پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- علیرضا محمدی- آخرین فرمانده گردان کمیل در دوران دفاع مقدس، درست در آخرین‌های روزهای جنگ تحمیلی یعنی در پنجم مرداد ماه 1367 به شهادت رسید. سردار شهید مرتضی خانجانی رزمنده‌ای بود که عمق بصیرت او را با خواندن چند سطر از وصیتنامه‌اش (که تنها یک هفته قبل از شهادت نوشته بود) در خواهیم یافت. امثال این شهید سرداران بصیرت و آگاهی بودند که بررسی زندگی‌شان چه به عنوان همسر و پدر خانواده یا به عنوان یک رزمنده و فرمانده، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد و این ما هستیم که نیازمند دانستن و نوشتن و گفتن از آنهاییم. برگزاری یادواره سردار شهید مرتضی خانجانی در 15 مردادماه را فرصتی دانستیم تا در گفت‌وگو با همسر و دو تن از همرزمانش، بیشتر از این فرمانده شهید بدانیم. 

 زمانی که با شهید خانجانی ازدواج کردید، ایشان رزمنده بودند؟ 

بله، ایشان از نوجوانی به جبهه رفته بود. ما نسبت فامیلی داشتیم و قبل از ازدواج همدیگر را می‌شناختیم. مرتضی متولد سال 45 بود و در اوایل جنگ سن کمی داشت. اما از همان زمان شوق همراهی با رزمنده‌ها را داشت و خواهرش تعریف می‌کند که مرتضی با شکستن قلکش، هزینه رفتن به جبهه را فراهم کرده بود. حتی یکبار از مدرسه راهی جبهه می‌شود و مادرش که نگران دیر آمدنش شده بود، به دنبالش می‌رود و به هر طریقی شده مرتضی را به خانه می‌آورند. اما می‌گوید اگر مرا حبس بکنید باز هم می‌روم و بالاخره رزمندگی را از همان نوجوانی آغاز می‌کند. سال 64 که ازدواج کردیم، مرتضی 19 سال داشت. اما یک رزمنده با تجربه بود. 

شهید مرتضی خانجانی

نگران سختی‌های زندگی با یک رزمنده نبودید؟

خانواده ما هم چندان با مقوله جنگ و بسیج و مسائلی از این دست بیگانه نبودند. خود من در مسجد امام حسن عسکری(ع) میدان صفائیه شهرری فعال بودم و کارهای پشتیبانی پشت جبهه‌ها را انجام می‌دادیم. البته مرتضی و خانواده‌اش در کرمانشاه ساکن بودند و بعد از ازدواج به آنجا رفتیم. وقتی قرار ازدواج گذاشته شد، شهید خانجانی همان روز اول به من گفت: «من اهل نامه و تلفن و تلگرام نیستم. تا وقتی که جنگ باشد در جبهه هستم و درس و دانشگاه ‌را هم گذاشته‌ام برای بعد از جنگ.» رک و راست برایم مشخص کرد که با چه کسی قرار است زندگی کنم. واقعاً هم اینطور بود. اولویت اول ایشان جبهه و حضور در آنجا بود. کمتر به خانه می‌آمد و اگر هم می‌آمد، یکی، دو روزی می‌ماند و اغلب این طرف و آن طرف می‌رفت. مثلاً وقتی کرمانشاه بودیم، به تنگه چهار زبر می‌رفت و به آنجا سر می‌زد یا تهران می‌رفت و امور رزمنده‌ها و مسائلی از این دست را پیگیری می‌کرد. ما تقریباً سه سال با هم زندگی کردیم، در تمام این مدت سرجمع چهار ماه در خانه بود. دو هفته بعد از ازدواج هم مأموریت سه ماهه گرفت و به لبنان و سوریه رفت. 

