خاطرات خواندنی درخشانی از شجریان و لطفی
«من در دانشکده با استاد لطفی هفتهای دو روز کلاس داشتم ولی برایم کم بود. گفت: «اگر خواستی و میتوانی صبح زود بیدار شوی، ساعت شش و نیم، هفت صبح بیا پنجره آشپزخانه را بزن که بقیه بیدار نشوند. بعد بنشینیم و تمرین کنیم.»
روزنامه شرق نوشت: «مجید درخشانی را بسیاری با آلبوم «در خیال» و همکاری با استاد محمدرضا شجریان و اجراهای متعدد با جوانان میشناسند. سرنوشت گروه شهناز، سفر به آلمان، کنسرت دور اروپا با بانوان خواننده، نگرانیهایش از فضای موسیقی، همه را از سیر تا پیاز میپرسم. با بیان گیرا و صبر و حوصله جواب سؤالهایم را میدهد.»
گزیده این گفتوگو را که حدود دو ساعت طول کشیده است، با هم میخوانیم:
- در حقیقت من از سال ٥٥ فراگیری موسیقی را آغاز کردم. آن زمان ١٩ سال بیشتر نداشتم.
- همان موقع که به تهران آمدم تار نواختن برادرم را میدیدم و تار را میشناختم ولی نمیخواستم تار بزنم. به این قصد به تهران آمده بودم که پیانوی ایرانی به شیوه مرتضیخان محجوبی را بیاموزم ولی متأسفانه کسی را نیافتم. در واقع به دلیل پیدا نکردن استاد، پیانو را شروع نکردم.
- برادرم تار مینواخت و میگفت پیش آقایی به نام آقای لطفی میرود. آن زمان هم آقای لطفی تازه فعالیتهای هنریشان را شروع کرده بودند. برادرم قرار شد با استاد لطفی صحبت کند ولی خبری نشد. من هم که وقت برایم غنیمت بود، به هنرستان موسیقی رفتم و در دورههای شبانه ثبتنام کردم. هفتهای چهار، پنج روز کلاس میرفتم. کلاس ساز و کلاس تئوری و کلاس هارمونی و مطالبی که برای کنکور موسیقی لازم بود. همان سال دانشجوی نقاشی شدم و این دانشجوی نقاشی شدن مرا به فضای موسیقی نزدیکتر کرد. چون دانشکده نقاشی، موسیقی، معماری و تئاتر همه در یک ساختمان بودند. آنجا بالاخره آقای لطفی را ملاقات کردم و برادر دیگرم واسطه شد و بعد از شش ماه کلاس رفتن، اولین قرار ملاقات را با استاد لطفی گذاشتم.
- نمیدانستم چگونه باید با استاد لطفی درباره شهریه صحبت کنم. چند بار هم ضمنی مطرح کردم ولی خیلی اهمیت ندادند و گفتند من اصلا شهریه از کسی نمیگیرم و گفت کسی که خوب کار کند که اصلا شهریه نمیگیرم. جالب بود که هر کسی خوب تمرین میکرد بعد از مدتی تار از ایشان هدیه میگرفت. به من هم بعد از چهار سال یک تار هدیه دادند. یعنی تار مثل تبرزین طلایی درویش خان بود که به شاگردانی که پر کار بودند، جایزه میدادند.
- من در دانشکده با استاد لطفی هفتهای دو روز کلاس داشتم ولی برایم کم بود. گفت: «اگر خواستی و میتوانی صبح زود بیدار شوی، ساعت شش و نیم، هفت صبح بیا پنجره آشپزخانه را بزن که بقیه بیدار نشوند. بعد بنشینیم و تمرین کنیم.»
