به گزارش پارس نیوز، 

 

بهاره رهنما که در ماههای اخیر به واسطه ازدواج با جوانی کارآفرین به نام امیرخسرو  عباسی در کانون توجهات قرار گرفته بود بعد از مدتها که نامش را به عنوان نویسنده در رسانه‌ها نمی‌دیدیم بار دیگر نوشتن را از سر گرفته است.

جایی خیلی بلندتر از سقف بالای سرش وصل شود، شاید به آسمان!

بهاره رهنما این روزها همچنان «آینه بغل» را روی پرده سینماها دارد و به تازگی در روزنامه اصلاح طلب «شرق» ستون تازه ای راه انداخته است؛

ستونی به نام «دختران انتظار» که هم همنام شعری است از احمد شاملو و هم همنام فیلمی است از ساخته‌های رحمان رضایی با سناریویی از محمدهادی کریمی که از پرفروشهای نوروز۷۸ بود؛ فیلمی که در روزهای اخیر در بحبوحه بالا رفتن ناگهانی قیمت دلار به واسطه مضمونش در رابطه با اثرات رشد حبابی ارز بر زندگی ایرانیان، مجددا مورد توجه قرار گرفت.

بهاره رهنما در اولین یادداشتش در ستونی همنام یک درام اجتماعی ماندگار، به شرح دیدار خود با دخترکی هندی در گورستانی در شمال شهر پرداخته است.

متن کامل یادداشت بهاره رهنما را بخوانید:

فیلم‌برداری در یک قبرستان کوچک طرف‌های شمال شهر بود. سرجمع شاید صد قبر قدیمی و جدید آنجا وجود داشت، سنگ قبرها معمولا توجه من را با نوشته‌های رویشان به خود جلب می‌کنند، همیشه همین‌طور بوده است. هرموقع در قبرستانی برای خاکسپاری یا فیلم‌برداری رفته‌ام، همیشه با کنجکاوی خیلی زیادی نوشته‌های روی قبر‌ها، اسم‌ها و تاریخ‌ها را با وسواس مثل خواندن داستانی مینی‌مال دنبال می‌کنم. اما در این قبرستان چیزی هست که بیشتر از اسم‌ها و تاریخ‌ها من را به خود جلب کرده؛ آن‌هم دو دختر نوجوان ١٢، ١٣ ساله و ٩، ١٠ساله که لباس‌های آبی خوش‌رنگی پوشیده‌اند که در تضاد کامل با فضای خاکستری قبرستان، خودشان را عجیب به رخ می‌کشند. دختران سیه‌چرده‌ای که حلقه‌ و نگینی در بینی دارند؛ 

یکی یک حلقه و یکی یک نگین. به چهرشان نمی‌خورد ایرانی باشند. ابتدا گمان می‌کنم از افغان‌های مهاجرند. با آنها حرف می‌زنم، لهجه عجیبی دارند که غریب‌تر از لهجه افغان‌هاست و تقریبا ناآشنا. از بچه‌های فیلم‌برداری می‌پرسم؛ چون از خودشان جواب درستی نمی‌گیرم. بازیگوش هستند و یک لحظه یک‌جا بند نمی‌شوند. متوجه شدم کسی را که فعلا برای نگهداری از این قبرستان گذاشته‌اند، مردی هندی است که با زن و دو بچه‌اش مدتی است در ایران زندگی می‌کند. 

