پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- محبوبه قربانی- این طور شد که خدا بال‌های ملائک را بر جسم رنجور و خسته‌اش کشید و او بعد از 29 سال جانبازی در 14/10/93 به مقام شهادت نائل آمد. آری حاج حسن اجر جهادش را گرفت و همانطور که پیامبر نوید داده بود: «هر کس نیاز مؤمنی را روا سازد، خداوند حاجت‌های فراوان او را روا سازد که کمترین آن بهشت باشد.» او نیز بهشت را برای خود خرید. برای آشنایی با فرازی از زندگی شهید کولیوند، به گفت‌وگو با فاطمه کولیوند همسر و حاج محمدجواد کولیوند نماینده مردم کرج در مجلس شورای اسلامی و برادر شهید پرداختیم که ماحصلش را پیش‌رو دارید.

شهید حاج حسن کولیوند

  همسر شهید

فصل آشنایی‌تان با حاج حسن از کجا رقم خورد؟

ما دختر عمو و پسرعمو بودیم. سال 62 که ازدواج کردیم من 15 ساله بودم و حاج حسن24 سال داشت. با مهریه‌ای کم و مراسمی بسیار ساده به خانه بخت رفتم. زندگی مشترک‌مان را در یک اتاق 9 متری در منزل مادرشوهرم شروع کردیم. حاصل زندگی من و حاج حسن هم پسرمان مجید است که 29 سال دارد.

گویا شهید کولیوند با وجود مشکلات جانبازی که داشتند در کار خیر شرکت می‌کردند؟

بله، حاج حسن روابط عمومی بالایی داشت و خیلی با مردم صمیمی بود. برای رفع گرفتاری مردم با وجود جسم ناتوانش هر کاری می‌توانست انجام می‌داد. یک‌روز به شهرداری رفته بود، شهردار خودش را به او رساند و گفت چرا شما آمده‌اید، زنگ می‌زدید خدمت‌تان می‌رسیدیم. حاج حسن گفت من تا حالا برای کار خودم شهرداری نیامدم اگر اینجا هستم برای رفع گره از کار مردم است. یک بار هم برای وساطت ازدواج یک زوج، با همان ویلچر چهار طبقه را بالا رفت تا واسطه امر خیر شود. با وساطت حاج حسن خانواده دختر قبول کردند و ازدواج صورت گرفت. از دیگر خصوصیت بارز ایشان احترام به والدینش بود. شهید ملاقات هر روز مادر را واجب می‌دانست. می‌گفت مادرم کسی را جز من ندارد به همین دلیل هر شب بعد از نماز مغرب از مسجد به منزل مادر می‌رفت. وقتی مادرش از پیری و مریضی‌اش گله می‌کرد، حاجی از اوضاع جسمی خودش می‌گفت و به او روحیه می‌داد و برای طول عمر مادر خیلی دعا می‌کرد.

از مشکلات جانبازی حاج حسن بگویید، با وجود مشکلاتی که داشت، رابطه‌اش با پسرتان چطور بود؟

بعد از مجروحیت حاجی، دکترها گفته بودند اگر زیاد جابه‌جا شود شهید می‌شود. ابتدا او را به بیمارستان ساسان بردیم و بعد برای تخلیه کلیه‌اش به آلمان رفتیم. حاجی بعد از 12 سال برای درمان نخاعش به انگلیس رفت. اینقدر حالش بد بود که دکترها شکستگی دستش را متوجه نشده بودند. وقتی آمد منزل دیدیم دستش صاف نمی‌شود. بردیم بیمارستان گفتند دستش شکسته اما درد را احساس نمی‌کند، بهتر است اذیت نشود. به همین دلیل ابتدای جانبازی، چهار، پنج سال در آسایشگاه و بیمارستان بود و به منزل نمی‌آمد. پسرم را هفته‌ای یک‌بار ملاقاتش می‌بردم. حاج حسن در ملاقات با فرزندمان بسیار تلاش می‌کرد ارتباطش را تا دیدار بعدی حفظ کند و پسرمان یاد پدر را همچنان در ذهن نگه دارد. همینطور وقتی پسرمان بزرگ‌تر شد او را در بعضی از کارهای اجتماعی شرکت می‌داد و مسائل اجتماعی را با او در میان می‌گذاشت. یک‌ماه قبل از شهادتش تمام عکس‌ها و فیلم‌های دوران کودکی پسرمان را در لپ تاپش ریخته بود. گویا نجابت پدر و پسر باعث شده بود که با عکس‌ها مرور خاطرات و عشق ورزی کند.

