پايگاه خبري تحليلي «پارس»- احمد محمد تبريزي- عبدالامير چند ماه پس از حمله سراسري عراق به ايران، از ارتش فرار كرد و پس از گذراندن مسيري سخت، خود را به نيروهاي سپاه پاسداران ‌رساند. او در عمليات فتح‌المبين، كاري بزرگ مي‌كند و با رفتن روي خط بيسيم عراقي‌ها گردان بلال را از محاصره درمي‌آورد. در مدت زماني كه حيدري مهمان ما بود با او وضعيت سياسي و اجتماعي عراق در زمان حسن‌البكر و صدام را مرور كرديم و بعد به ماجراي فرارش از ارتش و حضورش در ميان نيروهاي ايراني رسيديم كه در ادامه مي‌خوانيد.

* گفت‌وگو را با دوران كودكي و نوجواني شما در عراق شروع كنيم. در زمان حكومت حسن‌البكر چه جوي در كشور عراق درباره ايران وجود داشت؟

زمان البكر دوران راهنمايي و دبيرستان بودم و از همان موقع بين ايران و عراق درگيري‌هاي سياسي وجود داشت. ما را به اجبار به راهپيمايي عليه حكومت پهلوي مي‌بردند و يادم هست شعارهايمان عليه حكومت پهلوي بود و مي‌گفتيم پهلوي دست از عراق بردار و مردم و ارتش تو را نمي‌خواهد. من در خانواده‌اي متدين به دنيا آمدم. پدربزرگم مجتهد بود و مادرم از خانواده شيعي بودند. نجف اشرف جوي شيعي داشت و آن زمان جز حزب كمونيست هيچ گونه انحراف ديني در نجف‌ اشرف وجود نداشت.

* با وجود تمام درگيري‌هاي سياسي عراق هيچ‌گاه اجازه عرض‌اندام به خود نمي‌داد. آيا حكومت وقت عراق از حكومت پهلوي ترس داشت؟

آن زمان در نجف بيشتر ايراني‌ها بودند و روابط خوبي با هم داشتيم. مي‌دانستيم ايراني‌ها آدم‌هاي خيلي خوبي هستند و به واسطه رژيم عراق، حكومت پهلوي در نظرمان خوب جلوه مي‌كرد. مردم هم نظرات منفي نسبت به ايران نداشتند ولي حكومت وقت مي‌خواست به مردم القا كند كه ايرانيان دشمنان ما هستند. از زماني كه حزب بعث برسركار آمد با ايران جنگ داشت و وقتي جمهوري اسلامي به پيروزي رسيد عراق آخرين كشوري بود كه به ايران تبريك گفت.

* حكومت حسن‌البكر فقط در مورد تقسيمات مرزي با ايران مشكل داشت يا دليل اصلي دشمني‌شان موارد ديگري بود؟

معتقدم انگليسي‌ها از زمان قديم تخم نفرت را در بين ايران و عراقي‌ها كاشتند. چون سفارت انگليس در بغداد خيلي قدرتمند بود و عراق در سيستم اداري‌، ارتباطي و آموزشي‌اش از ساختار كشور انگلستان الگوبرداري مي‌كرد. انگليسي‌ها حسابي روي عموم مردم كار كرده بودند و مي‌خواستند مردم را نسبت به همسايه‌شان ايران متنفر كنند. انگليسي‌ها بر اساس آينده‌ برنامه‌ريزي مي‌كنند. آنها به خوبي از ساختار مذهبي عراق آگاهند و به دنبال راهكارهاي اساسي براي تضعيف و فروپاشي اين ساختار هستند. يكي از اين كارها ايجاد تفرقه بين شيعه و سني است و در اين زمينه خيلي كار كرده‌اند. به حدي كه ما در شهر نجف اصلاً سني نمي‌بينيم چون مردم نسبت به ابوبكر و عثمان نفرت پيدا كرده‌اند و لعن مي‌فرستند. بدعت‌هايي را با برنامه براي آينده ايجاد كردند و تخم نفرت را كاشتند. با توجه به اينكه مذهب ايران شيعه است و حكومت عراق سني است و 30 درصد عراق سني هستند، در نتيجه آن زمان برنامه ريختند كه بين شيعه و سني اتحادي شكل نگيرد. بهاييت و وهابيت را انگليسي‌ها به همين دليل ايجاد كردند. آن زمان من در دانشگاه سليمانيه عراق مشغول به تحصيل بودم و اوج فعاليت سياسي‌ام بود. در دوران دانشجويي‌ام انقلاب اسلامي پيروز شد. چند تن از دانشجويان جمع شديم و شيريني و شكلات پخش كرديم. ما اعتقاد داشتيم كه ما زودتر از ايران پيروز خواهيم شد و ما مي‌توانيم حكومت اسلامي را در عراق برپا كنيم. آيت‌الله صدر خيلي فعال بود و فكر مي‌كرديم عراق قبل از ايران انقلاب اسلامي شود. البته شرايط در زمان حكومت شاه با صدام فرق مي‌كرد. شاه در قساوت يك انگشت صدام هم نمي‌شد. اگر شاه مخالفانش را شكنجه مي‌داد صدام همه را اعدام مي‌كرد و حتي دامادش را هم كشت.

