پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- محمدرضا حیدری- حادثه تلخ منا هیچگاه از ذهن مردم ایران پاک نخواهد شد؛ روزی که ۴۶۵نفر از حجاج کشورمان از منا عاشقانه به سوی معبود پرکشیدند.

زیارت خانه خدا و طواف آن و نماز در کنار بارگاه ملکوتی پیامبر اعظم(ص) آرزویی بود که سال‌ها در دل داشتند.چهل روز پیش و در دهم ذی‌الحجه، منا قربانگاه حجاجی شد که با بی‌تدبیری آل‌سعود در میان سیل جمعیت با لب‌های تشنه جان دادند و ساعتی بعد انبوه اجساد که روی هم افتاده بودند تلخ‌ترین تصویری بود که در دوربین رسانه‌های دنیا به ثبت رسید. اما یکی از تلخ‌ترین حادثه‌ها در میان شهدای ایرانی حادثه منا مرگ پسری بود که برای نجات پدر جان خود را فدا کرد. سنگینی غم مرگ این جوان یزدی به حدی بود که اوحدی، رئیس سازمان حج و زیارت در رسانه ملی با بغض و اشک آن را بیان کرد. حاج مهدی درستکار که آرزو داشت پدر و مادر سالخورده‌اش را به حج ببرد وقتی با فشار جمعیت مواجه شد پدرش را به نقطه امنی کشاند و سپر او شد ولی لحظه‌ای بعد موج جمعیت او را بلعید و چند روز بعد پیکرش در یکی از کانتینرها پیدا شد. پیکر این مرد فداکار با حضور مردم یزد و پدر و مادر داغدار و همسر و 2 فرزند خردسالش در قطعه شهدا به خاک سپرده شد. در اربعین شهدای منا، علی درستکار برادر حاج مهدی از روز حادثه و پرکشیدن این مرد فداکار می‌گوید.

ارتباط عاطفی پدر و پسر

بزرگ‌ترین آرزوی برادرم این بود که پدرو مادر را به سفر مکه ببرد. پدرمان یک‌بار به حج عمره رفته بود ولی هر بار با دیدن حجاجی که اعمال حج را به جا می‌آوردند با حسرت به آنها نگاه می‌کرد. پدرم 81 بهار را پشت سر گذاشته و آرزو داشت به سفر حج برود. برادرمان استاد تراشکاری بود. ما 4برادر بودیم و در تراشکاری پدرمان کار می‌کردیم. 25سالی بود که شاگرد او بودم و تراشکاری را از او آموختم. مهدی، استاد همه ما بود و بسیاری از اهالی یزد او را می‌شناختند. در کار بسیار جدی بود و همیشه سعی می‌کرد بهترین کار را ارائه دهد. در کار وسواس داشت و همیشه می‌گفت باید مشتری از کار راضی باشد. نظم خاصی در کار داشت و کار را در زمانی که تعیین کرده بود تحویل می‌داد و همه از کار او راضی بودند. در یزد از لحاظ فنی در تراشکاری نمونه بود. پدر از تراشکاران قدیمی یزد است و ما نیز کار او را ادامه دادیم. پدر کم کم کار را به ما واگذار کرد و مهدی استاد کار ما بود. پدر نیز کارهای بانکی را انجام می‌داد. چند سالی بود که حاج مهدی تصمیم داشت به حج برود. همه تلاش او این بود که پدر و مادر را نیز با خود ببرد. سال قبل تلاش کرد در کاروان شهرستان اردکان ثبت نام کند اما موفق نشد. در انتخاب کاروان وسواس بسیار خاصی داشت و در جست‌وجوی کاروانی بود که هتل اقامت آن نزدیک خانه خدا باشد تا پدر و مادرمان به راحتی به زیارت کعبه بروند. مادربه‌دلیل پادردی که داشت نمی‌توانست راه برود و جهت زیارت برای او ویلچر می‌گرفت. سرانجام کاروان مناسبی در یزد پیدا کرد و با خرید فیش حج پدر و مادر و همسرش را نیز ثبت نام کرد. از اینکه همراه با پدر و مادر و همسرش به سفر حج می‌رفت خیلی خوشحال بود و می‌گفت بالاخره پدر به آرزویش می‌رسد.