- سالی که انقلاب شد، در خانهای زندگی میکردم که صاحبخانه میخواست خانه را خالی کنیم. آقای لطفی هم خیلی تیزهوش بودند. یک روز به من گفت: «حالت خوب نیست، چه شده؟» من ذهنم مشغول این خانه بود. گفتم: «چیزی نیست.» ولی استاد در ساز زدن من متوجه موضوع شده بود. گفتند: «مشکلت را بگو!» من هم موضوع را گفتم: «خانهای دیگر پیدا کردم که صاحبخانه ١٠ هزار تومان میخواهد. من هم دانشجو هستم و این مبلغ برای من خیلی زیاد است. اگر این خانه را از دست بدهم دیگر در تهران بیخانمان میشوم.» فردای آن روز دیدم استاد یک پاکت آورد و به من داد و گفت: «برو خانهات را بگیر و سازت را بزن. به هیچ چیز هم فکر نکن.» این لطفشان را هیچوقت فراموش نمیکنم. بعدها این ١٠ هزار تومان دست من بود تا چاووش باز شد. در اوایل چاووش هم که من هیچ درآمدی نداشتم. بعد که کلاسها راه افتاد شهریه میگرفتم. من هم اولین تجربه تدریس را در چاووش داشتم. البته قبل از آن در دانشگاه صنعتی بخش فوقالعاده استاد لطفی مرا برای تدریس معرفی کرده بودند و تجربه تدریس از آنجا شروع شد. بعد نوبت به چاووش رسید ولی درآمد چاووش در حدی نبود که من بتوانم این ١٠ هزار تومان را پس بدهم. بعد وقتی آقای لطفی موسیقی فیلم «حاجی واشنگتن» علی حاتمی را ساخت، من جزء نوازندهها بودم. یک سال بعد نزدیک عید بود که آقای لطفی به نوازندهها نفری یک پاکت حاوی صد هزار تومان داد. همانجا ١٠ هزار تومان ایشان را خواستم پس بدهم که استاد کاملا اظهار بیاطلاعی کردند. مطمئنم که تظاهر نمیکردند. اصلا یادشان نبود. برایش تعریف کردم که «قبل از انقلاب من برای خانه گرفتن پول نداشتم. شما به من پول قرض دادید.» ولی باز یادشان نیامد و گفتند: «اگر مربوط به سالهای دور است که شامل مرور زمان شده و من از یادم رفته است.» و بالاخره ١٠ هزار تومان را نگرفتند.
- سال ٥٦ به گروه شیدا دعوت شدم.
- من هدفی در ذهنم بود. میخواستم آهنگسازی بخوانم. غافل از این که در آلمان وضعیت برای ما که رشته موسیقی خوانده بودیم، به این سادگیها نبود. باید موسیقی اروپایی یک مقدار بلد میبودیم و این در ذهنم بود که اگر رفتم اروپا، بروم دنبال آهنگسازی. یکی از اهدافم این بود ولی هدف اصلیام این نبود. خانواده همسر سابقم کلا قصد خروج از ایران را داشتند. ما هم با این موج رفتیم. من در چاووش عضو شورا بودم. یک روز در شورا این موضوع را مطرح کردم. آقای لطفی در جریان رفتن ما بود. گفت: «کاری نمیتوانیم کنیم. این یک موج است که تو را با خود میبرد ولی من موافق نیستم، چون اگر شما بروی، از فضای موسیقی دور میشوی.» هر چه پیشبینی کردند درست بود. من از فضای موسیقی دور افتادم.
- من همان سالها که در آلمان بودم استاد شجریان سالی سه، چهار بار به آلمان میآمدند و عموما در منزل آقای بهشتی که از دوستان خوبشان بودند ساکن میشدند. آقای بهشتی هم ما را خبر میکردند. شبها همه دور هم بودیم و استاد شجریان آواز میخواندند و من با ایشان ساز میزدم. البته برای من سخت بود که جواب آواز استاد شجریان را بدهم ولی آقای شجریان خیلی تشویقم میکرد. نزدیک ١٧ ساعت آوازهای خانگی در آلمان و لندن با استاد شجریان دارم.
