تنبیه آشوبگران برای صادرات شپش!
استوار از ما چهار نفر خواست لباس های یک تکه ای را که برای جلوگیری از شپش زدگی، پشت و رو پوشیده بودیم، در بیاوریم برابر خواستهءاو، لباس ها را درآوردیم و میان تعدادی سرباز نگهبان مسلح، از سوله بیرون رفتیم. کشتن ما، هیچ حادثهءخاص و مهمی را در تاریخ رقم نمی زد. هنوز هم اسرای بی نام و نشانی بودیم که کسی از حضورمان در آن بازداشتگاه خبر نداشت.
به گزارش پارس،به نقل از مشرقهوای اولین ماه بهاری،از سینه کش کوه پایین آمد و خنکای لذت بخشی را با خود می آورد.همه به جنب و جوش افتاده بودند.درهای بزرگ سوله از هر دو طرف بازبود و باد ملایمی به داخل می وزید.
خبر بازگشت جمعی از اسرا به کشور هم، میان همه ولوله انداخته بود.معلوم نبود منبع خبر چه کسی است و تا چه حد می توان به آن اطمینان داشت. بارها اتفاق افتاده بود حاجی و رضا خبرها را زودتر از عراقی ها دریافت کرده و بین مان پخش می کردند.
برای برداشتن حوله ای که از نخ هایش برای گلدوزی استفاده می کردم، داخل سوله شدم.شرایط زندگی جوری بود که هر چیزی را پیدا می کردیم، حتی اگر یک تکه نخ هم بود، در جای امنی پنهان می کردیم تا زمان استفاده اش برسد.
در حقیقت، چیزی از نظر ما، نمی توانست به در نخور باشد. سیم خاردارها اغلب سیم های کلفت ساده ای بودند که ما خارهای آن را کنده و باآن سوزن و وسایل دیگر را درست کرده بودیم.
داخل سوله، رضا و چند نفر دیگر علاءالدین کوچک را دوره کرده و شدیداً با هم بحث «آره» و «نه» راه انداخته بودند. معلوم بود مشکلی پیش آمده که رضا عصبانی جواب شان را می داد.جلوتر که رفتم، متوجه قضیه شدم.
-باید ببرم تحویل استوار بدم.
-اون دوتای دیگرم که بردی. پس چایی چه طوری درست کنیم؟
-فعلاً باید اینو تحویل داد. برای چایی هم یه فکری می کنیم.نشد، سوزن پی سوز داره،از او استفاده کنید.
یکی نعره کشید:
-با اون یه ذره شعله که نمی شه آب داغ کرد. تو ارشد مایی. نباید اجازه بدی این چراغ رو از ما بگیرن.
رضا طبق عادت، لحظه ای زبانش را میان دندان هایش گرفت و ساکت به نقطه ای خیره شد.
-آقا جان،از فردا که نفت ندادن،این علاءالدین فکسنی به چه دردمون می خوره. ما به وسایل بهتری نیاز داریم.
-مگه تاحالا نفت دادن که حرف از نفت می زنی. همش روغن بوده.
حرفش که تمام شد، چراغ را برداشت و راه افتاد. بیرون سوله هم، وقتی دوستان چشم شان به آن افتاد، بازی یادشان رفت. سکوت سنگین، بدجوری خاطرات زمستان را به یادها آورد. صدای بچه های گروه بغل دستی توی گوشم طنین انداخت و همراه با قدم های رضا محو شد.
«فتیلهء چراغ را پایین تر بکشید. این طوری چیزیش به ما نمی رسه.»
به راستی آن چراغ کوچک فکسنی، چه معجزهءبزرگی بود. سولهءبه آن وسعت را گرم می کرد و نمی گذاشت خط عاطفه و مهربانی پاره شود. و چه محتاط بودیم در آن شب های سرد و سخت، مبادا به آن گوهر شب چراغ آسیب برسد. چقدر زحمت می کشیدیم و روغن روی غذاها را جمع می کردیم و به جای نفت، داخل منبعش می ریختیم.
شاید کسی آن میان نبود که دلش به اندازه دل من بسوزد. از ابتدای سرما تا همان لحظه، تنها کسی بودم که برای آن چراغ فتیله می بافتم.
نگاهم رضا و چراغ را دنبال می کرد که سر راه، چشمم به تعدادی از بچه ها افتاد که شیشهءپنی سیلین به دست، مشغول جمع کردن شپش بودند. کنارشان نشستم و علت آن هم وسواس و دقت را پرسیدم. «یه خرده برای صادرات و یه خرده ام واسه سوغاتی می خوایم.»