آخرین خداحافظی

محمدرضا و محمدحسین، 2 یادگار برادرم هستند. 6 سال قبل خدا محمدرضا را به آنها داد و 16‌ماه قبل محمد حسین به دنیا آمد. حاج مهدی وابستگی زیادی به آنها داشت و هر روز ساعت‌ها با آنها بازی می‌کرد. ابتدا همسر برادرم به‌خاطر بچه‌ها تصمیم داشت به این سفر نرود. می‌گفت نمی‌تواند بچه‌ها را تنها بگذارد اما برادرم مخالف بود و می‌گفت نمی‌توانم در آینده شما را به تنهایی به سفر حج بفرستم. سرانجام تصمیم گرفتند بچه‌ها را به مادر همسرش بسپارد. چند روز قبل از سفر، برادرم حال عجیبی داشت. از صبح تا ظهر با دوستان و بستگان تماس می‌گرفت و از آنها حلالیت می‌گرفت. کسانی را که نزدیک بودند حضوری می‌رفت و بعد از خداحافظی از آنها حلالیت می‌گرفت. معتقد بود اگر از دوستان و بستگان رضایت نگیریم حج مقبول خدا نخواهد بود. برای این کار اهمیت زیادی قائل بود و هر روز زمان زیادی را برای این کار می‌گذاشت. مراقب بود کسی از قلم نیفتد و قبل از رفتن از همه خداحافظی کند و حلالیت بگیرد. قبل از رفتن به من سفارش کرد مراقب کودکانش باشم و من هم در این مدت آنها را برای تفریح پارک می‌بردم تا کمتر بهانه پدر را بگیرند.

حال و هوای عجیبی برای سفر حج داشت. روز رفتن اشک می‌ریخت. برای 2 نفر از بستگان که بیمار هستند اشک می‌ریخت و می‌گفت کنار کعبه از خدا شفای آنها را طلب خواهم کرد. محمدرضا و محمدحسین را در آغوش گرفت و اشک ریخت. تا به آن روز برای یک مدت کوتاه نیز از آنها جدا نشده بود. بسیار محکم بود و کمتر کسی اشک‌های او را دیده بود ولی روز بدرقه اشک از چشمانش سرازیر بود. اما با این حال امید زیادی به بازگشت داشت و بسیاری از کارهایش را به بعد از بازگشت از سفر حج موکول کرده بود. لحظه آخر نیز سفارش‌های لازم را به من کرد و همراه پدر و مادرمان و همسرش رقیه صالح‌زاده سوار هواپیما شدند. در مکه هر روز با من تماس می‌گرفت و از همه احوالپرسی می‌کرد. روز عرفه از صحرای عرفات تماس گرفت. صدایش می‌لرزید و می‌گفت اینجا قیامتی برپاست. با صدای بلند گریه می‌کرد و از خدا می‌خواست گناهانش را ببخشد. می‌گفت ‌ای کاش شرایطی مهیا می‌شد تا همگی به این سفر بیاییم و لذت دعای عرفه را در صحرای عرفات بچشیم. از آنجایی که می‌دانست نگران پدر و مادر هستیم گفت آنها در سلامت هستند و مشغول راز و نیاز و خواندن دعایند. این آخرین مکالمه ما با مهدی بود. از او خواستم به‌جای همه ما زیارت کرده و ما را از دعا فراموش نکند.