- برای ضبط «در خیال» به ایران سفر کردم. بخشی از آلبوم را ضبط کرده بودم. دوستانم که خواننده میشناختند، معرفی کردند ولی آوازشان خوب نبود. من تصمیم گرفتم به سراغ استاد شجریان بروم. درست دورهای بود که استاد دیگر کار کسی را قبول نمیکرد. دوره سختی بود. به ایشان زنگ زدم گفتم من چند تا کار دارم میخواهم شما بشنوید. اگر خوشتان آمد بخوانید. گفت: من مشهدم میتوانی بیایی؟ گفتم: بله و سریع یک بلیت گرفتم و رفتم مشهد. من آن زمان جوان بودم و تجربهای نداشتم ولی ایشان آقای شجریان بودند. با این همه با من قرار گذاشتند و آمدند فرودگاه. با این که میتوانستند آدرس بدهند من بروم یا کسی را بفرستند. برف سنگینی هم باریده بود؛ به حدی که پرواز نمیتوانست بنشیند. من خیلی حالم گرفته شد. ولی در کمال ناباوری دیدم پرواز نشست. پرواز که نشست، (چون اعلام شده بود پرواز ما نمینشیند) دیدم آقای شجریان در حال خروج از فرودگاه هستند. صدایشان کردم. از اتفاق روزگار بود. استاد تعجب کردند که پرواز ما نشسته است. رفتیم منزل مادر و پدرشان و بسیار هم به من لطف داشتند. «در خیال» را هنوز سازهایش را کامل ضبط نکرده بودم. سهگاه را ضبط کرده بودم. نصف زمزمههایی که کرده بودم را برایشان گذاشتم که بشنوند. به نصف که رسید گفتند خاموش کن من میخوانم. از تیزهوشیشان کار نصفهکاره را وقتی گوش دادند متوجه شدند چیست. البته نمیخواهم از کار خودم تعریف کنم. از انتخاب ایشان تعریف میکنم. بعد این اعتماد پیدا شد و قبول کردند آلبوم را کامل بخوانند. البته دوره ضبط آلبوم خیلی طول کشید. چون اواسط کار، آقای شجریان سفرهای آمریکا داشتند. فکر میکنم هشت سال طول کشید تا کار منتشر شود و موقعی هم که کار میخواست منتشر شود، شرکت دلآواز را برای مدتی بستند. انتشارات سروش کار را خرید و این هم یک شانس بود. چون آن زمان انتشارات سروش که کاری را میخرید یک آهنگ از آن را برای تبلیغ از رادیو پخش میکرد. به هر حال همه چیز دست به دست هم داد که آلبوم «در خیال» بیشتر جلوه کند. یک مجموعه دیگر هم دادم به آقای شجریان که چند تا از آنها را انتخاب کردند که یکی از آنها رندان مست بود که آن هم بعد از هفت، هشت سال ضبط شد.
- گروه شهناز را به سفارش استاد شجریان تأسیس کردم. این گروه در حقیقت به سفارش ایشان بود. البته خود آقای شجریان در مقدمه آلبوم «رندان مست» توضیح دادند که گروه شهناز چطور تشکیل شده است.
- اگر شما آلبوم رندان مست را بشنوید، خواهید دید که از سازهای آقای شجریان استفاده نشده است. البته استاد قبل از گروه شهناز، ساز سنتور میساختند. آقای شجریان سنتور بزرگی درست کرده بود که صدای بَمی داشت. بعد گفت: این به درد ارکستر میخورد؟ گفتم: صد درصد، چون ما باس کم داریم. من گفتم ساز زهی در ارکستر خیلی کم داریم. اگر بتوانید طراحی کنید عالی میشود که استاد شروع به ساختن کردند. در طول شکل گرفتن گروه شهناز، سازسازی استاد هم شروع شد. سازهایی که ایشان ساختند بیشتر برای تکمیل صدای ارکستر بوده است.
- دیگر با چه کسی میتوانیم کار کنیم؟ چون این گروهی بود که برای ایشان (استاد شجریان) درست شد. گروه شهناز هم بدون استاد نمیتواند کاری کند، چون فکر میکنم مردم این دو را در کنار هم میخواهند. من بعید میدانم گروه شهناز بدون استاد بتواند اجرا داشته باشد. مگر این که خوانندهای توانا در آینده در حد استاد پیدا شود که خیلی بعید است.
- اگر در مورد آقای شجریان بخواهم بگویم، شبهایی که حالش خوب بود و اتفاقهای خوب افتاده بود و خوشحال بود، عالی اجرا میکرد. واقعا بعضی از شبها سنوسالش را فراموش میکرد و انگار شجریان جوان داشت میخواند ولی یک شب در هامبورگ اجرا داشتیم مسائلی را برگزارکنندهها به وجود آوردند. شب بعدش استاد مریض و خسته و تبدار شدند و به اجبار روی صحنه آمدند. صدایشان آماده نبود. بیبیسی بدون توجه به خواست ما، آن بخشها را پخش کرد. من همیشه فکر میکنم عمدی در کار بوده است.