بچه‌ها اما فارسی را خوب بلدند؛ اگرچه که همان لهجه غریب کنار کلمات فارسی، شیرینی بیان کودکانه‌شان را دوچندان کرده است. مهم این است که به‌هرحال متوجه می‌شوی چه می‌گویند؛ اما مشکل من این است که یک‌جا بند نمی‌شوند که با آنها حرف بزنی و ببینی اصلا قصه چیست و اینجا چه می‌کنند؟ به بزرگ‌شدن دو دختر در فضای یک قبرستان فکر می‌کنم، به شب‌ها و آخر شب‌هایی که ممکن است از خواب بیدار شوند و وسط این همه قبر، هول برشان دارد؛ اما آنها خوشحال‌اند و شاد و سرشار از کودکی و نوجوانی! و‌ احتمالا به چیزهایی که من فکر می‌کنم فکر نمی‌کنند. گل‌ها را روی قبرها جابه‌جا می‌کنند. از آدم‌هایی که بر سر قبر آمده‌اند خوراکی می‌گیرند. دنبال هم می‌کنند. قایم می‌شوند. من فکر می‌کنم حتی در این سن اگر قرار باشد در یک قبرستان با عده‌ای آدم هم‌سن‌وسال خودم قایم‌باشک‌بازی کنم، چقدر فضای ترسناکی می‌شود و جرئت نمی‌کنم در هیچ گوشه‌ای از یک قبرستان پنهان شوم، اما آنها سرخوشانه پنهان می‌شوند و پدیدار می‌شوند، می‌خندند و تمام فضای قبرستان را تحت‌الشعاع شادی خودشان قرار داده‌اند؛ آن‌قدر که برای صحنه‌های فیلم‌برداری مجبوریم از بچه‌ها خواهش کنیم که ساکت باشند. دوست دارم با پدر و مادرشان صحبت کنم. پدر و مادرشان نیستند. بچه‌ها آنجا هستند و یک گروه فیلم‌برداری و عده‌ای که در روز تعطیل بر سر قبر عزیزانشان آمده‌اند، همین. بالاخره در فرصتی، دختر بزرگ‌تر را پیدا می‌کنم، دستی به موهای کلفت خرمایی‌رنگش می‌کشم که چندان نرم نیست، اما به‌هرحال انبوهی از موی سیاه است که با کش آبی‌رنگِ رنگ لباسش بسته شده.

به او می‌گویم: چه لباس‌های قشنگی!

به من می‌گوید: مامانم تندتند برامون لباس می‌دوزه.

می‌گویم: مامانت خیاطی بلده؟

می‌گوید: آهان! خیلی کارا بلده.

همچنان به دنبال دویدن دنبال خواهر کوچک‌ترش است. بالاخره می‌توانم سؤال موردنظرم را از او بپرسم: چه آرزویی داری؟ می‌گوید: آرزو یعنی چی؟

می‌گویم: آرزو یعنی اینکه دوست داری چی برات اتفاق بیفته؟ چی خیلی دلت می‌خواد؟

نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند.

می‌گویم: دوست داری بزرگ شدی چه‌کاره بشی؟

می‌گوید: نمی‌دونم.

می‌گویم: الان چی؟ الان چی دوست داری؟ الان چی‌رو خیلی دلت می‌خواد داشته باشی؟

نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف می‌کند، چانه‌اش را از میان دستم آزاد می‌کند و می‌گوید یه تاب بلند که طنابش خیلی بالا باشه. می‌گویم: تاب رو می‌خوای کجا بذاری؟

می‌گوید: همین‌جا فقط طنابش رو می‌خوام خیلی بالا بسته شه.

میگم همین‌جا حیاط شما (جرئت نمی‌کنم که بگویم در قبرستان شما) که نمی‌شود تاب وصل کرد. به قسمتی که داربست فلزی بالای چند قبر زده‌اند اشاره می‌کند و به من می‌گوید: اونجا خوبه؟ می‌گویم: اونجا که خیلی بالا نیست. نگاه می‌کند و می‌گوید: آره! نیست! نمیشه وصلش کرد به آسمون؟

من نگاهش می‌کنم و می‌گویم: فکر نکنم بشه.

دارد می‌رود که دستش را دوباره می‌کشم به سمت خودم و از او دوباره می‌پرسم: همین؟

می‌گوید: چی همین؟

می‌گویم: همین یک آرزو رو داری؟

می‌گوید: بله! دلم تاب می‌خواد. یه تاب خیلی بلند که اون بالاها وصل بشه.

می‌خندد و سرخوشانه از من دور می‌شود و من به دختر مهاجری فکر می‌کنم که در فضای عجیب این قبرستان بزرگ می‌شود و در ١٣ سالگی آرزویش داشتن یک تاب است که جایی خیلی بلندتر از سقف بالای سرش وصل شود، شاید به آسمان!