این کارگردان و روزنامه‌نگار نوشت:

۱- در یکی از خیابان‌های فرعی نیاوران جلوی یک پیتزافروشی داخل ماشین نشسته بودم که نور آماده شود تا صحنه تنهایی علی مشرقی در (آب و آتش) را داخل پیتزافروشی کوچکی بگیرم که خبر دادند فردین مرد. نمی‌دانم کی گفت ولی دقیقاً یادم هست که لحظه‌ای اصلا نتوانستم حرف بزنم. انتظار نداشتم چنین خبری را بشنوم. واقعاً غمگین شدم. فردین خاطرات نوجوانی ما بود. خاطرات لذت‌بخش نوجوانی، خاطرات عشق واقعی ما به سینما، زمانی که هنوز نه سیاسی شده بودیم و نه رفته بودیم تو تیم روشنفکران که پیف‌پیف کنیم و فیلمفارسی نبینیم. خاطرات زمانی که آزاد و رها از قید و بندهای فکری برای سرگرم شدن فیلم می‌دیدیم که فیلم‌های فردین سال‌های دهه 40 واقعاً ما را سرگرم می‌کرد. بعد از آن سکوت، خبر بین گروه فیلم چرخید و همه بیشتر از همه محمود کلاری و پرویز پرستویی غمگین شدند. بعدازظهر پنجشنبه 18 فروردین 79 بود؛ بعدازظهری که باری من تلخ‌ترین بعدازظهر بود. خیلی زود فهمیدیم فردین در خواب به دلیل ایست قلبی مرده است. شب آن روز همه اهالی سینما با هم تلفنی از فردین می‌گفتند و همه ناراحت بودند. فردین در 69 سالگی مرده بود. او با آرزوی شنیدن صدای دوربین از آخر سال 60 زندگی کرده بود و 19 سال عده‌ای نگذاشته بودند او به این آرزو برسد؛ آرزویی که حق طبیعی او بود. همان شب شایع شد فردین صبح شنبه 20 فروردین با وزیر ارشاد وقت قرار ملاقات داشته است؛ برای گرفتن اجازه بازیگری و کارگردانی. روز بیستم این قرار انجام نشد چون همه با او قرار داشتند که در امجدیه با جسدش خداحافظی کنند.

۲- دو ماه قبل از مرگش من در خانه ضیا دری، فردین را دیدم. آن هم بعدازظهری بود که ضیا زنگ زد و از من خواست که به خانه‌اش بروم که فردین مهمانش بود و می‌خواست درباره بازیگری مجدد فردین صحبت کند. رفتم، سه سال بود که فردین را ندیده بودم. بالای اتاق نشسته بود با صورت تکیده‌تر از سه سال پیش، انگار در این سه سال از 75 تا ۷۸، 10 سال پیر شده بود. ضیا از دعوت یک کارگردان تلویزیونی از فردین برای بازی در سریال گفت‌ و قرار شد با من مشورت کنند. اسم کارگردان را تا آن لحظه نشنیده بودم و با توجه به شرایط سخت‌تر تلویزیون نسبت به سینما این دعوت با توجه به اسم کارگردان از نظر من شوخی بود و سریع نظرم را گفتم. فردین ناراحت شد. معادلات جدید را نمی‌دانست و اصلاً با فضای جدید آشنا نبود. همانجا گفتم اگر در این سریال بازی کنید تمام خاطرات نسلی را که با فیلم‌های شما زندگی می‌کنند، پاک خواهید کرد. فردین آن‌ قدر دلش برای صدای دوربین تنگ شده بود که معنی حرف مرا نفهمید و ناراحت‌تر شد. دری آمد وسط حرف و حرف مرا تصحیح کرد. من در آن لحظه حال فردین را نفهمیدم. در تصورات ذهنی و ایده‌آلی خودم بودم که فردین نباید خودش و خاطرات ما را خراب کند. نفهمیدم آدمی که از سال 60 صدای دوربین را نشنیده و در حالی که محبوب همان مردم انقلابی بوده، مانع بازی کردن و فیلم ساختنش شدند. من در آن روز حال این بازیگر را نفهمیدم و زدم به جاده خاکی و ناراحتش کردم. در آن روز فکر می‌کردم چقدر درست گفتم و چرا فردین حرف مرا نفهمیده است و امروز حال او را می‌فهمم.

۳- سال 75 که سردبیر مجله فیلم و سینما بودم و می‌خواستم شماره بازیگری دربیاورم یک‌ دفعه شجاع شدم و بدون مشورت با صاحب امتیاز تصمیم گرفتم با فردین مصاحبه کنم. از سال 61 بعد از پایین کشیدن فیلم برزخی‌ها از اکران، فردین ممنوع‌چهره و ممنوع‌المصاحبه بود. مسلم منصوری با فردین تماس گرفت و او فردای آن روز قرار گذاشت در شرکتی در خیابان ونک. از وسط سال 57 دیگر فردین را ندیده بودم. آن‌ زمان 48 ساله بود و حالا 66 ساله. برای من خیلی پیرتر از سنش به نظر رسید. شادابی سال 57 را نداشت؛ غمگین بود اما سعی می‌کرد بروز ندهد. نخستین مصاحبه بود و دو ساعتی با هم حرف زدیم. بیشتر از گذشته پرسیدم. با این که سوالات زیادی داشتم که از سال 61 به بعد و ممنوع‌الکاری بپرسم و از ورود به حریم شخصی‌اش ولی ترسی که در آن شرایط وجود داشت مانع آن شد که به این سال‌ها ورود کنم. عکاس ما عکس خوبی نگرفت. نخستین عکسی بود که قرار بود از فردین بعد از سال‌ها چاپ شود که چاپ شد و اشک فردین را درآورد. رضا بانکی مدت‌ها بعد از چاپ مجله و مصاحبه از اشک ریختن فردین بعد از دیدن عکس گفت. آن مصاحبه با مقدمه‌ای چاپ شد که همان ترس جهان‌سومی در آن دیده می‌شد. هر چند در آن شرایط هیچ‌کس چنین ریسکی نکرده بود و من نخستین نفر بودم و آقای نقی‌زاده سهی، صاحب‌امتیاز هم در این ریسک شریک بود ولی ما شجاعان ترسوی جهان سومی هستیم، جلو می‌رویم ولی آخر چند قدم به عقب برمی‌گردیم. من خودم را هیچ‌وقت برای نوشتن چند جمله انتهای مقدمه نمی‌بخشم. چند سال بعد وقتی مجله فیلم و سینما با این مصاحبه را بازنشر کرد و از من مقدمه دیگری خواست من به این چند جمله شجاعت جهان سومی اشاره کردم که البته در آن زمان دیگر اصلاحات شده بود و همه شجاع شده بودند. بعد از چاپ مصاحبه اصلاً با فردین حرف نزدم تا سال 78 خانه ضیا دری.

