شهیدی که ریاستش پلی برای شهادتش شد!
زندگینامه شهید محمدعلی رجایی را در این گزاش بخوانید.
محمدعلی رجایی در خرداد ماه 1312 در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. وی دارای مدرک کارشناسی ارشد ریاضیات از دانشسرای عالی بود و پیش از انقلاب به حرفه معلمی اشتغال داشت اما پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی مدتی وزیر آموزش و پرورش، سپس نخست وزیر و در نهایت به مدت 28 روز رییس جمهور منتخب مردم بود.
وی در تمام دوران خدمتش، همواره نشان داد که خدومی صادق و وفادار به آرمان های انقلاب و عنصری ارزشمند و دلسوز برای مستضعفان کشور است. اما سرانجام دشمنان قسم خورده انقلاب اسلامی که توان تحمل این فرزند صدیق ملت را نداشتند در هشتم شهریور ماه 1360 او را به همراه یار قدیمى اش شهید باهنر در انفجار دفتر نخست وزیرى به شهادت رساندند. پیکر پاک این شهید وارسته در آرامگاه شهدای هفتم تیر مدفون است.
* خاطراتی از شهید رجایی:
** آمده بود مهمانی، سر سفره هم نشسته بود اما دست به غذا نمی زد. زن دایی پرسید: محمدعلی! مگر گرسنه نیستی؟ همانطور که سرش پایین بود جواب داد: «می توانم خواهشی از شما بکنم؟! می شود چادرتان را سرتان بکنید؟» آن روز یازده - دوازده سال بیشتر نداشت.
** یک روز وقتی رجایی نخست وزیر را دیدم که مانند همان معلم ساده سال های پیشین، کیسه برنج و نیاز روزانه خانه را با دوش خویش به منزل می برد داشتم کلافه می شدم و بی اختیار به سویش دویدم. پس از سلام گفتم: برای اهالی محل بد است که ببینیم شما با آن مسئولیت سنگین به این شکل در زحمت بیفتید. اجازه دهید کمکتان بکنیم. او با یک دنیا احساس مسئولیت در قبال پرسش من و تکلیف خویش در خانواده اول جواب سلام را داد و بعد گفت: «متشکرم، من باید کار خود را خودم انجام دهم. من با این کار اجر می برم، مرا از اجری که خدا وعده داده است محروم نکنید.» این را گفت و به راهش ادامه داد و با این عملش شگفتی مرا مضاعف ساخت.
** وقتی که نخست وزیر بود صبح روزی جهت دیدار و رساندن پیامی وارد همان خانه تاریخی (کلنگی) وی شدم. از مشاهده صحنه ای قلبم به درد آمد. هوا کمی گرم بود. او خیلی ساده با یک زیر پیراهن که چند جای آن سوراخ بود در گوشه حیاط خانه اش نشسته بود و داشت با دو-سه دانه خرما و یک لیوان شیر صبحانه می خورد! بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف به صبحانه، گفتم: ای عزیز این چه وضعی است که شما دارید؟ چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید! مثل این که شما نخست وزیرید! آهی کشید و نکته ای گفت که سوز دل و نفوذ کلام از دل بر آمده اش همواره در خاطرم جاودان مانده است. او گفت: «جانم! از این حالم نگران نباش! نگران آن روزم باش که میز و مسئولیت مرا بگیرد و من گذشته خویش را فراموش کنم. خدا نکند روزی بر من بیاید که یادم برود چه وظیفه سنگینی در قبال خدا و خلق دارم. از شما می خواهم در حق من دعا کنید.» من تحت تاثیر این سخن از دل بر آمده اش بی اختیار از جایم برخاستم و پیشانی اش را بوسه دادم.
بخشی از وصیتنامه شهید محمدعلی رجایی:
«این بنده کوچک خداوند بزرگ با اعتراف به یک دنیا اشتباه، بیتوجهی به ظرافت مسئولیت از خداوند رحیم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضای آمرزش خواهی میکنم. وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه چیزهایی که گفتهام و توصیههایی که داشتهام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأکید مینمایم. به کسی تکلیف نمیکنم ولی گمان میکنم اگر تمام جریان زندگی مرا به صورت کتاب درآورند برای دانشآموزان مفید باشد. هر چه از مال دنیا دارم متعلق به همسر و فرزندانم میباشد. کیفیت عملکرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان میگذارم.
خدای را به وحدانیت، اسلام را به دیانت، محمد (ص) را به نبوت و علی و یازده فرزندان معصومین علیهمالسلام را به امامت و پس از مرگ را به قیامت و خدای را برای حسابرسی به عدالت قبول دارم و از دریای کرمش امید عفو دارم. این مختصر را برای رفع تکلیف و تعیین خط مشی برای بازماندگان و بر حسب وظیفه شرعی نوشتم وگرنه وصیتنامه این بنده حقیر با این همه تحولات در زندگی در این مختصر نمیگنجد و مکّه، حج بیتالله بر من واجب شده بود امکان رفتن پیدا نشد. اینک که به لقاءالله شتافتم این واجب را یکی از بندگان صالح خداوند به عهده بگیرد. ثلث اموال به تشخیص بازماندگان به «خیرالعمل» صرف شود و اگر به نتیجه قطعی نرسیدند به بنیاد شهید بدهید.»
روحش شاد و یادش گرامی
ارسال نظر