برای یک نوعروس سخت است که اینقدر زود طعم جدایی چندماهه را بکشد، زندگی با شهید خانجانی چه حسنی داشت که همه این مسائل را تحمل می‌کردید؟

آن زمان خیلی از خانواده رزمنده‌ها چنین شرایطی داشتند و خانم‌های نسل ما می‌دانستند که باید چه مسائلی را تحمل کنند. روزی که شهید خانجانی بحث رفتن به لبنان و سوریه را مطرح کرد، من ناراحت شدم و گفتم حداقل بگذار کمی از ازدواجمان بگذرد بعد برو. اما گفت باید شرایط را درک کنم و از فرط احساس مسئولیتی که داشت حرفی زد که دیگر نتوانستم چیزی بگویم. او گفت: «تقصیر من است که چند روزی خانه ماندم و باعث شدم به من عادت کنی!» جدیتش را که دیدم دیگر حرفی نزدم و او رفت. چند وقتی که گذشت از سوریه نامه‌ای برایم نوشت. یک بخش از نامه را خوب یادم است که در آن حضرت زینب(س) را یادآور شده بود که چهار برادر و دو فرزندش را در کربلا از دست داد اما دست از یاری امام حسین(ع) برنداشت. بنابراین من هم باید صبر زینبی داشته باشم. ایشان شرایط مرا به خوبی درک می‌کرد و می‌دانست که چه احساسی دارم اما امثال مرتضی‌ها در شرایط سخت جنگ و مسائلی که اسلام را تهدید می‌کرد، بار مسئولیت سنگین‌تری را روی دوش خود احساس می‌کردند، بنابراین زندگی‌شان را فدای کشور و اسلام کرده بودند. خب من هم به عنوان همسرش این مسائل را درک می‌کردم و خوبی‌هایی که زندگی با رزمنده‌ای چون مرتضی خانجانی داشت، همه سختی‌ها را شیرین می‌کرد. 

کمی بیشتر از این خوبی‌ها بگویید، بارزترین خصوصیت اخلاقی شهید چه بود؟

در طول مدت زندگی مشترکمان، وقتی می‌شنیدم بین یک زن و شوهر دعوا شده، نمی‌توانستم برای خودم هضم کنم که چطور می‌شود یک زوج با هم دعوا می‌کنند! اخلاق مرتضی آنقدر خوب بود که یکبار هم باعث رنجش من نشد و هیچ وقت دعوایمان نشد. مهربانی‌ها و خوبی‌هایش از جنس دیگری بود. روز اولی که پای سفره عقد نشستیم، به خوبی می‌دانستم کسی که دارم با او پیمان زناشویی می‌بندم اهل زمین نیست. شاید کمی اغراق باشد اما از همان اول احساس می‌کردم او دیر یا زود شهید می‌شود و همیشه دلهره از دست‌دادنش را داشتم. مرتضی اهل نماز شب بود. دائم‌الوضو بود و نمازهای یومیه را با صوت بسیار زیبایی اول وقت می‌خواند. گاهی تا می‌آمدم وضو بگیرم و پشت سرش بایستم، زود نمازش را قامت بسته بود تا مبادا اول وقت از دست برود. آنقدر شیفته صوت زیبای نمازش بودم که بعضی وقت‌ها صبر می‌کردم نمازش را بخواند و من شنوای صوتش باشم. زندگی با چنین مرد با ایمانی، موهبتی بود که هر سختی‌ای در برابرش رنگ می‌باخت. او کاری کرده بود که همه مراحل زندگی‌مان رنگ مذهب به خود بگیرد. وقتی دخترمان فاطمه در هفتم محرم به دنیا آمد، مرتضی گفت اگر از قبل نیت نکرده بودم نامش را فاطمه بگذاریم، به خاطر ایام محرم، اسمش را زینب می‌گذاشتیم. 

شهید مرتضی خانجانی1

دلبستگی به دخترتان فاطمه هم باعث نشد که در رفتن به جبهه کمی تعلل کند؟ 

مرتضی سعی می‌کرد خیلی با دخترمان گرم نگیرد و از دید من رفتار سردی در این رابطه داشت. گاهی اعتراض می‌کردم که چرا اینطور می‌کنی؟ می‌گفت: «من که ماندنی نیستم و نمی‌خواهم فاطمه وابسته شود. آن وقت اگر شهید شدم او بهانه مرا می‌گیرد و تو ناراحتی می‌کشی.» اما خوب که فکر می‌کنم می‌بینم که مرتضی نمی‌خواست خودش وابسته دخترمان شود و این دلبستگی مانع رفتنش شود. 

