پايگاه خبري تحليلي «پارس»- صغري خيل فرهنگ- «محمودرضا بيضائي» كه به او حسين نصرتي نيز گفته مي‌شد، با توجه به تحولات ميداني كشور سوريه و هتك‌ حرمت‌ به حرم حضرت زينب كبري(س) به دست گروه‌هاي صهيونيستي ـ وهابي، براي دفاع از حرم خاندان اهل بيت(ع) به سوريه رفت تا اينكه ظهر روز يك‌شنبه ۲۹ دي ماه 1392 مصادف با ولادت حضرت رسول(ص) توسط تروريست‌هاي تكفيري به مقام رفيع شهادت نائل آمد. كوثر بيضائي تنها يادگار محمودرضا اين روزها عجيب دلتنگي مي‌كند اما او نيز مي‌داند پدرش اگرچه عاشقانه او را دوست مي‌داشت اما پيرو مكتب حسين بن علي (ع)‌ بودن، بهايي دارد كه محمودرضا آن را با خونش پرداخت. آنچه در پي ‌مي‌آيد حاصل همكلامي ما با احمد‌رضا بيضائي برادر شهيد است كه تقديم حضورتان مي‌شود.

به عنوان برادر بزرگتر شهيد، چه رابطه‌اي بين شما و ايشان وجود داشت؟

طبق آيه قرآن كه خداوند مي‌فرمايد: «انماالمؤمنون اخوه» محمودرضا نه تنها به واسطه خويشاوندي برادرم بود، بلكه به خاطر بسيجي بودن، فدايي رهبر انقلاب و اسلام بودن، برادرم بود كه اين رابطه نوع دوم پررنگتر از رابطه برادر نسبي بودن است. من همان اندازه كه ساير شهداي انقلاب و دفاع مقدس را با وجود اينكه نه ديده‌ام ونه با آنها زندگي كرده‌ام، دوستشان دارم، به محمودرضا هم به عنوان يك شهيد ارادت قلبي دارم. ارتباط ما مانند برادري ديني بود و ارادتمان به يكديگر از جنس ايمان و نور ولايتمداري بود.

آقاي بيضائي چه شد كه محمودرضا از همه وابستگي‌هايش نظير كودك خردسالش گذشت و براي دفاع از حريم اهل بيت به خارج از كشور رفت؟

خارج از كشور مفهومي ندارد، همه جا براي ما كربلاست. يك روز خرمشهر و شلمچه كربلا بود و امروز دمشق و انشاءالله يك روز هم قدس. شايد يك روز هم جبهه ما قلب اروپا باشد. هرجا به خاطر اسلام حاضر و در حال جهاد باشيم، آنجا كربلاي ماست. شهدايي چون محمودرضا افرادي بودند كه روي خودشان كار كردند و توانستند راه‌هاي معنوي را طي كنند. اين‌ها همه تفكرات و حركت‌هايي است كه در سلوك غالب شهدا ديده مي‌شود، چيزي است كه دركش براي ما كه درگير روزمرگي‌ها و هواي نفساني هستيم مشكل است. مگر اينكه كسي وارد اين راه شود. چطور مي‌شود كه فردي از جگرگوشه و خانواده و همه تعلقات بگذرد؟ محمود‌رضا در زماني شهيد شد كه از نظر شرايط مادي، زندگي خوبي داشت، ازدواج كرده، صاحب فرزند شده و تلاش مي‌كرد تا حداقل‌هاي يك زندگي عادي را براي خانواده‌اش از نظر مسكن، حقوق و... فراهم كند. اما او تنها به دنبال جمع كردن مال دنيا نبود. حداقل را تأمين مي‌كرد و بعد به همه اينها پشت پا زد. هنر اينجاست. هنر همه شهدا در مطالعه و سير زندگي آنها شناخته مي‌شود. حتي عرفا و سالكين‌الي‌الله مشكل به اين نقطه مي‌رسند. شايد از تعلقات مادي بشود گذشت ولي اينكه كسي «بااختيار» از اختيار خودش بگذرد، خيلي جاي تأمل دارد، اين همان نقطه اوج بندگي خداست.