پدرحج

پرکشیدن در منا

روزی که اخبار صدا و سیما خبر از فاجعه منا داد باور نمی‌کردیم که برادر ما نیز جزو شهدای این حادثه باشد. روز حادثه در منزل پدر همسرم میهمان بودیم که اخبار، ساعت 14حادثه تلخ منا را اعلام کرد. دلشوره عجیبی پیدا کردم. اخبار تصاویر حادثه را نشان می‌داد و اعلام می‌کرد که تعدادی از کشته‌شده‌ها ایرانی هستند. بلافاصله با تلفن همراه برادرم تماس گرفتم اما پاسخگو نبود. به هر سختی‌ای که بود با شماره تلفن مدیر کاروان تماس گرفتم. غوغای عجیبی در آنجا برپا بود. مدیر کاروان گفت مادرو همسر برادرم قبل از طلوع آفتاب اعمال رمی جمرات را انجام داده‌اند و در سلامت هستند اما 10نفر از مردان کاروان که پدر و برادر من نیز بین آنها بودند به کاروان بازنگشته‌اند. با شنیدن این جملات تمام بدنم لرزید. بسیاری از بستگان با من تماس می‌گرفتند و جویای احوال برادرم و پدر و مادرم بودند. هر چند ساعت یک‌بار با مکه تماس می‌گرفتم تا اینکه خبر دادند پدرم نیز به همراه چند نفر دیگر از مفقودین به چادرهای کاروان بازگشته است اما خبری از مهدی نیست. تصور می‌کردیم مهدی هم تا چند ساعت دیگر بازخواهد گشت. مدیر کاروان به ما دلگرمی و اطمینان می‌داد که مهدی نیز بازخواهد گشت.

لحظه به لحظه به تعداد کشته‌های این حادثه تلخ اضافه می‌شد. کار را تعطیل کرده بودیم و چشم به تلویزیون و اخبار منا دوخته بودیم. با گذشت 2 روز از حادثه خبری از برادرم نشد. همسر برادرم و پدر و مادرم بی‌تابی می‌کردند و هر بار که با آنها صحبت می‌کردم گریه می‌کردند. هزاران کیلومتر از آنها دور بودیم و نمی‌توانستیم کاری جز دعا انجام دهیم. اطرافیان به من دلداری می‌دادند و می‌گفتند مهدی به‌احتمال زیاد با مأموران سعودی درگیر شده و در بازداشت به‌سر می‌برد. کسی باور نمی‌کرد که برادرم با توجه به هیکل درشتی که داشت زیر دست و پا جان داده باشد. تا لحظه‌ای که خبر پیداشدن پیکر برادرم را به ما دادند تصور همه ما این بود که او دستگیر شده است و منتظر خبری از آزادی او بودیم. با گذشت چند روز از حادثه، مسئولان سازمان حج و زیارت عکس‌های اجساد پیدا شده را برای شناسایی به کاروان‌های مختلف می‌بردند. در این چند روز همسربرادرم به همراه مدیر کاروان و مهدی سلطانی یکی از هم‌کاروانی‌ها که پدرم را پیدا کرده و به کاروان بازگردانده بود عکس‌های اجساد مختلف را بررسی می‌کردند ولی حاج مهدی در میان آنها نبود. هر بار وقتی در تماس تلفنی به ما می‌گفتند حاج مهدی در میان جنازه‌های پیدا نشده بیشتر اطمینان پیدا می‌کردیم که او زنده است و به‌احتمال زیاد به‌خاطر بدرفتاری مأموران سعودی با آنها درگیر شده و در بازداشت است. تا آخرین روز در بیم و امید بودیم تا اینکه پیکر برادرم را پیدا کرده بودند. مدیر کاروان و هم اتاقی برادرم بعد از دیدن پیکر او به ما گفتند هیچگونه آثارضرب و شتم در بدنش مشاهده نشد و او فقط به‌خاطر کمبود اکسیژن و تشنگی جان باخته است.

روز سفر به بهشت

وقتی خبر پیدا شدن پیکر حاج مهدی را به ما اعلام کردند همه تلاش ما این بود که زمان خاکسپاری، پدر و مادرم و همسرش نیز حضور داشته باشند. از شهر یزد 3‌نفر در میان شهدای منا بودند که یکی از آنها برادرم بود و 2‌نفر دیگر آقای حسنی کارگر و آقای حسن دانش از قاریان بین‌المللی قرآن بودند. پیکر برادرم همراه با دومین گروه از پیکرهای حجاج به ایران بازگشت.