پیش از شهادتش مجروح شده بود؟

بله ایشان چند بار مجروح شده بود. یک بار گلوله‌ای به کتفش خورده بود. بار دیگر هنوز فاطمه دنیا نیامده بود که در عملیات کربلای‌یک گلوله‌ای به پهلویش خورد. پای راستش در نوبت دیگر به شدت مجروح شد و آنقدر ترکش به دست و بدنش خورده بود که دست می‌کشیدی زبری ترکش‌ها زیر پوستش را احساس می‌کردی. به او می‌گفتم برو و ترکش‌ها را در بیاور. به شوخی می‌گفت اینها که با من کاری ندارند. هر بار هم که مجروح می‌شد قبل از آنکه کاملاً خوب شود، راهی می‌شد. یکبار خودش بخیه‌های پهلویش را کشیده بود خیلی ترسیدم، ولی گفت دکترها سخت می‌گیرند و توی جبهه کارهای زیادی داریم. کمی قبل از شهادت مجروحیت شیمیایی هم یافته بود. 

 از آخرین دیدارتان با شهید بگویید. 

آخرین دیدارمان مربوط به مراسم چهلم شهید ایرج ظفری از دوستان صمیمی مرتضی می‌شود. این دو رابطه بسیار صمیمی‌ای با هم داشتند. مرتضی از ما خواست که برای مراسم شهید ظفری به شهرشان نهاوند برویم. بعد از مراسم قرار شد ما به کرمانشاه برگردیم و مرتضی و یکی از همرزمانش شب به خانه بیایند. آن شب آنها دیر وقت آمدند و نشد که مرتضی را خوب ببینم. صبح که شد قصد رفتن به منطقه جنگی را کردند، اما ماشین‌شان خراب شد و توی کوچه مشغول تعمیر شدند. فاطمه همراه پدربزرگش دم در رفت و خودش را در آغوش مرتضی جا داد. اتومبیل که آماده حرکت شد، مرتضی می‌خواست فاطمه را به من بدهد که دخترم به پدرش چسبید و نمی‌خواست بیاید. یک آن دیدم اشک در چشمان مرتضی حلقه زد. اما تا دید پدرش نگاه می‌کند، با ناراحتی فاطمه را به من داد و برای همیشه رفت. یکی، دو روز بعد قطعنامه پذیرفته شد. اما تنها چند روز بعد دوباره جبهه‌ها به هم ریخت. مادر مرتضی که از اوضاع وخیم جبهه‌ها نگران شده بود، از پدر‌شوهرم خواست به اندیمشک برود و سراغی از او بگیرد. همان وقت خواب دیدم مرتضی برگشته و به من گفت به آقا (پدرش) بگو نرود. از خواب که بیدار شدم همین را به پدرشوهرم گفتم اما او رفت و درست ظهر روزی که به دوکوهه رسیده بود، مرتضی چند ساعت قبلش به شهادت رسیده بود. گاهی به خدا می‌گفتم چرا او باید در آخرین روزهای جنگ شهید می‌شد. آن هم بعد از پذیرش قطعنامه. اما وقتی وصیتنامه‌اش را که یک هفته قبل شهادت نوشته بود می‌خوانم، می‌فهمم که او لایق شهادت بود و باید به آن می‌رسید. مرتضی در بخشی از وصیتنامه‌اش نوشته بود: «سوختن دور شمع ولایت را تکرار کنید.»

آشنایی‌تان با شهید خانجانی از کجا رقم خورد؟

سال 64 من و شهیدخانجانی هر دو در اطلاعات عملیات لشکر27 و در منطقه قصر شیرین بودیم. همانجا رابطه دوستانه‌ای بین ما برقرار شد و وقتی که من فرمانده یک گروهان از گردان کمیل شدم، شهید خانجانی نیز به گروهانم آمد و نیروی آزاد شد. همان ایام عملیات کربلای‌یک انجام گرفت و مرتضی طی عملیات مجروح شد. در فاصله‌ای که او از جبهه خارج شده بود، آقای شاهسون فرمانده گردان کمیل رفت و جای ایشان آقای درویش فرمانده شد. من که تا آن موقع علاوه بر فرماندهی یک گروهان، معاون دوم گردان نیز بودم، معاون اولی را بر عهده گرفتم. خانجانی که برگشت، معاون دوم گردان شد و باز در کنار هم بودیم. در عملیات کربلای5 بار دیگر مرتضی مجروح شد و بعد از عملیات کربلای8 که برگشت من از گردان کمیل رفته بودم. بنابراین ایشان معاون اول گردان کمیل شد. اواخر سال 66 هم که آقای درویش از گردان کمیل رفت، شهید خانجانی فرمانده گردان کمیل شد. مدتی بعد من دوباره به گردان برگشتم و معاون ایشان شدم. 

