سروده «بچگیها همیشه ابر و بارون، گِل و شُلش برای ما، سبزی و گل مال دیگرون...»؛ که این شعر را البته متاثر از اشعار شاملو مثل «قصه دخترای ننه دریا»، «پریا» و «حسینقلی، مردی که لب نداشت» نوشتهام. با این نگاه از عارف قزوینی تا شاملو در دل درام و نمایش حضور دارند.
در طول اجرا اشارههایی هم به شکلگیری ساواک میشود...
آن سالها در آستانهی تشکیل ساواک هستیم. ۱۰ بهمن ۱۳۳۵ لایحهی سازمان اطلاعات و امنیت به تصویب مجلس سنا میرسد و ۲۳ اسفند ۱۳۳۵ مجلس شورای ملی بدون بحث و مخالفت قانون تشکیل سازمان اطلاعات و امنیت را که قبلا به تصویب سنا رسیده بود تصویب میکند. در ۲۳ اسفند ۱۳۳۶ هم جدایی شاه و ثریا اتفاق میافتد که همزمان با ابتدای شکلگیری نهادی است که بعدها تبدیل به قدرتی مخوف میشود. این نگاه امنیتی کاری با این شخصیتها و مبارزه و تلاششان میکند که اصلا نمیگذارد خواستهی موردنظرشان در حکومت شکل بگیرد.
با این وجود شخصیت امنیتی و به ظاهر آدمِ بدِ قصه یعنی «درگاهی» که این ناکامیها را برای قهرمانان قصه رقم میزند آنقدر هم شخصیت سیاهی نیست حتی گاهی میشود با او همراه شد.
اصلا یک جاهایی را درست هم میگوید. چون به کاری که میکند معتقد است. «درگاهی» را میتوان نمایندهی بخشی از دیکتاتوری بگیریم که میخواهد به هر قیمتی قدرت را حفظ کند. او در این راستا در صحنهی پایانی آدمها را به هم بدبین میکند. کاری که در هر دورهی تاریخی میتواند توسط آنهایی که نگاهشان به قدرت مالکیتی است و نه مهرورزانه و شایستهسالارانه، اتفاق بیفتد. آنها هیچ ابایی ندارند از اینکه بخش متعادل هر قدرتی که دارد با مردم راه میآید و مردمی که با آن به دنبال نتیجه بهتری هستند را بههم بدبین کنند تا قدرتِ موردِ نظرِ خودشان را جایگزینِ قدرتِ همراهِ مردم کنند . هرگاه پیوند بین مردم و قدرت داشته صورت میگرفته ما از این بدبینی لطمه خوردیم و حاصلش شرایط بسیار بدتر اقتصادی، سیاسی و.. بوده. یعنی نگاهی که به جای امنیت در مفهوم واقعیاش، به دنبال امنیت به معنای تصاحب قدرت میگردد. اگر این نمایش را امروز از این منظر ببینیم شاید با خودش بتواند یک یادآوری تاریخی داشته باشد.
ارسال نظر