پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- محمدرضا حیدری- ۸ سال دفاع‌مقدس شاهد رشادت‌های رزمندگانی بود که برای دفاع از مرزهای کشور و انقلابی که شجره آن به تازگی ریشه زده بود راهی جبهه شدند.

همه برای شهادت از هم سبقت می‌گرفتند و در این میان خانواده‌ای که فرزندش را در راه اسلام فدا کرده بود با سربلندی به داشتن چنین فرزندی افتخار می‌کرد. در این میان کسانی نیز بودند که وظیفه سخت اطلاع‌رسانی به خانواده شهدا و تحویل گرفتن پیکرهای این شهدا را برعهده داشتند؛ آنها قاصدانی با نوید شهادت بودند.

حاج حسن حدادزادگان یکی از این قاصدان است که خبر شهادت بیش از 2500شهید دفاع‌مقدس را به خانواده‌هایشان رسانده به گلزار شهدا که قدم می‌گذارد روزهایی را به یاد می‌آورد که پشت در خانه شهیدی با خودش کلنجار می‌رفته تا بتواند خبر شهادت فرزندی را به پدر و مادرش بدهد.

حاج حسن متولد 1338در قزوین است و یک سال بعد از شهادت برادر کوچک‌ترش در بنیاد شهید قزوین مسئولیت اطلاع‌رسانی به خانواده شهدا و همچنین تحویل‌گرفتن پیکر شهدا و برنامه‌ریزی برای تشییع شهدا در قزوین به او سپرده شد. او هنوز هم با خاطرات آن روزها زندگی می‌کند. می‌گوید: از مادران شهدا شرمنده‌ام. او از روزهای تلخ و شیرینی که پیک شهادت بوده می‌گوید. روزهایی که بسیاری از خانواده شهدا با شنیدن خبر شهادت فرزندشان دستان خود را برای شکرگزاری به آسمان بلند می‌کردند و بعضی نیز به‌خاطر غم از دست دادن فرزند روی خوش به او نشان نمی‌دادند. پس از پایان جنگ او بازهم برای کمک به مردم داوطلب بود؛ زلزله رودبار و منجیل جبهه دومی بود که او در آن برای نجات کسانی که زیر آوار گرفتار شده بودند تلاش کرد.

قرعه فال به نام من افتاد

وقتی وارد بنیاد شهید شدم به‌عنوان راننده آمبولانس مشغول به‌کار شدم. یک سال بعد برادر کوچک‌ترم محمد در عملیات محرم به شهادت رسید. خمپاره دشمن مستقیم به او اصابت کرده بود. وقتی خبر شهادت برادرم را رئیس پشتیبانی جنگ قزوین برای ما آورد از حرف‌های او متوجه شدیم که برادرم نه سر دارد و نه دست و پا. مادرم از حرف‌های درگوشی ما متوجه شهادت محمد شد و گفت من 4 فرزند دارم و باید دینم را به این نظام می‌پرداختم و افتخار می‌کنم که پسرم در راه انقلاب شهید شده است.

روزهای آغاز به کارم در بنیاد شهید به‌عنوان راننده آمبولانس به خانواده جانبازان و شهدا خدمت می‌کردم و جانبازان را برای معالجه به بیمارستان می‌بردم و مدام مشغول خدمت‌رسانی به خانواده شهدا و جانبازان بودم. سال‌های ابتدایی جنگ، مسئولیت انتقال شهدا و همچنین اطلاع‌رسانی به خانواده‌های آنها و مراسم تشییع و تدفین شهدا با اداره تعاون سپاه بود اما سرنوشت طوری رقم خورد که همه این مسئولیت‌ها در قزوین برعهده من گذاشته شد. مسئولان وقت بنیاد شهید از من خواستند مسئولیت انتقال پیکرهای شهدا و اطلاع‌رسانی به خانواده‌های آنها را برعهده بگیرم. ‌برای من خیلی سخت بود. به تازگی برادر کوچکم شهید شده بود و از طرفی پدر بودم و می‌‌دانستم وقتی پدری فرزندش را از دست بدهد چه حسی دارد. از طرف دیگر حس و حال مادر خودم را در شهادت برادرم دیده بودم و نمی‌توانستم بپذیریم که خبر شهادت فرزندی را به خانواده‌اش اطلاع بدهم. پس از مخالفت من به چندین نفر دیگر پیشنهاد دادند ولی هیچ کدام نتوانستند این کار را انجام دهند و در نهایت مجبور شدم این کار را بپذیرم.