* وقتي خبر پيروزي انقلاب اسلامي را شنيديد فضاي جامعه و واكنش مردم عراق چگونه بود؟

من آن زمان سرباز بودم و در سربازي فهميدم كه واكنش‌هاي حكومتي نسبت به پيروزي انقلاب چگونه است. ساختار نظامي ايران با عراق تفاوت دارد. در عراق هنگام سربازي با تحصيلات كاري ندارند و اگر بعثي باشيد درجه مي‌گيريد. اگر بعثي نباشيد و دكترا هم داشته باشيد حداكثر گروهبان خواهيد شد. زمان جنگ شيعيان هميشه در خط مقدم مي‌جنگيدند و سني‌ها عقب بودند. فرمانده شيعه وجود نداشت مگر بعثي باشد. اگر هم فرمانده‌اي شيعه مي‌شد در منطقه جنگي نمي‌ماند و به شهر بازمي‌گشت. چون من بعثي نبودم گروهبان فني شدم و آن زمان ما را هر هفته براي توجيه سياسي مي‌بردند. كل گردان را جمع مي‌كردند و عليه رژيم ايران صحبت مي‌كردند. ارتش بعث از لحاظ رواني سربازان را براي دشمني با ايران آماده مي‌كرد. ما آن زمان مخالف حكومت صدام بوديم و در موضع شبهه و تشكيك قرار داشتيم.

* پس از كودتا عليه حسن‌البكر مردم عراق نسبت به صدام چه ديدگاه و نظري داشتند؟

تحصيل‌كرده‌ها كه صدام را نمي‌پسنديدند و با او مخالف بودند. صدام برخلاف حسن‌البكر از قدرت سخنوري برخوردار بود. جوان بود و وجهه خاصي بين مردم داشت. حزب بعث با جذب جوانان قصد كار كردن بر روي خانواده‌ها را داشت. جوانان را با تشويق و تنبيه جذب حزب مي‌كرد. مي‌گفتند اگر بعثي شوي به تو بورسيه دانشگاه مي‌دهيم و از امكانات مادي و دولتي برخوردار مي‌شوي. هر كسي كه ضعيف بود مي‌رفت. بعثي شدن هم مراحلي دارد كه يكي از مراحلش جمع‌آوري اطلاعات از اطرافيان است. هر هفته بايد گزارش به سران حزب بدهي تا پس از چند ماه ترفيع بگيري. در خانواده هم بايد اطلاعات تمام اعضا را بدهي كه با اين كار كانون خانواده از هم مي‌پاشيد. ديگر پسر به پدر يا پدر به پسر رحمي نداشت و لو دادن اعضاي خانواده زياد اتفاق مي‌افتاد. صدام روي جوانان و خانواده‌ها كار مي‌كرد.

* رفته رفته محبوبيت صدام ميان مردم عراق كم شد؟

بعد از چند سال مردم از صدام ترس پيدا كردند. روز اول محبوبيت داشت ولي رفته رفته خيلي گستاخ شد. زمان البكر مردم پياده به زيارت كربلا مي‌رفتند اما صدام جلوي چنين كارهايي را مي‌گرفت. مي‌گفت اگر فرد شيعي رام نشد بايد اعدام شود. چون اگر شيعي به زندان برود و برگردد بدتر مي‌شود. بافت قومي و قبيله‌اي مردم را عوض كرد. كردها را به جنوب عراق و عرب‌ها را به كردستان برد و يك مجرم به تمام معنا بود. مردم وقتي كارها و اقداماتش را ديدند كه زمان جنگ به زور سرباز مي‌گرفت مردم از او متنفر شدند. پس از جنايت‌هاي مكرري كه صدام عليه مردم كشورش انجام مي‌داد همه او را شناختند.

* سي و يكم شهريور 59 چه اتفاقي افتاد؟

قبل از جنگ حدود 40 روز در مرز بوديم و از آن زمان هم درگيري نظامي وجود داشت. من گردان اطلاعات عمليات فني بودم و با دستگاه ردياب صوتي كار مي‌كردم. توپخانه ايران را مشخص كرده بودم و اولين توپ كه شليك مي‌شد مي‌فهميدم كجا هست. 31 شهريور كه وارد خاك ايران شديم من همان لحظه خاك را بوسيدم. سرعت پيشروي ارتش عراق در اولين روزهاي جنگ بالا بود و وارد منطقه دهلران شديم. يكي از درجه‌داران شيعي اين كارم را ديد و من گفتم اين خاك مقدسي است كه بايد آن را بوسيد. قرار بود او هم به ايران بيايد كه موفق نشد و در آخر از ارتش فرار كرد.