- یک سری از کارها نیمهکاره مانده است. ما دو آلبوم در دست انتشار و سه آلبوم نیمهتمام با استاد داشتیم که استاد مریض شدند. من هم که کارهای هنریام با جوانها و گروه خورشید ادامه دارد.
- کار با جوانان را قبل از ممنوعالکاری شروع کرده بودم. در واقع بعد از ممنوعالکاری این کارها بیشتر دیده شد.
- آلبوم «فصل باران» با صدای آقای قربانی ضبط شد و دلیل این که موفق شد فکر میکنم هم انرژی جوانان و هم به خاطر حمایت مدیرانی بود که دلسوز بودند. اواخر دوره اصلاحات بود. یکی از آن مدیران آقای مسعود شاهی، مسئول بنیاد رودکی تالار وحدت بودند که با حمایت ایشان توانستیم چند شب اجرا بگذاریم. در واقع کار ما را خریدند و دیگری آقای صالحی که رئیس کاخ نیاوران بودند. ایشان محل تمرین در اختیار ما قرار دادند. چون با این گروه ٣٠نفره هیچ جا نمیشد تمرین کرد.
- (اجرایی که گفتند در حضور وزیر ارشاد بوده است)، کاملا دروغ و شایعه بود. یک نفر این را پخش کرد؛ وگرنه در اجراهای ما هیچ وقت وزیر ارشاد حضور نداشتهاند.
- گروه ماهبانو را تشکیل دادم، همه نوازندهها خانم بودند. ما میخواستیم در تالار وحدت برای بانوان اجرا داشته باشیم؛ البته بدون حضور من. همه بچهها تمرین کرده بودند و حتی فیلم خواستند از تمرین، فیلم هم دادیم. آخر هم نه تنها تالار وحدت را ندادند، مجوز هم ندادند. در حالی که گروه بانوان خیلی اجرا دارند و مشکلی هم ندارند. نفهمیدیم چه کسی نگذاشت که بچهها اجرا داشته باشند. بعد که اجازه اجرا ندادند، ما تصمیم گرفتیم ضبط را تصویری کنیم تا به یادگار بماند. سه قطعه ضبط کردیم. اولین کار که منتشر شد، داستان شروع شد. من واقعا نمیدانستم یک کار تصویری اینقدر دردسرساز میشود. شاید اگر میدانستم از این کار منصرف میشدم.
- متأسفانه خط قرمز را معین نکرده بودند و هر کس میتوانست کلیپ بگذارد. از این دست هم زیاد بودند. کلیپ ما زیاد دیده شد. وگرنه کار ما با گروههای دیگر فرقی نمیکرد. چند سال پیش هم خواستیم دوباره تمرین کنیم که اجرا داشته باشیم. جوابی که ارشاد داد این بود که میتوانید به شرطی که اسم ماهبانو را بردارید. خب مگر میشود نام گروه را عوض کرد. این برند ماهبانو بود و همین موضوع باعث شد زحمتهایی که بچهها کشیده بودند هدر برود.
- یکی، دو تا خواننده پیدا کردم که کارشان خوب است. هیچکدامشان آقای شجریان نمیشوند ولی بالاخره نمیتوان از فعالیت دست برداشت. من خیلی از کارهایی که ساختم و خوانندهها اجرا کردند را میشنوم و برایم راضیکننده نیستند ولی وقتی آقای شجریان میخواند یک بُعد دیگری پیدا میکند. کارهایی که ضبط کردم زمان دیگری اگر خواننده دیگری پیدا شد دوباره اجرا میکنم. تنها چیزی که این وسط اتفاق افتاد، دو کار با آقای قربانی و معتمدی بود که الحق خوب خواندند. درست است آقای شجریان نیستند ولی خوب بودند. ولی بعضی آلبوم با بعضی خوانندهها ضبط کردم که اصلا دوست ندارم و منتظر فرصت هستم که خوانندهای پیدا کنم و دوباره ضبط کنم.