بعد از جانبازی همسرتان، خودتان خواستید که زندگی با ایشان را ادامه بدهید؟

همسرم بعد از جانبازی مرا آزاد گذاشته بود تا تصمیم بگیرم زندگی را ادامه دهم یا نه. اما من خواستم کنارش باشم. او هم قول داد از خدا بخواهد شریک جهادهای‌اش باشم. با این شرط بسیار دلگرم شدم و سختی‌ها برایم آسان‌تر شد. در زمان حیاتش از اینکه شاهد دردهایش بودم برایم خیلی سخت بود اما وقتی درد می‌کشید می‌گفت: سرم را بالا می‌گیرم مبادا اشک‌هایم جاری شود و خدایی ناکرده پشیمان شوم و ناشکری کنم. با گفته او من هم تسلیم خواست خدا می‌شدم و صبرم بیشتر می‌شد. گاهی آنقدر درد می‌کشید اما تا نماز صبح طاقت می‌آورد، آن موقع زنگ می‌زدیم تا کسی برای کمک بیاید. اما دلتنگی‌های بعد از رفتنش بسیار سخت‌تر است. او اسرار رازهایم بود. بعد از او فقط زندگی می‌کنم اینکه چطور فقط خدا می‌داند. نمی‌دانم چه گناهی کردم که خداوند توفیق خدمت را از من گرفت. روز خاکسپاری می‌گفتم من خواب بودم و تو بیدار! انگار طوری رفته و جایی را خدا به او داده است که یک بار هم خواب او را ندیدم. سؤال کردم گفتند اینها تعلق به خاک ندارند تا دوباره به دنیای خاکی برگردند.

پیش آمده بود که از شهادتش برای شما بگوید؟

حاجی دو سه سال آخر اصلاً خواب نداشت شب تا صبح بیدار بود. روزهای آخر هم حالش وخیم‌تر شده بود. شب‌ها پیش او بودیم و صبح‌ها پرستار می‌آمد. به پرستارش گفته بود چند سالی است نخوابیدم ولی امروز بعدازظهر نیم ساعت خوابم برد. روز اربعین در همان نیم ساعت خواب دیده بود پنج تا سید روبند زده با هم صحبت می‌کنند و حاج حسن را نشان می‌دهند. هر کدامشان اشاره می‌کردند که مهمان من هستی. بعد از اینکه از خواب بیدار شده بود، گفت: من دیگر نمی‌مانم و شهید می‌شوم...

به نظر شما راز ماندن حاج حسن سال‌ها پس از اتمام جنگ تحمیلی چه بود؟

من سال‌ها زندگی در کنار همسران شهدا را تجربه کرده بودم. (همسران شهید اقوام و آشنایان) سختی زندگی آنها را دیده بودم به همین دلیل از خدا خواستم همسرم شهید نشود. وقتی جنگ تمام شد همسرم گفت درست همان چیزی شد که خواسته بودی! اما همیشه حسرت می‌خورد که از شهدا جامانده و لیاقت شهادت نداشته است. درست روز هفتمش با سالگرد بچه‌های محل که در کربلای 5 شهید شده بودند یکی شد. حاجی آرزو داشت به کربلا برود و قرار هم بود عید برود کربلا. اما دو ماه مانده به سفرشهید شد. دیگر آرزویش هم ازدواج پسرم بود که ندید.

شهید حاج حسن کولیوند1

شهید کولیوند ملاقاتی نیز با مقام معظم رهبری داشتند، از حال و هوای آن روز بگویید.

در نظر حاجی هیچ چیزی عزیزتر و قشنگ‌تر از این دیدار نبود. انگار که خستگی سال‌ها جانبازی از تنش بیرون رفته باشد. همواره پای رکاب ولایت بود. به همین دلیل از آقا هم خواسته بود دعا کنند در این مسیر ثابت قدم بمانیم. او عکس آقا را همیشه روبه‌روی خودش بالای تلویزیون می‌گذاشت. یک بار خواستم عکس را جا به جا کنم نگذاشت گفت باید این عکس روبه‌رویم باشد تا لذت ببرم. به همین دلیل در کل مراسم شهادتش و در همه پلاکاردها این عکس زیاد دیده می‌شد.

