محمد رضا وحید زاده(پژوهشگر کانون اندیشه جوان) در صبح نو نوشت: بسیار علاقه مند بودم و هنوز هم هستم، که برای گفتن از استاد سبزواری سراغ دانسته هایم از تاریخ شعر معاصر و نقش و جایگاه او در ادبیات انقلاب، با ارجاعاتی به آثار معتبر و ذکر شواهد و منابعی درخور بروم. نوشته های پیشینم را مروری کنم و چیزکی از دلنوشته های آتیام بیرون بکشم. اما در این حال و هوا، گویا بهتر آن است که به ذکر خاطرهای منتشرنشده از یکی دیگر از ذخایر شعر انقلاب، دکتر محمدرضا سنگری بسنده کنم و چنان نوشته ای را به مجالی دیگر واگذارم؛ خاطرهای که جا دارد پس از این، صاحبان قلم و رسانه، با مراجعه به اصل منبع، شکل کامل تر و سفته تر آن را از زبان خود ایشان دریابند. 

دکتر سنگری که خود حقاً از استوانه های شعر انقلاب و گوهرهای پنهان مانده و نایاب این لجه است، برای این حقیر نقل کرده است که در یکی از روزهای داغ انقلاب، در فاصله ای اندک از چهارشنبه سیاه دزفول که در آن تانکهای ارتش با یورش وحشیانه به سوی مردم بی پناه و کشتار آنها در زیر شنی های سفاک خود، فضای رعب آور و دهشتناکی را در خوزستان ایجاد کرده بودند، همراه جمعیت عظیمی از مردم در تجمعی از پیش اعلام شده در یکی از میادین شهر حاضر بوده است. این تجمع که در میان بیم و امیدهای روزهای واپسین انقلاب، آخرین تلاشهای مردم و حکومت برای یک رویارویی تاریخی محسوب میشده، در میان وحشت و ترس برآمده از چهارشنبه سیاه دزفول، غرق در فضایی سنگین و خفقان آور بوده است. در این تجمع و در اثنای آماده باش همه جانبه ارتش و صف آرایی گسترده تانکها و نیروهای مسلح، سنگری که همواره با تولید یا نشر شعرها و شعارهای انقلابی، سهمی در حرکت مردم دزفول داشت، یک بار دیگر به نمایندگی از همشهریان اش در میان حلقه فشرده تجمع کنندگان و با میکروفونی در دست، زبان جمعیت شده بود. این بار اما متنی به دست او رسیده بود که حال و هوایی دیگرگون داشت؛ متنی شعله پراکن و زبانه کش. جمعیت غرق در سکوت بود و از هیچکس صدایی برنمیخاست؛ نه از سینه های آتشین مردم و نه از دهان های خشک شده سربازانی که با تفنگهای بی حیا و گستاخ شان، سینه های مردم را نشانه رفته بودند و خود زیر آوار ترس و هیجان، احساس تنگ نفسی میکردند. 

محمدرضا با صدایی رسا آغاز کرد: 

گوش کن ای افسر فرمانده ای سرباز

با تو حرفی مختصر دارم

جوابم را تو با سرنیزه خواهی داد

یا در زیر رگبار مسلسل میکنی از گفته خاموشم

جواب حرف من با چکمه خواهی داد یا سیلی زنی از قهر بر گوشم؟

به پایت گل فشاندم

نثارت صد دعا از شوق کردم

ولی در پاسخ گل یک گلوله

و جای آن دعا

سرنیزه تنها بهر من بود

تو فرزند مرا کشتی

تو فرزند هزاران مادر غمدیده را کشتی... 

***

هر سطر از این شعر سیلی محکمی بود بر رخسار یخ زده سربازان و افسران بهت زده: 

من از غصه

صدها داغ خونین بر جگر دارم

دلم خوش بود که تنها یک پسر دارم

گوش کن

ما هر دو همخونیم و همکیشیم و همرنگیم

و در یک جبهه بهر حفظ استقلال میجنگیم

گوش کن ای افسر فرمانده ای سرباز

اگر فرزند ایرانی

اگر دارای ایمانی

چرا پرپر نمودی غنچه های باغ ایران را

چرا بشکافتی دلهای نورانی ز ایمان را

چرا از چشمهایت شرار خشم میریزد... 

***

همه میدان را سکوتی شگفت فراگرفته بود و از هیچکس صدایی برنمیخاست، مگر هق هق آرام گریهای یا لرزش ناخودآگاه شانه ای: 

چرا از سینه ات بر روی مردم کینه میبارد

جواب این چراها را تو ای سرباز

با سرنیزه خواهی داد یا با گاز اشکآور

تنم را زیر چکمه خرد خواهی کرد یا مشتم زنی بر سر

جوابم را تو با تهدید خواهی داد

جسمم را به زیر تانک معدوم خواهی کرد

تو فرزند برومند مرا از پای افکندی

تو قلب مادران را سخت آزردی... 