آنچه كه مي‌توان به آن اشاره كرد همان ايثار و از خود گذشتگي است كه در زندگي شهدا ديده مي‌شود. همه اين ايثار و فداكاري برگرفته از نهضت عاشوراي اباعبدالله‌الحسين است، اين ويژگي‌ها تنها در مكتب امام حسين‌(ع) ديده مي‌شود. راه شهدا هم برگرفته از راه سيدالشهدا و اهل بيت‌(ع) است. به گفته شهيد آويني، غايت خلقت جهان پرورش انسان‌هايي است كه بر هر چه ترس و ترديد و تعلق است غلبه كنند و حسيني شوند.

 گويا شهيد بيضائي در كارهاي فرهنگي هم دستي داشتند، ايشان با فرهنگ شهادت چقدر آشنا بودند؟

زماني كه محمودرضا 13 ، 14 سال داشت، يك دانش‌آموز بسيجي بود. ارتباط محمودرضا با شهدا بسيار نزديك بود. سرشت او با فرهنگ شهادت آغشته شده بود. به سختي مي‌توان توصيفش كرد. مانند اين بود كه گمشده‌اي را در وجود شهدا جست‌وجو مي‌كرد و به دنبال چيزي مي‌گشت. محمودرضا 15سال داشت كه دو دفترچه از بنياد شهيد گرفت تا خاطرات شهدا را در آن جمع‌آوري كند. مي‌گفت من مي‌خواهم روي شهيد عبدالمجيد شريف‌زاده كار كنم كه از شهداي تبريز بود. خيلي دنبال همرزمان و خانواده شهيد بود تا بهترين روايت را از شهيد عنوان كند. خاطرات شهدا را درج مي‌كرد و گاهي هم براي بعضي شهداي گمنام سنگ مزار نذر مي‌كرد و مي‌خريد. به جرأت مي‌توانم بگويم محمودرضا ميان شهدا دنبال شهادت خودش بود كه در نهايت هم به آرزويش رسيد.

محمودرضا بيضائي

شهادت‌شان چطور رقم خورد؟

من قبل از شهادت محمود به شهادتش يقين داشتم. طوري كه وقتي صحبتي مي‌كرد من ساكت مي‌شدم و اجازه مي‌دادم تا او همه صحبت‌هايش را انجام دهد و حرف‌هايش كامل شود، چون مي‌دانستم بعدها بايد اينها را روايت كنم و اين مطالب بايد بعدها گفته شود. انگار با يك شهيد زنده نشسته‌ام. مي‌دانستم كه براي ترسيم چهره يك رزمنده در جبهه مظلوم مقاومت وظيفه‌اي بر دوش دارم. خود محمود هم اين احساس وظيفه را داشت. كلي آثار در آرشيو خودش دارد. بسياري از تصاوير با دوربين خودش گرفته شده بود. دائم دوربين همراهش بود. در سوريه از ديوارنوشته‌هاي داعش و تكفيري‌ها عكاسي كرده بود. از بعضي شهدا در لحظه شهدا كه خيلي هم كم اتفاق مي‌افتد عكس گرفته بود. در نهايت محمود رضا در 29دي ماه 1392 در حالي كه تنها 32سال بيشتر نداشت، در سوريه به شهادت رسيد. همسرش مي‌گويد: يك بار در خانه صحبت وصيتنامه شد، به پوستر «حاج‌همت» روي كمدش اشاره كرد و گفت: «وصيت من اين است». روي اين پوستر كه هنوز هم آنجاست، نوشته: «با خداي خود پيمان بسته‌ام تا آخرين قطره خونم، در راه حفظ و حراست از اين انقلاب الهي يك لحظه آرام و قرار نگيرم.»

در شرايط كنوني مسئله «جبهه مقاومت اسلامي» بسيار مطرح مي‌شود. شهيد تا چه ميزان روي اين مسئله تأكيد داشت؟

نظر محمودرضا درباره سوريه اين بود كه جبهه مقاومت اسلامي در سوريه جبهه زمينه‌ساز ظهور مهدي (عج) است. محمودرضا دو سال در زماني كه نوجوان بود، مجله موعود را مرتب پيگيري مي‌كرد. نزديك به دوسال تمام مقالات و كتاب‌هاي آخرالزمان و كتاب‌هاي مؤلفين شيعه و سني را مطالعه مي‌كرد. يكي از شاخه‌هاي مورد علاقه او مطالب آخرالزمان بود.