ساعت 10و 30دقیقه چهارشنبه 15مهر‌ماه پرواز مدینه در فرودگاه امام خمینی (ره) به زمین نشست و پدر و مادرم و همسربرادرم درحالی‌که به‌شدت اشک می‌ریختند وارد گیت شدند. پدرم وابستگی زیادی به مهدی داشت و درحالی‌که اشک می‌ریخت می‌گفت مهدی قربانی من شد. او جان خود را داد تا جان مرا نجات بدهد. این تلخ‌ترین سفری بود که خانواده ما رفته بودند.

بلافاصله همراه آنها به یزد رفتیم و ساعت 3بعد از ظهر نیز پیکر برادرم با حضور مردم خونگرم یزد تشییع شد و در گلزار شهدا به خاک سپردیم. سخت‌ترین لحظات زمانی بود که به چشمان 2 یادگار برادرم نگاه می‌کردم.

آنها سراغ پدرشان را از من می‌گرفتند. برادرم به آنها قول داده بود خیلی زود از این سفر بازخواهد گشت. در این روزها وقتی همسر برادرم بی‌تابی می‌کند برایش خانواده‌هایی را یادآوری می‌کنیم که هنوز پیکرهای عزیزانشان پیدا نشده است و نمی‌دانند چه سرنوشتی برای آنها رقم خورده است. برادرم به آرزویش که شهادت بود رسید ولی امیدوارم مسئولان، این حادثه تلخ را تا زمان شناسایی عاملان آن ادامه بدهند.

پدرحج1

روایت یک شاهد از حادثه منا

مهدی سلطانی، کارمند سازمان جهادکشاورزی یزد که همسفر حاج‌مهدی درستکار در مکه بود از روز حادثه و پیدا کردن حاج حسین و گم شدن پسرش حاج مهدی می‌گوید: ما در اتاق 2008هتل کریستالات مکه با این پدر و پسر هم اتاقی بودیم. نخستین باری بود که به حج تمتع می‌رفتم. از نزدیک شاهد بودم که حاج مهدی چقدر از پدر و مادرش مراقبت می‌کرد. شب‌ها مادرش را با ویلچر به طواف خانه خدا می‌برد و چند ساعت بعد نیز درحالی‌که دستان پدرش را در دست می‌گرفت به طواف می‌رفت. روز حادثه آنها همراه هم برای رمی جمرات رفتند. من و چند نفر دیگر نیز برای رمی جمرات همراه سیل جمعیت به راه افتادیم اما وقتی حادثه اتفاق افتاد ما عقب بودیم. تابلو کاروان‌های مشهد، نیشابور و گلستان در دست حجاج بود تا همه بتوانند همدیگر را پیدا کنند. ما از دور تابلوها را می‌دیدیم. در یک لحظه موج جمعیت به عقب زده شد و بسیاری زیر دست و پاها افتادند. صحنه بسیار تلخی بود. ما با کانون اصلی حادثه فاصله داشتیم و با چند نفر از دوستان سعی کردیم به افراد سالخورده‌ای که زیر دست و پاها گرفتار شده بودند کمک کنیم. نزدیک ماشین آتش‌نشانی یکی از هموطنان که متوجه لهجه یزدی من شده بود به من گفت مرد سالخورده‌ای که از همشهریان شماست زخمی شده و کناری افتاده است. بلافاصله سراغ او رفتم. او را شناختم. حاج حسین بود. بعد از آب دادن به او، با چفیه ویلچر شکسته‌ای را بستم و او را داخل ویلچر قرار داده و به اقامتگاه در منا بردم. وقتی حالش کمی بهتر شد سراغ پسرش را گرفت. دوباره به محل حادثه بازگشتیم تا شاید مهدی را پیدا کنیم. غوغایی در آنجا برپا بود. پسر مدیر کاروان ما نیز زیر دست و پا مانده بود و با تلاش فراوان با ما تماس گرفت و با مشخصاتی که او داده بود توانستیم او را نجات بدهیم. 15نفر از کاروان ما مفقود شده بودند و وقتی یکی از آنها بازمی‌گشت همه صلوات می‌فرستادند. بعد از چند روز پیکر حاج مهدی همراه با پیکر 24حاجی دیگر در یک کانتینر پیدا شد. اگر مأموران سعودی اجازه می‌دادند ما می‌توانستیم جان چند نفر را نجات بدهیم اما آنها جلوگیری می‌کردند.