شیرم را حلالت نمی‌کنم

روزهای نخست که قرار شد شهدا را تحویل گرفته و سپس به خانواده‌هایشان اطلاع بدهم استرس زیادی داشتم به‌طوری که پاهایم سنگین می‌شد و نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم اما وقتی به این موضوع فکر می‌کردم که بسیاری از خانواده‌های شهدا از شهادت فرزندشان در راه انقلاب استقبال می‌کنند و زندگی آنها بر پایه زندگی امام‌حسین(ع) شکل گرفته و در دعاهایشان همیشه آرزوی شهادت می‌کنند دلم قرص می‌شد. سال‌هایی که در بنیاد شهید قزوین مشغول به‌کار بودم پیکر بیش از 2هزارو 500شهید سرافراز استان قزوین را که از جبهه بازمی‌گشت تحویل گرفتم و خبر شهادت آنها را به خانواده‌هایشان اطلاع دادم و پس از آن، کارهای مراسم تشییع و تدفین پیکر آنها را انجام دادم.

بعد از چند‌ماه از مسئولیت جدید من در بنیاد شهید وقتی مادرم از دیگران شنیده بود که کار من در بنیاد شهید چیست خیلی ناراحت شد و حتی به من گفت شیرم را حلالت نمی‌کنم اگر این کار را رها نکنی، تو با این کار دل مادران شهدا را می‌لرزانی. من مادر شهید هستم و می‌دانم یک مادر در آن لحظه چه حالی می‌شود. مادرم اصرار داشت من این کار را رها کنم اما بعدها وقتی با خانواده شهدا اخت شدم سنگینی این کار برایم آسان‌تر شد.

دیدار در ایستگاه راه‌آهن

نحوه کار به این شکل بود که پس از هر عملیات یا طی روزهای مختلف، شهدا را از جبهه به معراج شهدا و پزشکی قانونی در تهران منتقل می‌کردند و پس از آن شهدایی که مربوط به غرب و شمال‌غرب ایران بودند را به وسیله قطار تهران به تبریز منتقل می‌کردند. قبل از حرکت قطار با من تماس می‌گرفتند و اعلام می‌کردند چند میهمان دارید و مثلا ساعت 2شب به قزوین می‌رسند. در انتهای قطار واگنی قرار می‌دادند که داخل آن سردخانه بود و پیکرهای شهدا را داخل این واگن قرار می‌دادند به‌طوری که مسافران قطار اطلاعی نداشتند که در قسمت انتهای قطار پیکرهای شهدا قرار دارد. وقتی به ما اطلاع می‌دادند، یک ساعت قبل از رسیدن قطار به ایستگاه قزوین، سوار بر آمبولانس به ایستگاه قطار می‌رفتم. مسئولان قطار برای اینکه مسافران متوجه پیکرهای شهدا نشوند قطار را در زمان نماز در ایستگاه راه‌آهن قزوین متوقف می‌کردند یا در جایی توقف می‌کردند که انتهای قطار در مکان تاریکی قرار گیرد تا کسی متوجه انتقال شهدا نشود. پس از توقف قطار وقتی بسیاری از مسافران برای خواندن نماز به نمازخانه می‌رفتند با آمبولانس کنار واگن می‌رفتم و پیکر شهدایی را که مربوط به قزوین و شهرهای اطراف بودند تحویل گرفته و آنها را به داخل آمبولانس منتقل می‌کردم. گاهی اوقات که تعداد شهدا زیاد بود با کامیون یخچال‌دار به ایستگاه راه‌آهن می‌رفتم. بیت‌المقدس، فتح‌المبین، خیبر و کربلای4عملیات‌هایی بودند که شهدای زیادی در آنها داشتیم و برای انتقال پیکرهای شهدا با کامیون یخچال دار به ایستگاه راه‌آهن رفتم. پس از تحویل گرفتن شهدا آنها را به سردخانه منتقل می‌کردم. هر کدامشان را روی دستم بلند می‌کردم و تنهایی از پله‌های سردخانه بالا می‌بردم. از داخل تابوت وسایلی مثل سربند یا پلاکشان را برمی‌داشتم و برایشان داخل کیسه‌هایی با نام خودشان می‌گذاشتم. اما مهم‌ترین بخش کار از صبح روز بعد آغاز می‌شد و باید با مراجعه به خانه این شهدا خبر شهادت آنها را به خانواده‌هایشان می‌دادم. طی سال‌هایی که مسئولیت اطلاع‌رسانی به خانواده شهدا بر عهده من بود شاید به تعداد انگشتان یک دست با من برخورد نامناسبی داشتند که اغلب آنها هم فرزندشان سرباز بود و برای گذراندن خدمت سربازی به جبهه اعزام شده بود و خانواده‌ها آرزو داشتند پس از پایان خدمت سربازی او را در لباس دامادی ببینند. البته من شرایط روحی آنها را درک می‌کردم. ولی بقیه خانواده‌های شهدا با آغوش باز از خبر شهادت فرزندشان استقبال می‌کردند و حتی گاهی اوقات به من شیرینی می‌دادند.