پس شما هم به عنوان مسئول شهید خانجانی بودید و هم به عنوان نیروی ایشان، چه تفاوتی بین خانجانی مسئول و نیرو وجود داشت؟

هیچ تفاوتی نداشت. اصلاً آن موقع بحث سر مسئولیت داشتن و نداشتن نبود. شهید خانجانی انسانی ولایتمدار و تکلیف‌گرا  بود که هرکاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. مثلاً در کربلای یک که نیروی آزاد گروهان بود، در شرایط خاص مثل یک فرمانده احساس مسئولیت می‌کرد و هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. در همین عملیات ما به یک ستون تانک برخوردیم که مقابلمان آرایش گرفته بودند. وقتی که قرار شد با آنها درگیر شویم، من از آر پی‌جی‌زن خواستم سر ستونشان را بزند. گلوله به تانک خورد اما کمانه کرد. شهید خانجانی سریع آرپی‌جی دیگری برداشت و رفت تا تانک‌را بزند، اما گلوله‌ای به پهلویش خورد و به شدت مجروح شد. می‌خواهم بگویم ایشان آدمی بود که از همه چیزش برای اینکه کار جنگ پیش برود می‌گذشت. منتظر هم نمی‌ماند تا حتماً از او خواسته شود. 

به عنوان یک فرمانده (فرمانده گردان کمیل) چه ارزیابی از ایشان دارید؟

قدرت تحلیل عملیاتی شهید خانجانی در مسائل مختلف واقعاً مثال‌زدنی بود. اینطور نبود که فقط دستوری بگیرد و نقشه‌ای را دنبال کند. اگر با موقعیت پیش‌بینی نشده‌ای روبه‌رو می‌شدیم، ایشان با تجربه و علم نظامی که داشت، ‌شرایط را تجزیه و تحلیل می‌کرد و با شجاعت و نبوغش، تصمیم‌های بجایی می‌گرفت. در کل باید بگویم که تجربه و شناخت تاکتیک‌های جنگی در کنار شجاعت بالایی که داشت، از شهید خانجانی فرمانده‌ای توانمند ساخته بود. رزمنده‌ها هم ایشان را دوست داشتند و مانند خیلی از فرماندهان دوران جنگ، شهید خانجانی بر قلوب نیروها فرماندهی می‌کرد. 

شهید خانجانی همه چیزش را وقف جنگ کرده بود. اگر می‌خواهیم او را بشناسیم باید از دژهای شلمچه و کوه‌های سر به فلک کشیده غرب بپرسیم که خانجانی چه کسی بوده است؟ خضوع و خشوع و نمازشب‌های حاج مرتضی در چادرها و سنگرها و دعاهای کمیل و زیارت عاشورای سحرگاهانش، فراموش شدنی نیست. روزی را به یاد دارم که همراه او به معراج شهدای اندیمشک رفتیم و او بر سر جنازه شهید صالحی آنچنان گریه کرد که متوجه شدم چه سوزی در دل دارد. کمی گذشت تا اینکه نوبت به خود خانجانی رسید. آخرین شبی که همراه حاج مرتضی در قرارگاه تاکتیکی پاسگاه زید بودیم، خوشحال بود که قرار است عملیاتی بشود و می‌گفت اینجا جایی است که شهدای عملیات ‌الی بیت‌المقدس و رمضان جنگیده‌اند و ما هم باید مردانه بجنگیم. 

