حضرت ابراهیم(ع) همسری به نام ساره داشت که از او صاحب فرزندی نشده بود.پس از سالها ابراهیم(ع) با کنیز ساره، یعنی هاجر ازدواج کرد تا از هاجر صاحب فرزند شود.مدتی از ازدواج ابراهیم(ع) و هاجر گذشت و خداوند اسماعیل را به آنها هدیه کرد.اما حکم خدا بر این بود که ابراهیم(ع) در سن کهنسالی از ساره نیز صاحب فرزند شود و این بار خداوند اسحاق را به ابراهیم(ع) و ساره بخشید.

اما در آن سالها،حس هوو گری گاهی به صورتهای رنج آور در ساره بروز می کرد او وقتی می دید ابراهیم(ع) فرزند نوگلش اسماعیل را در کنار مادرش هاجر در آغوش می گیرد و او را می بوسد،در درون ناراحت می شد و در غم و اندوه فرو می رفت.

آتش حسادت در درون ساره زبانه می کشید که چرا شوهرم ابراهیم(ع) باید همسر دیگری به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر که کنیز من بود اینک همتای من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهیم(ع) قرار گیرد؟

در جلد 12 کتاب بحار روایت شده است که روزی اسماعیل و اسحاق باهم مسابقه ای کودکانه باهم گذاشتند که در آن اسماعیل فرزند هاجر، برنده شد.در این هنگام ابراهیم(ع)، اسماعیل را در آغوش گرفت و اسحاق را کنار خود نشاند.این منظره ساره را بسیار اندوهناک کرد به طوری که با تندی به ابراهیم(ع) گفت:مگر بنا نبود که این دو فرزند را مساوی قرار دهی؟ هاجر را از من دور کن و به جای دیگری ببر.

از آنجا که ساره قبلا مهربانی های بسیار به ابراهیم(ع) کرده و ثروت فراوانش را به ابراهیم(ع) بخشیده بود، این پیامبر اولوالعزم سعی داشت همیشه نسبت به ساره وفادار و مهربان باشد، اما آزار های ساره باعث شد ابراهیم(ع) شکایت نزد خدا برد.خداوند نیز دستور داد هاجر و اسماعیل را از ساره دور کن.

ابراهیم(ع) گفت:آنها را کجا ببرم.خداوند که می خواست خانه اش به دست ابراهیم(ع) و اسماعیل بازسازی شود به ابراهیم وحی کرد:آنها را به حرم و محل امن خودم و نخستین خانه ای که آن را برای انسانها آفریدم یعنی مکه ببر.

ابرهیم(ع) گرچه با این کار از یک مشکل خانوادگی بزرگ رهایی پیدا می کرد، ولی چنین کاری بسیار رنج آور و مشکل بود، زیرا باید عزیزانش هاجر و اسماعیل را از فلسطین خرم و آباد، به دره خشک و تفتیده  مکه کنار کعبه ببرد که در لابلای کوه های زمخت و خشن قرار داشت.

ابراهیم(ع) به همراه هاجر و اسماعیل،فاصله طولانی فلسطین تا مکه را طی کرد و به سرزمین خشک و سوزان مکه رسید.در آنجا یک قطره آب نبود و هیچ انسان و حیوانی و پرنده ای وجود نداشت.ابراهیم(ع) در یکی از سخت ترین امتحانات الهی قرار گرفت و با تصمیمی قاطع فرمان خدا را اجرا کرد.هاجر و اسماعیل را به امر خدا در آن سرزمین گذاشت و آماده بازگشت به فلسطین شد.در این هنگام هاجر در حالی که گریان و ناراحت بود به ابراهیم(ع) گفت:ای ابراهیم(ع) چه کسی به تو دستور داده است که ما را در این بیابان قرار دهی که نه گیاهی وجود دارد نه حیوان شیردهی و نه حتی قطره آب آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟

ابراهیم(ع) گفت:پروردگارم به من چنین دستوری داده است.

هاجر نیز که این سخن را شنید در پاسخ گفت:حال که چنین است خداوند هرگز مارا به حال خود رها نخواهد کرد.

در این حال ابراهیم(ع) و هاجر با چشمانی اشکبار از هم جدا شدند و ابراهیم بعد از جداشدن از دو عزیزش، درحق آنها فراوان دعا کرد.

سرانجام هاجر بعد از مشقت های فراوان و سختی های طاقت فرسا در مکه با  معجزه ای روبرو شد.پس از آنکه به دنبال آب گشت و قطره ای یافت نکرد، و به بالین فرزندش اسماعیل بازگشت، مشاهده کرد که به اذن خدا زیر پای اسماعیل چشمه ای از دل زمین می جوشد.هاجر دور آن را سنگچین کرد و حوضچه ای در آنجا ساخت.این چشمه همان چشمه زمزم است.

زمانی زیادی از این ماجرا نگذشته بود که پرندگان آب را در آنجا دیدند و برای سیراب شدن به کنار زمزم آمدند.کاروانی به نام 《جرهم》 که حرکت غیر عادی پرندگان و فرود آنها را در میان آن دره مشاهده کردند،دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند کنار آن چشمه و مادر و کودکی را در آنجا مشاهده کردند.

هاجر داستان را برای آنها تعریف کرد.از آن موضوع به بعد داستانهای زیادی در مکه به وجود آمد و کم کم مکه به واسطه حضور اسماعیل و مادرش هاجر و البته چشمه زمزم رونق فراوانی گرفت.