اگر فرزندتان شهید شود...

در قزوین هفته‌ای 2 روز یعنی روزهای دوشنبه و پنجشنبه مراسم تشییع پیکر شهدا را انجام می‌دادیم زیرا برگزاری این مراسم و همچنین هماهنگی بین فرمانداری، بنیاد شهید و سپاه و ارتش به زمان نیاز داشت و خود مردم نیز می‌دانستند که در این دو روز پیکر شهدا تشییع خواهد شد.

برای اطلاع دادن به خانواده شهدا روش خاصی داشتیم. ابتدا با شناسایی همسایه‌ها یا اقوام نزدیک خانواده شهید درباره پدر و مادر این شهید سؤال می‌کردیم و اگر ناراحتی قلبی داشتند یا بسیار پیر بودند در اطلاع دادن به آنها کمی محتاطانه‌تر عمل می‌کردیم. ابتدا سراغ عمو یا دایی شهید می‌رفتیم و می‌گفتیم رزمنده آنها تیر خورده و مجروح شده است. پس از آن کم‌کم شرایط را برای دادن خبر شهادت آماده می‌کردیم و به‌طور مثال از شهادت دیگر رزمنده‌ها و صبر و تحمل خانواده‌های آنها می‌گفتیم و با گفتن این جملات، آنها خودشان متوجه منظور ما می‌شدند. برای اطلاع دادن به پدران شهدا آنها را به بهانه‌ای سوار ماشین می‌کردم ومی‌گفتم فرزندشان تیر خورده و در بیمارستان بستری است. کمی در شهر گشت می‌زدیم و سرانجام موضوع شهادت را به او می‌گفتم. من شاهد اشک‌های بسیاری از پدران و مادران شهدا بودم. من شاهد دست‌های پینه بسته‌ای بودم که به شکرانه شهادت عزیزشان به آسمان بلند می‌شد و من در برابر این همه صبر و بزرگواری احساس حقارت می‌کردم. ‌ سخت‌ترین قسمت کار جایی بود که وقتی به در منزل شهید می‌رسیدیم و در می‌زدیم مادر شهید در را باز می‌کرد. هیچ‌گاه انتظاری را که در نگاهشان دیدم فراموش نمی‌کنم. البته برخی از شهدا از قبل زمینه را برای پدر و مادرانشان آماده می‌کردند و این کار ما را آسان می‌کرد. شهید جعفر غفاری ازجمله این شهدا بود که قبل از اعزام به جبهه، مادرش را به مزار شهدا برده بود و به شیوه برنامه‌های صدا و سیما با مادرش مصاحبه کرده بود که اگر فرزندتان شهید شود چه کار می‌کنید؟ این کار او باعث شده بود فضا آماده شود و مادر این شهید با آغوش باز از خبر شهادت پسرش استقبال و با افتخار پیکر او را تشییع و دفن کرد.

شهیدی که حنا می‌بست

جوان‌ترین شهیدی که خبر شهادتش را دادم شهید داوود خلیلی بود که در 14سالگی شهید ‌شد و 14سال هم مفقودالاثر بود. مسن‌ترین شهیدی هم که خبرش شهادتش را به خانواده‌اش اعلام کردم شهید رودباری بود که در 71سالگی به فیض شهادت رسید. یکی از شهدایی که هیچ‌گاه او را فراموش نمی‌کنم شهید عبدالرحمان عبادی بود. خانواده این شهید در همسایگی ما زندگی می‌کردند. شهید عبدالرحمان 8بار به جبهه اعزام شد و هربار قبل از رفتن به‌دست و پاهایش حنا می‌گذاشت. می‌گفت برای ملاقات خدا باید مرتب و منظم بود. او روحیه فوق‌العاده‌ای داشت و وقتی پیکرش به قزوین فرستاده شد هنگام انتقال به سردخانه چهره‌اش را دیدم. صورت نورانی داشت و با دست و پای حنا بسته برای رفتن به میهمانی خدا آماده شده بود. خبر شهادت او را خودم به خانواده‌اش اطلاع دادم و پدر و مادر و برادران رزمنده و جانبازش با آغوشی باز از پیکر این شهید استقبال کردند.