لحظه‌ای که می‌خواست به خط مقدم برود، کلتی به کمر بسته و ماسکی به گوشش آویخته بود. لباس‌ها و ظاهرش چنان مرتب بود که گویی قصد رفتن به میهمانی دارد. او به همراه یک گروهان رأس ساعت 3:30 بامداد از قرارگاه به خط مقدم رفت. با بی‌سیم در ارتباط بودیم. وقتی صدای تکبیر شهید خانجانی در میان بسیجی‌ها به گوش می‌رسید، حواسم بود که از میان آن شلوغی حتماً صدای او را بشنوم. چون مطمئن بودم که مرتضی شهید خواهد شد. بالاخره صدای تکبیرش نیامد و فهمیدم که او به آنچه عمری در آرزویش بود رسیده است. شهید خانجانی بعد از خواندن نماز صبح برای دفع پاتک دشمن از سنگر بیرون می‌‌رود که گلوله توپی کنارش می‌خورد و به لقاء‌الله می‌پیوندد. 

شهید مرتضی خانجانی2

***

وصیتنامه سردار شهید مرتضی خانجانی

بسم الله الرحمن الرحیم

هم اکنون که این قلم سیاه را به دست گرفته و بر روی برگه سفید بی‌آب و رنگ می‌نویسم. شب چهارشنبه 28/4/67 است. عددهای نگاشته شده در تاریخ گویای شرایط سخت این برهه برای هر خواننده این نوشتار می‌باشد. غم و اندوه هجر یاران، مظلومیت حزب‌الله و امام، سقوط افکار چندین و چند ساله بچه بسیجیان نشسته بر بال ملائک، آن عارفان الهی و سالکان طریقت و عشق، همه و همه دردهای بی‌درمان ساعت‌ها و روزهای تلخ ترک جبهه است که در واقع باید گفت روزهای سخت بدرود گفتن ارزش‌های نهفته در جبهه است. 

در این حال و هوا مبادرت به نوشتن وصیتنامه نمودم. کاری که چندین سال در جنگ بودم اما هربار که خواستم وصیتنامه بنویسم اراده‌ام یاری ننمود. احساس می‌کنم هنوز امکان وصول به شهادت ممکن است. در این لحظات با تمام وجود از خداوند طلب شهادت دارم، چراکه به خداوندی خدا دیگر تاب و تحمل فراق را ندارم. مرا توان زیستن در این دنیای زشت نمی‌باشد. خدایا به آن بدن‌های قطعه قطعه شده و عشق‌آلود حسین و دیگر شهدا قسم می‌دهم تو را نگذار شاهد نامردی‌ها و خیانت‌ها باشم. 

پروردگارا چندین سال به عشق وصال لقای تو در مصاف با دشمن می‌باشم و بدن خود را آماج تیرهای کینه آلود دشمنان خدا قرار داده‌ام تا شاید روزی خود را در جوار رسول الله(ص) و ائمه اطهار(ع) ببینم. محبوبا اگر مرا از این فیض عظیم محروم گردانی، چگونه به عدالت شک نکنم. خدایا گفته‌هایم نزدیک به کفر گشته اما تو میدانی و خود می‌دانم که جز تو را طلب نمی‌‌کنم.  دوستان و رفقا،‌ای عزیزان همسنگر که این وصیتنامه را قرائت می‌کنید. شما را توصیه می‌نمایم به حمایت و پیروی از پیرجماران. او را دریابید و نگذارید تاریخ تکرار شود. چاره‌ای نیست اگر عده‌ای سست اراده بی‌صفت، آن نامردان خوشگذران که اگر می‌دانستم نوشته‌هایم به دستشان می‌رسد یا در آنها اثری می‌گذارد، فریادهایی به بلندی غرش آسمان برایشان داشتم، اجبارا گوشه‌ای از تاریخ نکبت‌بار را تحمیل کردند و با کوتاهی و با عدم تبعیت زمینه‌های پذیرش صلح را باعث شدند. اما شما ‌ای عزیزان هوشیار باشید و صحنه‌های سوختن به دور ولایت را تکرار کنید و بدانید اگر برای خدا جنگیده‌ایم هم اکنون نیز باید برای خدا تحمل کنیم و پیرو پیرجماران شویم و بدانیم اگر به آن نتیجه مطلوب در جنگ نرسیدیم، نباید از حفظ انقلاب غافل باشیم و خدای نکرده راه پیموده چند ساله انقلاب را به یکباره برگردیم و موجبات دفن اسلام را فراهم آوریم.