چه خاطره‌ای از حاح حسن در خاطرتان جاودانه شده است؟

دو اصل مهم در وصیتنامه ایشان بود یکی ولایت پذیری و دیگری حجاب. روزی به او گفتم: چرا سالگرد ازدواج نمی‌گیری؟ گفت من دنبال سالگرد مجروحیتم هستم تو دنبال سالگرد ازدواج! سالگرد خاکسپاری او در تاریخ 16/10/93 با سالگرد ازدواج‌مان یکی شد. وصیت کرده بود تا هر موقع که هستید سالگرد خاکسپاریم را مراسم بگیرید!

چه پیامی برای همسران جانباز دارید؟

قدر جانبازان را بدانید. همسرم می‌گفت دفاع مقدس سفره‌ای بود که پهن شد و هر کس کنار این سفره نشست برنده شد. یکی شهید شد، یکی جانباز و... و هر کس رد شد باخت. الان هم همسران جانباز انگار کنار این سفره هستند تا می‌توانند تلاش کنند بهره ببرند.

شهید حاج حسن کولیوند2

برادر شهید

مسئولیت حاج حسن در جنگ چه بود؟ گویا شما هنگام جانبازی حاج حسن در کنارش بودید؟

برادرم در مقطعی فرمانده گروهان بود. در مرحله سوم عملیات کربلای 5 روز 3/11/65 اول صبح با هم به منطقه شلحه عراق رفتیم. در ورود به جزیره شلحه از نهر جاسم عراق که وصل شدیم ناگهان در کمین افتادیم. همه بچه‌ها به رگبار بسته شدند. حاج حسن از ناحیه گردن گلوله رِسام خورد، گلوله‌ای که نخاعش را 70 درصد سوزاند. یک تیر به دستش و یک تیر به سرش خورد ولی تیرِ به گردن باعث قطع نخاعی‌ گردنی شد.

از فعالیت‌های اجتماعی حاج حسن بگویید.

او قبول کرده بود جانباز جنگ است و باید با این عارضه و حادثه زندگی کند. هیچ گاه از اجتماع جدا نشد و محدودیت‌های جسمی او را خانه‌نشین نکرد. حضور فعال در بسیج، راهپیمایی‌های 22بهمن و راهپیمایی‌های روز قدس را واجب می‌دانست. در تجمعات بسیجیان، کنگره‌ها و یادواره‌های شهدا خیلی وسیع شرکت می‌کرد. در بحث‌های ورزشی هم حضور داشت. بسیار مردم‌دار و گرهگشای کار خلق بود. مردم در گرفتاری‌ها و مشکلات به منزلشان مراجعه می‌کردند و با سعه صدر مشکلات را تا آنجا که می‌توانست حل می‌کرد یا قول همکاری می‌داد و پیگیری می‌کرد.

علت ثابت قدم و مصمم بودن حاج حسن با مشکلاتی که داشت چه بود؟

او با مشکلاتی که داشت بسیار شجاع، صبور، شکرگزار و حلال مشکلات مردم بود از طرفی بسیار مطیع رهبری بود به همین دلیل هیچ گاه مسیرش را گم نکرد. در جنگ هم بسیار قوی و شجاع بود. حتی وقتی به سفر حج رفتیم، احساس می‌کرد برای یک جانباز قطع نخاع گردن انجام اعمال حج سخت باشد اما با همان صبر و پشتکاری که داشت، وقتی عازم شدیم اعمال حج را به خوبی انجام داد. این بهترین خاطره‌ای است که از درکنارش بودن برایم ماندگار شد. خود ایشان هم خیلی راضی بودند.

به عنوان برادر جانباز چه پیامی برای دیگر جانبازان دارید؟

ما یک نظام ولایی داریم اما باید بپذیریم مشکلاتی هم وجود دارد. جنگ و به دنبال آن تحریم داشتیم اما کشور 36 سال در مقابل دشمن ایستاده است. تا آنجایی که توانسته‌ایم تلاش کرده‌ایم. اگر در جایی مشکلات حل نشد نباید از نظام دست برداشت. صبور باشیم و شاکر. همیشه از خدا عاقبت به خیری درخواست کنیم و آن با صبر و شکیبایی به دست می‌آید.

شاخص اخلاقی که از برادر برای شما به یادگار مانده چیست؟

صبر، مقاومت و شاکر بودن او. همه باید مثل همین شهدا و جانبازان تابع ولایت باشیم. شهدا را فراموش نکنیم و به این نظام کمک کنیم.