- امروزه واقعا دشوار شده که آلبومی سنتی تهیه و وارد بازار کرد. چون این قدر شرکتها آهنگهای پاپ منتشر میکنند که اصلا کسی کار سنتی نمیشنود. به معنای واقعی کار را با ضرر باید فروخت. بعضی از این خوانندهها هستند که یا با بودجه شخصی یا با اسپانسر کار ضبط میکنند و میفروشند و طبعا خودشان هم خواننده میشوند.
- در این دو، سه سال برای آلبوم مراجعه بانوان خیلی بیشتر بود و با وجود این که با هزینه ضبط آلبوم میشود یک سال زندگی کرد ولی من دیگر آلبوم قبول نمیکنم، چون آلبوم در پروسه ضبط تا انتشارش آدم را درگیر میکند.
- کلاسهای آوازی بیرویه مثل قارچ در تمام ایران روییده است. خیلیها که تدریس میکنند اصلا صلاحیت تدریس ندارند. نه تنها آواز، بلکه در ساز هم همینطور است. مثلا کسی را میبینیم که سالها کلاس ساز رفته و تار زده است ولی شیوه گذاشتن دستش غلط است. در مورد خوانندگی هم همینطور است. چون آواز ما شیوه تدریس منسجم ندارد، هر معلمی هر طور دلش میخواهد درس میدهد و این باعث میشود خوانندهها موفق نشوند.
- چرا باید آقای مسعودی ٨٠ساله که با سیستم قدیم کار کرده است، با خیال راحت بیاید کل آلبوم را یکروزه بخواند؛ اتفاقی که سالهاست نیفتاده، آن هم با این سن و سال ولی این سیستمی که قدیم امثال ایشان کار میکردند، درست بوده است. ایشان خوانندهای بودند که زنده اجرا کردند و روی کوک کار میکردند. حتی تحریرها را جداجدا کار میکردند. الان سیستم تدریس مشکل دارد که خواننده خوب نیامده، وگرنه حتما خواننده خوب داشتیم ولی هدر رفتهاند. گاهی هم در این فضای مجازی صداهایی میشنویم که واقعا لذت میبریم.
- کجای دنیا نصف کار را یاد میگیرند؟ مثل این که نوازنده آوازی، بلد باشد بنوازد ولی نتواند پیشدرآمد چهارمضراب بزند. این ضعف است و اکثر خوانندهها مشکل ریتم دارند؛ حتی استادها.
- موسیقی بانوان یا موسیقی آقایان نداریم. موسیقی یک چیز است، فقط مجریانش فرق دارد. وقتی خانم اجرا میکند یک کیفیت دارد، وقتی آقا اجرا میکند کیفیت دیگر. مثل دو ساز مختلف هستند. دو جنس متفاوت و شنیدن هر کدام لذت خاص خودش را دارد. طبیعی است که این ٥٠ درصد صدا در ایران شنیده نشده و به هر حال صدای بانوان هم زیباییهای خودش را دارد و مردم ایران شنیدن صدای بانوان را دوست دارند.
- من از روزی که به آلمان رفتم به اهدافی که میخواستم نرسیدم. دانشگاه هم پذیرش گرفتم یک ترم هم رفتم ولی رشتهای که میخواستم آنجا نبود. سالهای اول و دوم یک مقدار فعالیتهای کنسرتی کردم. بعد دیدم جای من آنجا نیست و تنها دلیلی که آنجا زمینگیر و ماندگارم کرد دو فرزندم بودند که آنجا به دنیا آمده بودند. با خودم میگفتم من راه دیگری ندارم. مگر این که گاهگاهی برای سفر به ایران بروم و کارهایم را ضبط کنم. یکی، دو سال گذشت دیدم نمیتوانم و این فعالیتها برایم کم است. یک گروه درست کردم به نام گروه نوا. نوازنده حرفهای خیلی کم بود. آقای حسینی که چند ماه پیش فوت کردند نوازنده گروه شیدا بودند که ایشان را دعوت کرده بودم. چند دوره با آقای متبسم کار کردیم. سه، چهار تا حرفهای و سه، چهار تا آماتور و چند سال کار کردیم و مرکز نوا را تأسیس کردیم.