تعبیر زیبای یک رؤیا

برخی از خانواده‌های شهدا قبل از اینکه ما به آنها شهادت فرزندشان را اطلاع بدهیم در خواب از این موضوع باخبر می‌شدند. یک روز که قرار بود خبر شهادت یک شهید را به خانواده‌اش بدهم مادر شهید در را باز کرد. از او سراغ پدر خانه را گرفتم گفت همسرم از کارخانه آمده خسته بود و خوابیده است. گفتم من می‌روم یک‌بار دیگر می‌آیم تا با ایشان صحبت کنم. در مسیر بازگشت بودم که پدر شهید من را صدا کرد. خودش را به ماشین رساند و گفت: ‌همین الان که خواب بودم در عالم‌رؤیا دیدم که پسرم شهید شده است. من خواب شهادت پسرم را دیدم و می‌خواهم بدانم تعبیر این خواب چیست. راحت‌ترین کلمه این بود که بگویم خواب شما تعبیر شده است و به این ترتیب خبر شهادت فرزندشان را اطلاع دادم.

انعام یک شهید

خاطره‌ای که هیچ‌گاه آن را فراموش نمی‌کنم مربوط به انعامی است که پدر شهید صادق صالحی به من داد. وقتی خبر شهادت صادق صالحی را به پدر او گفتم مانند بسیاری از پدران شهدا دستانش را به نشانه شکر به آسمان گرفت و از خدا تشکر کرد. بعد از مراسم تشییع و خاکسپاری، پدر این شهید به بنیاد شهید آمد و سراغ مرا گرفت. احساس کردم شاید خبر شهادت را به نحو مناسبی به آنها اطلاع نداده‌ام یا اتفاقی برای یکی از اعضای خانواده افتاده و ممکن است با من برخورد مناسبی نداشته باشد. خودم را پنهان کردم و از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم. حتی از خود من سؤال کرد ولی خودم را معرفی نکردم تا اینکه یکی از همکاران مرا به او نشان داد و گفت این همان شخصی است که خبر شهادت پسرتان را به شما اطلاع داد. پدر شهید نزد من آمد و گفت:‌ دیشب خواب پسرم را دیدم به من گفت چرا به کسی که خبر شهادت مرا آورده انعام ندادید؟ صبح وقتی از خواب بیدار شدم برای پیدا کردن شما به بنیاد شهید آمدم. می‌خواهم خواسته پسرم را اجرا کنم. پدر شهید دست در جیبش کرد و 2 اسکناس 10تومانی به من داد و گفت: ‌این را قبول کن، من پسرم را می‌شناسم اگر قبول نکنی ناراحت می‌شود و دوباره به خوابم می‌آید.

دستی که جا مانده بود

یکی از روزها به من ماموریت دادند تا پیکر شهید اصغرقاسمی که اهل روستای شیرود تنکابن بود را به این شهر منتقل کنم و خبر شهادت او را نیز به خانواده‌اش اطلاع بدهم. این شهید در شهر صنعتی قزوین کار می‌کرد اما خانواده‌اش در تنکابن زندگی می‌کردند. پیکر این شهید را در ایستگاه راه‌آهن تحویل گرفتم و متوجه شدم دست راست او قطع شده است. پیکر او را با آمبولانس به روستای شیرود تنکابن منتقل کردم و با حضور خانواده این شهید و اهالی روستا او را به خاک سپردیم. بعد از 6‌ماه از معراج شهدا اعلام کردند یک شهید متعلق به قزوین با قطار به شهر ما منتقل می‌شود. ساعت 3نیمه شب شهید را در ایستگاه راه‌آهن تحویل گرفتم و زمانی که تابوت او را در سردخانه باز کردم متوجه شدم او 3 دست دارد. یکی از دست‌ها روی سینه این شهید قرار داده شده بود. ابتدا فکر کردم به‌خاطر خستگی و خواب آلودگی خیالاتی شده‌ام اما وقتی کمی به‌صورتم آب زدم متوجه شدم خواب نیستم. جواز دفن جداگانه‌ای کنار این دست قرار داده شده بود.

این دست متعلق به اصغر قاسمی بود؛ همان شهیدی که 6‌ماه قبل در روستای شیرود تنکابن دفن کرده بودیم. مسئولان بنیاد شهید ماموریت دادند تا این دست را به تنکابن ببرم و به بنیاد شهید این شهرستان تحویل بدهم. دست این شهید را داخل چفیه‌ای قرار دادم و به تنکابن رفتم. اما مسئولان بنیاد شهید این شهرستان حاضر به پذیرش این دست نشدند و گفتند از کجا معلوم که این دست متعلق به این شهید باشد؟ از واکنش آنها عصبانی شده بودم.