۴- انجمن سینماداران از ابتدای سال 57 اعتراضش را نسب به قیمت پایین بلیت و شرایط بد اقتصادی سینماهای درجه‌ یک و دو علنی کرد، فضا از نظر سیاسی برای شنیدن اعتراضات کمی باز شده بود. سال 56 در همایش حزب رستاخیز همه سینماگران از فیلمساز روشنفکر گرفته تا فیلمنامه‌نویس فیلمفارسی و سینمادار و تهیه‌کنده تند و تیز حرف زده بودند و حالا در آغاز سال 57 انجمن سینماداران با علنی‌ کردن اعتراضات‌شان می‌خواستند از فرهنگ و هنر امتیاز بگیرند. آنها تا جایی پیش رفتند که سینماها را به عنوان اعتراض تعطیل کردند. فردین که آن زمان سهامدار سینما نیاگارا (جمهوری) بود، در انجمن فعال بود. اعتراضات سینمادارها بقیه صنوف را وارد میدان کرد. قبل از این که انجمن سینمادارها در اعتراضات‌شان به نتیجه برسند سینما رکس آبادان در آتش هنگام نمایش نسخه سانسور شده گوزنها با کلی تماشاچی سوخت. با روی کار آمدن شریف‌امامی و باز شدن بیشتر فضا و آزادی بیشتر روزنامه‌ها نوشته و حرف‌های مخالفان سیاسی به داخل روزنامه‌ها آمد؛ مخالفانی که سال‌ها بود روزنامه‌ها اجازه بردن اسمشان را هم نداشتند. در چنین شرایطی من میزگردی در روزنامه اطلاعات گذاشتم، فردین یکی از افراد این میزگرد بود. ظهر بعد از میزگرد وقتی جمعی رفتیم به رستوران روزنامه که ناهار بخوریم فردین در صف سلف سرویس در صحبتی که با من داشت از رشد اعتراضات خوشحال بود و معتقد بود جبهه ملی سر کار می‌آید و به او و همکارانش احتیاج خواهند داشت. برای من و همکارم سعید ویس‌زاده این پیش‌بینی عجیب بود. پارامترهای سیاسی نشان نمی‌داد که این جبهه قدرت سیاسی را به دست گیرد؛ حتی در آن تاریخ که تازه فضای سیاسی کاملاً تغییر کرده بود. هنوز خوشحال فردین و این جمله‌اش در خاطرم مانده است. بعد از این میزگرد من دیگر فردین را تا سال 75 ندیدم.

۵- وقتی فیلم گنج‌ قارون در پاییز سال 44 در تهران و شهرستان‌ها به نمایش عمومی درآمد و آوازه‌اش به شهرستان تربت حیدریه رسید؛ شهرستان کوچکی که با اتوبوس دو ساعت با مشهد فاصله داشت، من از پدرم خواستم که برای دیدن فیلم به مشهد برویم. پدرم سرانجام راضی شد و یک پنجشنبه‌ای با میهن‌تور عازم مشهد شدیم. اتوبوس ساعت دو راه می‌افتاد و ساعت چهار به مشهد می‌رسید. از گاراژ تا به خانه عمه آفاق می‌رسیدیم، نیم‌ساعتی طول می‌کشید. عمه آفاق اهل دیدن فیلم بود و با شوهرش آقا رضا همه فیلم‌ها را می‌دید و گنج قارون رادیده بود، دو بار هم دیده بود. ما وقتی به مشهد رسیده بودیم که دو ماه از نمایش فیلم در دو سینمای متروپل و کریستال می‌گذشت. در آن تاریخ متروپل فیلم را برداشته بود و فقط کریستال نمایش می‌داد. تا پدرم آماده رفتن به سینما شد ساعت هفت‌ونیم شده بود و ما برای سانس آخر ساعت هشت شب بلیت گرفتیم. در سالن انتظار کوچکی نشستیم تا سانس قبلی تمام شود. بعد از دو ماه نمایش سانسی فیلم نمایش دادن در سینما کریستال نشانه استقبال عجیب از فیلم بود. وقتی درهای سالن باز شد ما تقریباً نزدیک پرده نشستیم. سالن پر بود. برای من که 14 سال داشتم شروع فیلم به معنای ورود به دنیایی بود که من مدت‌ها بود انتظارش را می‌کشیدم؛ دنیایی که با بازی فردین جوانمردی که خوب می‌خندید و خوب آواز می‌خواند، لذت‌بخش بود. آن شب درهای این دنیا به روی من باز شده بود. هنوز با خاطره لذت آن شب زندگی می‌کنم.