- برنامهام این بود که هر وقت فرزندانم بزرگ شدند من برگردم ایران. دخترم که بسیار تیزهوش است این را فهمیده بود که من منتظرم بزرگ شوند و من برگردم ایران. یک بار در ١٦سالگی گفت: «من میدانم تو دوست داری برگردی ایران. از همین فردا هم برگردی من با تو میآیم.» از روزی که ایشان گفت تا روزی که آمدیم ایران یک ماه طول کشید. استارت اصلی را دخترم زد ولی هیچوقت دوست نداشتم آنجا بمانم.
- کسی که بیهدف برود، وقتش را تلف کرده است. من آنجا میدیدم بچههای جوان میآیند و تلف و سرگردان میشوند. دولت آلمان هم که قوانین خودش را دارد. یک مستمری ماهانه میدهد و جوانها هم مستمری را میگیرند و تفریح میکنند؛ بدون هیچ برنامهای. اگر جوانان برای ادامه تحصیل یا هدفی بروند تشویق هم میکنم. من فکری داشتم برای رفتن ولی وقتی عملی نشد باید زود برمیگشتم. نباید سرم را با چهار تا کلاس و چهار تا کنسرت گرم میکردم. چون در بهترین دوره کاریام آلمان بودم. آن دورهای که من نبودم، برد موسیقی ایرانی خیلی زیاد بود. آن زمان اگر برگشته بودم، الان در جایگاه بهتری بودم. من در این ١٢سالی که ایران هستم ١٥ تا آلبوم ضبط کردم. کنسرتها به کنار. اگر این سالها را آنجا بودم شاید سه تا آلبوم هم ضبط نمیکردم.
- دوست ندارم کسی مثل من سرگردان شود.
- آهنگساز از راهآهنگسازی نمیتواند گذران زندگی کند چون کسی حمایتش نمیکند. مجبور است پنج روز در هفته در آموزشگاه درس بدهد و بیشتر هفته به آموزش بگذرد که خیلی فرسایشی است. کار تدریس حد و اندازه دارد و چون شرایط مناسب نیست هر کسی میخواهد آن یکی را کنار بزند و خودش بالا بیاید. در این شرایط هر کس میخواهد گلیم خود را از آب بیرون بکشد و همین باعث میشود که رابطه عاطفی خوبی برقرار نباشد. روی صحنه سرمان را میاندازیم پایین و همه اخم میکنیم و یکدیگر را نگاه هم نمیکنیم یا خیلیها مصنوعی لبخندهایی به هم میزنند.
- برخی نوازندههای ما بیشتر در این فکر هستند که چقدر قرار است پول بگیرند. یا زودتر تمام شود بروند سر کارشان. یعنی آن لحظات را به عنوان لحظات خوب زندگیشان در نظر نمیگیرند؛ به خصوص آنهایی که کارمند هنری هستند یا نوازنده ارکستر. مثلا باید ١٠ اجرا را انجام بدهند وگرنه حقوقشان قطع میشود. آن نوازنده، دیگر لذتی از موسیقیای که اجرا میکند، نمیبرد و حتی شنونده هم این قضیه را حس میکند.
- در ایران هیچ بودجهای به نام موسیقی وجود ندارد.
- یکی دیگر از مشکلات بزرگ موسیقی ما، گرفتن مجوز است. هیچ جای دنیا حتی در عقبافتادهترین کشورها هم برای موسیقی مجوز نمیگیرند. مجوز به این دلیل طرح شد که موسیقی مبتذل منتشر نشود ولی الان انواع موسیقیهایی که کیفیت ندارند مجوز میگیرند ولی کارهای باکیفیت مثلا استاد شجریان مجوز نمیگیرد. وقتی گرفتن مجوز این قدر سخت میشود گروهها میپاشند.
- اگر بگذارند کار کنم ایران میمانم.
- من به عنوان یک موزیسین دوست دارم بگویم یکی از امیدها و آرزوهایم این است که روزی بگویند موسیقی نیازی به مجوز ندارد.»
ارسال نظر