* آيا در دوران سربازي از لحاظ رواني و رزمي براي حمله به ايران آماده شده بوديد؟

تمام ارتش را در حالت آماده نگه داشته بودند. شش ماه فقط آموزش ديده بوديم.

* جو ارتش عراق چگونه بود؟ آيا فكر مي‌كرديد يك هفته‌اي ايران را خواهيد گرفت؟

ما هيچ‌گاه فكر نمي‌كرديم جنگ هشت سال ادامه پيدا كند. آن زمان بحث گرفتن خاك ايران برايمان مطرح نبود بلكه اينگونه به ارتش توجيه كرده بودند كه ما بايد خاك خودمان را آزاد كنيم. ارتش عراق هم بسيار قوي بود. نيروي زرهي و هوايي‌اش قدرتمند بود. غربي‌ها قبل از حمله عراق به ايران ارتش بعث را كاملاً مجهز كرده بودند. تمام كشورهاي عربي از عراق مي‌ترسيدند. الان فرماندهان سابق حزب بعث در داعش فرماندهي عمليات‌هايشان را به عهده گرفته‌اند.

* تا چه سالي در ارتش عراق مانديد و كي به ايران پناهنده شديد؟

من آبان ماه 59 كه مصادف با اولين محرم جنگ بود به ايران پناهنده شدم. من با فرمان امام كه به سربازان ارتش عراق دستور داد يا به عراق برگرديد يا به ايران بياييد و ملت ايران با آغوش گرم شما را پذيرا هستند از ارتش فرار كردم و به ايران آمدم.

* چطور توانستيد از ارتش فرار كنيد؟

بعد از انجام مأموريتم در رديابي من را به نگهباني فرستادند. قبل از آن يك بار از خدمت فرار كرده بودم و در عراق بودم كه مرا پيدا و زنداني كردند. حكم فرار از ارتش هم اعدام بود و من هم منتظر حكم اعدام صحرايي بودم. نمي‌دانم خدا چه حكمتي دارد. چند روز كه در زندان بوديم صدام عفو عمومي براي سربازان فراري صادر كرد. بار ديگر به جبهه برگشتم و اين بار همراه يكي از همرزمانم به ايران فرار كرديم. آن دوستم حامدالاعرجي در زمان جنگ به شهادت رسيد.

* نحوه فرارتان از ارتش به چه شكلي بود و چه سختي‌هايي در طول راه متحمل شديد؟

شب فرار كرديم و راه را گم كرديم. در مسيرمان از يك سلسله جبال و راه‌هاي پرخطر گذشتيم. منطقه‌اي كه در ارتش عراق بوديم جلگه بود و با منطقه كوهستاني آشنايي نداشتيم. آنجا كه رسيديم بلد نبوديم كجا برويم. در جاده رد لاستيك ماشين را ديديم و گفتيم حتما كسي اينجا هست. پس از چندين ساعت چوپاني ما را ديد. به او به عربي گفتم ما سربازان عراقي هستيم و به ايران پناهنده شده‌ايم. متوجه حرف‌هايمان نشد و وقتي دوباره به او گفتيم ما از سربازان خميني هستيم حاضر شد كمكمان كند. چوپان ما را به نيروهاي سپاه دزفول رساند.

* بچه‌هاي سپاه چه واكنشي نشان دادند؟

به اولين گروه بچه‌هاي سپاه رسيديم و خودمان را معرفي كرديم. از آنجا به اطلاعات عمليات سپاه دزفول رفتيم. هنگام برگشت اطلاعات كاملي از منطقه‌اي كه بوديم را به بچه‌هاي سپاه داديم.

* به شما شك نكردند؟

صد در صد بايد شك كنند اما ما با نيت خودمان آمديم. سيداحمد آوايي عربي بلد بود و شروع به صحبت با ما كرد. شب آنجا خوابيديم و فردا به سمت دزفول حركت كرديم. هر اطلاعي كه از منطقه و نفرات داشتم را به بچه‌هاي سپاه دادم. حتي تعريفات سياسي و نظامي را هم توضيح دادم. آقاي رشيد خيلي باهوش بود. گفت اگر الان بخواهيد به عراق برگرديد چه چيزي به آنها مي‌گوييد. گفتم مي‌گويم 80 روز به مرخصي نرفته‌ بودم و مادربزرگم فوت كرده بود و بايد او را مي‌ديدم و حالا برگشته‌ام. روز اول خيلي شك كرده بودند. ما را با هلي‌كوپتر به منطقه جنگي بردند. اطلاعات كامل منطقه را روي نقشه كشيدم و دادم.

