یک انسان بزرگ و یک چهره ماندگار و فراموش نشدنی؛ یک انسان واقعا مومن و پرهیزکار و صادق و صالح.

این جملات، تعابیری است از رهبر حکیم انقلاب درباره سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی. تعبیر دیگر اما بر روی سنگ مزار او در قزوین حک شده است:

«این شهید عزیز (بابایی)، یک انقلابی حقیقی و صادق بود و من به حال او حسرت می خورم.»

انقلابی بودن او حتی پیش از انقلاب هم آشکار بود تا آنجا که رژه هوایی هوانیروز را در روز بازدید شاه، به شکل نامحسوس بر هم زد تا اعتراض خود را به ستمهای رژیم ستمشاهی نشان داده باشد.

عباس بابایی، نامی آشنا و در عین حال سربلند و افتخارآفرین در تاریخ دفاع مقدس ماست؛ متولد سال ۱۳۲۹ که در سال ۱۳۴۸ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و سال بعد، برای گذراندن دوره تکمیلی خلبانی هم به آمریکا اعزام شد. این سفر، گوشه ای از شخصیت مومن و صالح او را آشکار ساخت.

نقل است که همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده صبحانه و شام غذا می خورد و بیشتر اوقات وعده ناهار را حذف می کرد. همراهان او در این سفر معتقد هستند که این کم غذا بودن او، یکی با هدف خودسازی و تزکیه نفس و دیگری در جهت صرفه جویی در مخارج بود تا بتواند پول این صرفه جویی را برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند، ارسال کند.

عباس در عین حال اعتقاد عجیبی به اقامه نماز اول وقت داشت و نمازش را با آرامش و خشوع می خواند؛ حتی اگر در اتاق فرمانده پایگاه باشد.

او در روزی که برای امضای نهایی گواهینامه اش به اتاق فرمانده پایگاه رفته بود، برای دقایقی در اتاق تنها ماند و در همان زمان، وقت نماز داخل شد. او بدون توجه به اطراف، مشغول نماز شد؛ اقامه ای که حتی برای فرمانده پایگاه هم جالب بود و نشان داد که عباس فردی واقعا مومن و متوکل است.

او گاهی در نماز خود، آیه «ایاک نعبد و ایاک نستعین» را چند بار و با چشمانی اشکبار تکرار می کرد. حتی گاهی به دوستانش می گفت:

«صبح که برای نماز بر می خیزید، پس از گرفتن وضو رو به قبله بایستید و از خدا بخواهید که دستش را بر سر شما بگذارد و تا صبح فردا، دست حمایتش را از سرتان بر ندارد.»

  عباس همچنین انسانی بود که تا می توانست به مردم کمک می کرد و این نکته را در وصیت نامه اش، به همسرش نیز توصیه کرده است.

نقل است که عباس حتی در دوران تحصیل مدرسه و برای کمک به بابای پیر مدرسه که کمر و پاهایش درد می کرد، نیمه های شب، از دیوار مدرسه بالا می رفت و کلاسها و حیاط را تمیز می کرد و به سرعت به خانه باز می گشت تا کسی متوجه نشود که البته بابای پیر مدرسه این نکته را فهمید.

او در طول زندگی مبارک خود، با رضایت همسرش، چیزهای کمتر مورد استفاده و یا حتی برخی اوقات طلا و جواهر را بویژه در ایام نزدیک به اعیاد، می فروخت و آن پول را بین مردم نیازمند اطراف پایگاه یا سربازان و کارکنانی که خرجشان با دخلشان همخوانی نداشت، تقسیم می کرد.

در عین حال، حکایت زیر هم نشان دهنده زندگی درس آموز شهید عباس بابایی و اوج تواضع و نوعدوستی اوست:

زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود، نامه ای از ستاد فرماندهی تهران به دستش رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران ارسال شود. عباس نامه را به همکارانش سپرد تا لیست اسامی تهیه شود. چند روز بعد لیست آماده شد و این در حالی بود که نام او را هم در لیست قرار داده بودند. لیست که به دست عباس رسید تا آن را امضا کند، از دیدن نام خود نارحت شد. همکارانش معتقد بودند که او با داشتن بیشترین ساعات پروازی (بیش از سه هزار ساعت پرواز) و خدمت شبانه روزی در پایگاه و هزار و یک دلیل دیگر، مستحق دریافت این هدیه است. عباس اما نام خود را خط زد و نام خلبان دیگری را ثبت نمود و سپس نامه را امضا کرد.

 عباس بابایی را باید فرمانده ای نامید که تنها به نظارت و فرماندهی بسنده نمی کرد، بلکه خودش در عملیاتها شرکت می کرد و همیشه برای در وسط میدان بودن، پیشقدم می شد.

همین بود که در سال ۱۳۶۶ که برای رفتن به سفر حج انتخاب شد، همسرش را به خانه خدا فرستاد و خودش در مانند چنین روزی یعنی در پانزدهمین روز از مرداد ماه، به دیدار خدا شتافت.

شهادت او در ۳۷ سالگی اش رقم خورد تا یکی از دعاهایش در وصیت نامه اش با تعبیر «خدایا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده»، مستجاب شده باشد.

او در حالی در اوج ایثار و فداکاری به آسمانها پر کشید که همچنان خود را به انقلاب بدهکار می دانست و برای پدر و مادرش نوشت:

«پدر و مادر عزیزم! ما خیلی به انقلاب بدهکاریم ... .»