یکی سرش را نزدیک گوشم آورد و به چادر سربازها که از چند روز پیش تعدادشان زیادتر شده بود،اشاره کرد.
«استوار صالح و سربازانش یه مقداری راحت زندگی می کنن.»
چند روز بعد، زیر ریزش تند باران، در سوله باز شد و با صدای نکرهءاستوار، همه از جا بلند شدیم. دستش را بالا گرفته بود و با نشان دادن شیشه های پنی سیلین، دنبال مجرم می گشت: «کار هر کس بوده خودش بیاد جلو.»
لحظه ای مکث کرد و تهدید کرد که جیرهءصابون مان را قطع می کند. وقتی دید می خندیم، محکم روی سینهءمترجمش کوبید و به طرف دفترش رفت. موقع خروج از سوله، عصبانی، کلماتی را بلغور کرد که مترجمش را هم به خنده انداخت: «نفهمیدیم ما اسیریم یا اینا.»
یک ساعت بعد که باران خوابید، دوباره سر و کله اش پیدا شد.این بار، خمیس و محمدکاظم هم همراهش بودند. هر وقت وضع رو به وخاممت می گذاشت، گروه خشن شکل می گرفت و این برای ما به معنای مصیبت بود.
در عرض کمتر از چند دقیقه، همه از سوله بیرون آمدیم. سولهءبغل دستی و سولهءآخر هم دچار مصیبت شده بودند. دو سولهءهفت و هشت، مدتی پیش با ورود بچه های بسیج و سپاه،افتتاح شده بود.
یک ربع ساعت طول کشید تا نیروهای عراقی از قفس ما بیرون آمدند. حرص هم در آمده بود و دل مان می خواست جوری آن به هم ریختگی را تلافی کنیم. هیچ چیز سر جای خودش نبود.اگر می خواستیم وسایل متعلق به خودمان را پیدا کنیم، ساعت ها طول می کشید. لیوان های روحی را له کرده و همه چیز لگدمال شده بود. سولهءتمیز و با صفای ما،وضع و حالی پیدا کرده بود که کسی رغبت نمی کرد داخلش برود. اما با تشر تند استوار و عواملش، مجبور به ورود شدیم.
در که بسته شد، آشوب بین گروه ها شعله کشید. هرکس چیزی را برمی داشت، می گفت متعلق به اوست. کشمکش ها و فریادها آن قدر بالا گرفت که سقف سوله هم تکان می خورد.همین مسئله موجب شد استوار وخمیس ومحمدکاظم باز گردند.
شلیک چند تیر هوایی،آرامش نسبی را به سوله بازگردان وهر گروه سرجای خودش ایستاد.استوار صالح که بین بقیه از احساس بزرگی بیشتری برخوردار بود،از خمیس خواست از گروه ما وبغل دستی،دونفررا برای تنبیه انتخاب کند.اولین قرعه،به نام من بیرون آمد.
استوار از ما چهار نفر خواست لباس های یک تکه ای را که برای جلوگیری از شپش زدگی، پشت و رو پوشیده بودیم، در بیاوریم برابر خواستهءاو، لباس ها را درآوردیم و میان تعدادی سرباز نگهبان مسلح، از سوله بیرون رفتیم. کشتن ما، هیچ حادثهءخاص ومهمی را در تاریخ رقم نمی زد.هنوز هم اسرای بی نام ونشانی بودیم که کسی از حضورمان در آن بازداشتگاه خبرنداشت.
میان پادگان بزرگ بعقوبه،از بین ساختمان هایی که در مسیر بود عبور کردیم و به دوسولهءکوچک انتهای اردوگاه رسیدیم.در که باز شد،با اسرای سپاه و بسیج روبه رو شدیم. هنوز نمی دانستیم برای چه ما را به آنجا برده اند،تا اینکه مترجم خواست رو به دیوار بایستیم.
مترجم،حرف های استوار را برای اسرای آن سوله ترجمه کرد: «این چهارنفر، سردستهءآشوب قفس یک هستن. تنبیه اونا در مقابل چشمای شما انجام می شه تا بدونید هرکس اقدام به آشوب کنه،تنبیه خواهد شد.»
حرف ها که تمام شد، شلاق های سیمی روی بدن ما خط انداختند. ایستاده و خوابیده فرقی نمی کرد، شلاق باید جایی فرود می آمد.
ارسال نظر