* بعد چه اتفاقي افتاد؟

قرار بود قبل از عمليات فتح‌المبين در جاده دهلران عملياتي ايذايي انجام شود. براي انجام عمليات قصد بردن ما را نداشتند و من آنجا به آقارشيد گفتم بايد با شما بيايم. من هم مثل شما يا شهيد مي‌شوم يا پيروز. گفت باشد بياييد. دو نفر مأمور ما شده بودند كه اگر اتفاقي افتاد حواسشان باشد. در منطقه فاصله خط مقدم دو كشور حدود 15 كيلومتر بود. چون جاده استراتژيك بود همه در آن در حال تردد بودند و در اين 15 كيلومتر گردان‌هاي مختلفي مستقر بودند و كسي نمي‌توانست وارد منطقه شود. وقتي عمليات را انجام داديم هيچ كس فكر چنين كاري را نمي‌كرد. عراقي‌ها مانده بودند سربازان خميني چگونه از اين منطقه حمله كرده‌اند. عراقي‌ها در قلب منطقه بودند و نيروهاي ايراني به خوبي وارد قلب آن شدند. سه بعثي را هم اسير كرديم. دستگاه‌هاي صوتي‌شان را غنيمت گرفتيم و نزديك غروب خوشحال از انجام عمليات و گرفتن اسير بدون اينكه زخمي بدهيم به عقب برگشتيم. به من گفتند شما به كمپ اسرا بياييد و چند سؤال از اسيران عراقي بپرسيد و آنجا از سربازان عراقي بازجويي كرديم.
 
* گردان بلال چگونه در محاصره، دشمن را تسليم كرد؟
 من در عمليات فتح‌المبين با چشم خودم امداد‌هاي غيبي را مي‌ديدم و بدون اختيار ذهن و زبانم كار مي‌كرد. عمليات شروع شده بود و من گفتم براي استراق‌سمع يك بيسيم به من بدهيد تا هر صحبتي كه مي‌شود را به شما بگويم. بيسيم را مجهز كردم و به بالاي تپه رفتم. با بيسيم كار مي‌كردم تا فركانس مورد نظر را پيدا كنم. بر روي يك موج فرماندهان عراقي در حال صحبت بودند و من توانستم وارد خطشان شوم. بيسيم گيرنده‌اش قوي و فرستنده‌اش ضعيف بود. در حال صحبت با هم بودند كه من ناخودآگاه وارد خطشان شدم. من خودم را جاي فرمانده جا زدم و گفتم: جناب سروان! با احتياط عمل كنيد. ديدم حرفم را قبول كرد. دوباره چيزي گفتم و او قبول كرد. به او گفتم سربازان خميني حمله كرده‌اند و به خاكريز دوم برگرديد. حالا نمي‌دانم خاكريز دوم وجود دارد يا خير. ولي معمولاً چند خاكريز وجود دارد. اينها كه برگشتند اتفاقي افتاد.

گردان بلال خيلي زود وارد عمل شده بود. صحبت‌هاي سردار صبور با بچه‌ها را مي‌شنيدم ولي موقعيت‌شان را نمي‌دانستم. گردان بلال وارد عمل شد و در محاصره قرار گرفت. 30 تانك دشمن محاصره‌اش كردند. من دستور عقب‌نشيني به خاكريز دوم را دادم. بچه‌ها مي‌گفتند ما حتي شهادتين را هم خوانده بوديم. آنها كه به هم دستور مي‌دادند من مي‌شنيدم.

فرستنده بيسيم به خط مقدم عراق بود و به فرماندهي نمي‌رسيد. همان لحظه وارد عمل شدم. ما در محاصره هستيم، چطور در محاصره قرار گرفتيم. گفتم سربازان خميني از پشت در حال حمله هستند و سعي كنيد خودتان را تسليم كنيد تا كشته نشويد. ما هم پشت سر شما مي‌آييم تا شما را آزاد كنيم. ناگهان نيروهاي ايراني مي‌بينند آنها خودشان را تسليم كردند.

عمليات تمام شد و گفتند اسيران آمده‌اند. در عمليات فتح‌المبين 18 هزار اسير گرفتيم. در انبار مهمات بچه‌ها جمع شده بودند و آقاي كوسه‌چي در حال تشريح عمليات بود. از جاهاي مختلفي‌افراد مهمي آمده بودند. سردار رشيد گفتند يك افسر عراقي دستور تسليم و عقب‌نشيني به نيروهاي تحت امرش داده. گفتم اين فرمان در فلان ساعت و روز صادر شده؟ گفت بله درست است. گفتم آن شخص من بودم كه بعضي افراد حاضر در جمع مرا بوسيدند.