حکایت‌های فراوانی از زندگی مرحوم شیخ مرتضی زاهد که خود را وقف ارشاد و تعلیم و تربیت و خدمت به مردم کرده بود وجود دارد. درب خانه‌اش چه در روزهای برگزاری جلسات و چه غیر آن همشه به روی همه باز بود تا مردم از صفای باطنی و معنویش استفاده کنند. از آن روزها داستان‌هایی نقل شده که تنها گوشه‌ای است از آنچه درباره‌ی شیخ زاهد تهران وجود دارد و می‌شود گفت.

*آسمانیان توقع نداشتند سگی را بیرون کنم

چند ساعتی بود که باران می‌بارید و همه جا و هر کسی را که زیر باران مانده بود خیس کرده بود حتی سگ ولگرد کوچه را، او برای در امان ماندن از باران به داخل خانه‌ی شیخ مترضی آمد و در درگاه اتاق آقا دراز کشید و خوابید. خیلی نگذشته بود که آقا از اتاق بیرون آمد و نگاهش به سگ افتاد که با بدن خیس از باران پشت در نشسته بود. شیخ مرتضی از اینکه دید سگی خیس وارد خانه‌اش شده و قسمت‌هایی از خانه را نجس کرده ناراحت شد. 

به خصوص اینکه در آن زمان و در آن وضعیت آب کشیدن دالان و حیاط خانه بسیار مشکل بود. چاره‌ای جز بیرون کردن سگ از خانه نبود. عصایش را برداشت و بدون اینکهم آن را به سگ بزند چند بار به آرامی اشاره به بیرون راندن سگ کرد و سگ نیز با همین عصا تکان دادن‌های آرام و بی آزار از جا بلند شد و از خانه بیرون روفت. شب هنگام شیخ مرتضی خوابی دید که معنایی برایش نداشت جز یک چیز: بیرون راندن آن سگ. صبح که شد با ناراحتی از خوابی که شب قبل دیده بود برای دیگران گفت: «دیشب خواب دیدم بر دست‌هایم آتش افتاده. گویی آسمانیان توقع نداشتند شیخ مرتضی زاهد سگ را از خانه بیرون کند»
 

کرامت‌های عارف شهر




*گره گشایی از گرفتاری مردم

درب خانه‌ی شیخ مرتضی به صدا در آمد. پشت در آقایی مومن و متدین بود که شیخ مرتضی او را خوب می‌شناخت. گرفتاری‌ای برایش پیش آمده بود که برای رفعش نیاز به مقدار قابل توجهی پول داشت و درب خانه‌ی شیخ مرتضی را زده بود به امید اینکه گره کارش باز شود. شیخ مرتضی که می‌دانست او آدمی اهل کار و تلاش و آبرومند است بی معطلی یکی از دوستانش را خبر کرد و از او خواست او را کول بگیرد و به جایی برساند. 

 

مدت‌ها بود دیگر نمی‌توانست با پای خودش جایی برود. دوست شیخ مرتضی می‌آید و آقا را روی کولش می‌گذارد و به سمت حجره و تجارتخانه‌ی مرحوم کاشانی که پیاده نزدیک به یک ساعت راه بود را می‌افتند. وقتی جلوی تجاتخانه‌ی مرحوم کاشانی می‌رسند آن قدر خسته‌ی راه شده بودند که نگهبان آنجا فکر می‌کند آن دو گدا هستند و به داخل راهشان نمی دهد. شیخ مرتضی با اصرار از نگهبان می‌خواهد به آقای کاشانی بگوید شیخ مرتضی آمده. نگهبان که اصرار او را می‌بیند داخل تجارتخانه می‌َشود  و به مرحوم کاشانی می‌گوید پیرمردی افتاده حال روی کول آقایی آمده دم در و می‌گوید شیخ مرتضی است. آقای کاشانی تا این حرف را می‌َشنود با عجله پایین می‌آید و آقا را می‌برد بالا و ماجرا را که می‌شنود مبلغ مورد نیاز را تقدیم او می‌کند. شیخ مرتضی دوباره سوار کول دوستش می‌شود و راه می‌افتد سمت منزل و آن پول  را به آقای گرفتار می‌رساند.