داغی همیشگی بر دل پدر/ پدر حاج مهدی از فداکاری پسرش می‌گوید

حاج حسین درستکار هنوز هم با آه و ناله از روز حادثه منا یاد می‌کند؛ روزی که پسرش به‌خاطر نجات او جان خود را از دست داد. او می‌گوید: روزی که پسرم موفق به خرید فیش حج و همچنین پیدا کردن کاروان مناسب شد با خوشحالی به خانه آمد و به من و مادرش گفت زودتر خودمان را برای سفر به خانه خدا آماده کنیم. از خوشحالی او را در آغوش کشیدم و اشک ریختم. از اینکه همراه پسرم به سفر حج می‌رفتم خیلی خوشحال بودم. می‌دانستم او مراقب من و مادرش خواهد بود. لحظه وقوع آن حادثه تلخ ما تقریبا فاصله زیادی با مرکز حادثه داشتیم. مأموران عربستان ما را به خیابان جوهره هدایت کردند و جمعیت زیادی به آهستگی در این خیابان حرکت می‌کرد. کمی که جلوتر رفتیم جمعیت ایستاده بودند که ناگهان موجی جمعیت را عقب زد و همه روی هم افتادند. لحظه وحشتناکی بود. دستان من دردست مهدی بود. او بلافاصله مرا به گوشه‌ای کنار نرده‌ها برد. همان لحظه راننده ماشین آتش‌نشانی که آنجا بود ماشین را روشن کرد و باعث وحشت حجاج شد. همه با وحشت سعی می‌کردند خودشان را نجات بدهند اما فشار زیاد جمعیت و گرمای طاقت‌فرسا و تشنگی باعث شده بود آنها روی هم افتاده و جان بدهند. مهدی تا آخرین لحظه تلاش کرد مرا از فشار جمعیت دور کند و با تلاش زیاد مرا به بالای نرده‌ها برد. همان لحظه پای من بین جمعیت گیر کرد اما با کمک چند نفر آن را بیرون کشیدم و بی‌حال کنار خودروی آتش‌نشانی افتادم. این آخرین باری بود که مهدی را دیدم و او پس از نجات من در موج جمعیت گم شد و دیگر او را ندیدم. نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمد. جوان سیاهپوستی مرا روی دوش خود انداخت و کمی جلوتر جایی که سایه بود برد و مقداری یخ در دهانم گذاشت. مقابل چشمانم افراد زیادی روی هم افتاده بودند و اگر کسی به آنها آب می‌داد زنده می‌ماندند ولی بسیاری از آنها بر اثر تشنگی و گرما و نبود اکسیژن جان باختند. وقتی عکس‌های اجساد را برای شناسایی به ما نشان می‌دادند نمی‌توانستم بپذیرم که پسرم در میان آنها باشد. چند روز بعد با ما تماس گرفتند و خبر پیدا شدن پیکر مهدی را در یک کانتینر دادند. کیف آبی رنگی که همراه داشت دور گردنش بود و از طریق آن موفق به شناسایی پسرم شده بودند. پس از شناسایی پیکر مهدی، وقتی رئیس سازمان حج و زیارت به هتل محل اقامت ما آمد ماجرای تلخ مرگ پسرم را که پس از نجات من اتفاق افتاد برای او بازگو کردم، با دستور آقای اوحدی ما به مدینه رفتیم و یک روز در آنجا ماندیم و با نخستین پرواز 15مهرماه به ایران بازگشتیم. می‌خواستم حتما در مراسم خاکسپاری مهدی باشم و برای آخرین بار با او خداحافظی کنم. هنوز هم آخرین تصویرمهدی مقابل چشمانم قرار دارد. دست من در دست او بود و سعی می‌کرد تا آسیبی به من نرسد و در آن لحظات فقط برای نجات من تلاش می‌کرد. هیچ‌گاه نمی‌توانم این غم را فراموش کنم.