***

همه میدان، زن و مرد، کوچک و بزرگ، سرباز و افسر، حتی تانکها و تفنگها، سراپا گوش بودند. ناگهان شیهه بلندی همه را به خود آورد. اسلحه سرد و سنگین یکی از سربازان، از بالای تانک به زیر افتاده بود و در اثر برخورد با تن آهنین تانک، صدایش در بین جمعیت طنین انداخته بود. گویا انگشتان لرزان سرباز با شنیدن این سطرهای مهیب و هولآور، تاب چنگ زدن به گریبان اسلحه را از کف داده بود و با ضعف و سستی اسلحه را در میان زمین و هوا رها کرده بود. 

سنگری جوان شعر را تا پایان خواند و میدان را تبدیل به یک مجلس روضه کرد. پایان شعر، آغاز برخاستن جمعیت بود. جمعیت چون سیلابی موج زنان به راه افتاد و با مشتهای گره کرده، در خیابانها جاری شد. این بار اما فقط چشمان نظاره گر سربازها بود که جمعیت را با حیرت و سکوت می نگریست. نه گلوله ای شلیک شد، نه جوانی بر زمین افتاد و نه شنی تانکی تن کسی را به زیر خود کشید. 

مردم برای تظاهرات برخاستند و نیروهای گارد شاهنشاهی بدون هیچ واکنشی تنها نظاره گر این جمعیت خروشان و مهارنشدنی شدند؛ جمعیتی که میرفت تا به یکی از بزرگترین اتفاقات تاریخ بپیوندد و حادثه ای عظیم را در همین نزدیکی ها رقم بزند. 

سنگری جوان کاغذ شعر را تا کرد و در جیب خود گذاشت و با جمعیت همراه شد، اما با یک پرسش سمج و بی امان: 

شاعر این شعر که بود؟ در هفته های بعد، انقلاب پیروز شد و یار سفرکرده مردم به وطن بازگشت. روزها از پی هم می آمد و میرفت و آن سؤال همچنان در گوشه ذهن سنگری لانه کرده بود؛ تا آنکه در روزهای شکوفایی و ثمردهی نهال انقلاب، در روزهایی که هریک شاهد به بار نشستن یکی از ثمرات آن بود، در کتابی تازه منتشرشده از شاعری توانا و چیره دست، گمشده خود را یافت. کتاب «سرود درد»، مجموعه شعرهای حمید سبزواری همان کتابی بود که او مدتها در جستجویش بود. سرود درد همان کتابی بود که شعر «گوش کن ای افسر فرمانده ای سرباز» را در میان خود جای داده بود. همان کتابی بود که نام شاعر این شعر را بر تارک خود نشانده بود. 

یادش گرامی و جانش همنشین امام و شهدا.

گفت وگو با حسام الدین سراج، خواننده «مقصد دیار قدس همپای جلودار»/ سبزواری به حق، پدر شعر انقلاب است

سرود حماسی «همپای جلودار» از قطعاتی بود که سالها برای موضوع فلسطین و لبنان از رادیو و تلویزیون پخش میشد. این ترانه 30 سال قبل با شعری از استاد حمید سبزواری و خوانندگی سید حسامالدین سراج و دکلمه علی معلم دامغانی ساخته شد. درگذشت استاد سبزواری بهانهای شد تا با سید حسامالدین سراج، خواننده آرام و بیحاشیه این سالهای موسیقی سنتی گفتوگویی داشته باشیم.

 خواننده قطعه مشهور «همپای جلودار» با اشاره به آشنایی خود با مرحوم سبزواری به «صبح نو» گفت: آشنایی بنده با استاد سبزواری به سالهای دور برمیگردد. در آن دوران در شورای شعر رادیو بودیم که توسط آقای شاهرخی اداره میشد. جناب شاهرخی دوست مشترک بنده و استاد سبزواری بودند. در این شورا خدمت استاد سبزواری میرسیدیم و در آن دوران این توفیق نصیب بنده شد که از نزدیک با افکار و روحیه این شاعر ارزشمند انقلابی آشنا شوم.

وی در ادامه با اشاره به طبع بلند و شاعرپیشگی مرحوم سبزواری گفت: طبع شعری استاد سبزواری زبانزد بود و شاعری ارزشمند برای ادبیات محسوب میشدند. این خواننده موسیقی سنتی در ادامه با اشاره به آثار پدر شعر انقلاب افزود: ایشان علاوه بر اینکه شاعر ارزشمندی بودند، توانایی بالایی هم در ترانه سرایی داشتند. کارها و آثار ارزشمندی هم در کارنامه ایشان در موسیقی انقلابی و فاخر به چشم میخورد. 

سراج روحیه بالای مبارزه طلبی مرحوم سبزواری و تلاش برای آزادی و رسیدن به این مفهوم را از مهمترین ویژگیها و بروزهایی دانست که باعث شده بود ذوق ادبی و شاعرانه سبزواری از آن سیراب شود: اشعار و ترانههای حماسی ایشان نیز از این روحیه و از این ناحیه سرچشمه میگیرد. حسامالدین سراج در پایان صحبتهای خود با ذکر خیر و طلب آمرزش برای مرحوم سبزواری گفت: به حق باید ایشان را «پدر شعر انقلاب» دانست و این صفت از صفاتی محسوب میشود که برازنده استاد سبزواری است.