به منزل امام جمعه شهر رفتم و موضوع را به ایشان گفتم. امام جمعه تنکابن از مسئولان بنیاد شهید خواست تا مادر این شهید را برای شناسایی دست بیاورند. ساعتی بعد وقتی مادر این شهید آمد چفیه را مقابل او قرار دادیم. همه منتظر واکنش این مادر بودیم. وقتی چفیه را باز کرد با دیدن دست قطع شده اشک ریخت و گفت این دست اصغر من است. او به تکه‌های کاموایی که به‌دست چسبیده بود اشاره کرد و گفت: خودم این بلوز کاموایی را برای پسرم بافتم و اندازه گره‌های آن را نیز می‌دانم. این دست قطع شده پسرم است. با شناسایی دست، اجازه نبش قبر صادر و دست قطع شده کنار پیکر این شهید دفن شد.

پاهایی برای یک شهید

بعد از علمیات خیبر شهیدی را به قزوین منتقل کردند که بر اثر اصابت ترکش خمپاره نیم تنه پایین‌اش قطع شده بود. نمی‌دانستم این موضوع را چگونه به خانواده این شهید اطلاع بدهم. بالاخره موضوع را به اقوام نزدیک این شهید اطلاع دادم. از حرف‌های آنها متوجه شدم که مادر این شهید وابستگی زیادی به این شهید داشته و ممکن است با دیدن پیکر این شهید که پا ندارد لطمه روحی شدیدی به او وارد شود. قبل از مراسم تشییع از یکی از دوستانم که نجار بود خواستم تا دوپای مصنوعی چوبی درست کند. سپس این پاهای مصنوعی را داخل تابوت قرار دادم و با بند آنها را محکم کردم. روز تشییع پیکر نگران بودم که مادر این شهید متوجه مصنوعی‌بودن پاهای پسرش شود اما خدا کمک کرد و این مادر متوجه نشد. زمان دفن شهید خودم داخل قبر رفتم و پیکر را داخل قبر قرار دادم و مراقب بودم که پاها از تنه جدا نشود. دوست نداشتم مادر این شهید تصویر بدی از پیکر پسرش در ذهن داشته باشد. گاهی اوقات وقتی شهیدی را به زادگاهش در روستایی می‌بردم خانواده شهید با نقل و اسفند از او استقبال می‌کردند. برخی اوقات زادگاه شهید در روستایی بود که ماشین نمی‌توانست به آنجا برود و ما مجبور می‌شدیم پیکر شهید را روی اسب ببندیم و از دره و کوه به طرف این روستا حرکت کنیم. گاهی اوقات حمل پیکر شهدا در مناطق صعب‌العبور با مشکلات زیادی همراه می‌شد و معتقدم این شهدا 2بار شهید می‌شدند.

یک‌بار در جبهه و یک‌بار نیز زمانی که پیکرشان را به زادگاهشان منتقل می‌کردیم. یک‌بار در زمستان وقتی می‌خواستیم پیکر شهیدی را به زادگاهش در یکی از روستاهای الموت منتقل کنیم در بین راه در برف و بوران گرفتار شدیم. با تاریک‌شدن هوا گرگ‌ها ما را محاصره کردند. لحظات دلهره آوری بود. گرگ‌ها منتظر بودند تا از ماشین پیاده شویم تا به ما حمله کنند. چند ساعت بعد اهالی روستا که از تأخیر ما نگران شده بودند با تراکتور به‌دنبال ما آمدند و پس از فراری دادن گرگ‌ها جاده را باز کردند و ما توانستیم پیکر شهید را به زادگاهش منتقل کنیم. یک شب نیز به‌خاطر مشکل فنی ماشین مجبور شدم همراه با پیکر 40شهید در ماشین استراحت کنم تا بتوانم صبح زود آنها را به سردخانه منتقل کنم. هرگاه برای بدرقه رزمنده‌ها می‌رفتیم آنها با دیدن من به شوخی می‌گفتند با تجربه‌ای که شما دارید می‌توانید بگویید که کدامیک از ما شهید می‌شویم. من هم با دست به شانه‌های آنها می‌زدم و برخی از آنها را با نام شهید خطاب می‌کردم و بعد از عملیات وقتی برای تحویل گرفتن پیکر شهدا می‌رفتم آنها نیز در میان شهدا بودند.