زماني كه بحث بيداري اسلامي پيش آمده بود به شدت آن مباحث را دنبال مي‌كرد. يك نكته محوري در حرف‌هايش بود و آن اينكه همه اين رويدادها مقدمه‌اي براي ظهور است. خيلي به اين موضوع تأكيد داشت كه اتفاقات در منطقه بايد ختم به ظهور حضرت مهدي شود. محمودرضا مي‌گفت: شروع بيداري اسلامي و سقوط ديكتاتورها در منطقه، نشان از اين دارد كه دست خدا از آستين ملت‌ها بيرون آمده و ديكتاتورهايي كه مانع ظهور هستند، از بين رفته و ملت‌ها آماده ظهور شوند. محمودرضا به جبهه شام و سوريه همين طور نگاه مي‌كرد و حضورش درسوريه يك عقبه معنوي و اعتقادي خيلي قوي داشت.

دوستان شهيد چه خاطراتي از حضور او در سوريه بيان كرده‌اند. يكي از آنها را بيان كنيد.

محمودرضا مجموعه‌اي از عكس‌ها و ديوارنوشته‌ها را فراهم كرده بود كه يك روز در سوريه يكي از همرزمانش در يكي از عكس‌ها مشغول نوشتن يك شعار به زبان عربي روي ديوار بود. محمودرضا تعريف مي‌كرد وقتي جمله‌اش تمام شد. دوستم زير جمله نوشت «جيش الخميني في سوريا» و زد زير خنده و گفت: اينها از اسم امام خميني (ره) هراس دارند و واقعاً هم اين طور بود.

كمي فضاي گفت و گو را تغيير دهيم، تا به حال شده بود كه بين شما و برادر شهيدتان بحثي به وجود آيد؟

بله، پيش آمده بود. خوب به خاطر دارم، سال 74بود، كاست ترانه‌هاي پاپ تازه وارد بازار شده بود كه محمود‌رضا چند تا از اين كاست‌ها را تهيه كرده بود. من هم تازه شروع كرده بودم به تعليم قرائت قرآن. تهيه اين كاست‌ها توسط او، من را عصباني كرد و به محمودرضا گفتم كه چرا آنها را به خانه مي‌آوري؟ اما او به حرف‌هاي من اهميت نمي‌داد. سر اين قضيه با او درگير شدم. مي‌گفتم وقتي در خانه‌اي صداي قرآن مي‌آيد، جاي اين كاست‌ها نيست. به همين دليل با هم برخورد كرديم. ما يك كمد داشتيم كه مشترك بود و وسايل شخصي‌مان را در آن مي‌گذاشتيم. يك روز ديدم كاست‌هاي محمودرضا ديگر در كمد نيست. پرسيدم كاست‌ها چي شد؟ گفت داشتم حاج‌منصور گوش مي‌دادم، حاج‌منصور يك چيزي گفت. متوجه شدم كاملاً درست مي‌گويد. حاج‌منصور گفته بود، اين نوارهايي كه مجوز دارند مهر امام زمان (عج) كه به آنها نخورده. اين حرف روي محمود تأثير گذاشته بود و ديگر به آن كاست‌ها گوش نداد. اين خاطره را گفتم تا همه بدانند شهدا هم انسان‌هاي عادي هستند، اما سير و سلوك معنوي داشتند و عاقبت به مقام شهادت رسيدند.

محمودرضا بيضائي1

در پايان اگر صحبت خاصي داريد بفرماييد.

روزي كه محمودرضا را دفن كرديم، نصف شب رفتم سر مزارش، خيلي منقلب شدم. با او حرف زدم. گفتم من فكر مي‌كردم استاد تو هستم ولي اشتباه كردم كه چنين فكري كردم. حالا مي‌فهمم چه كسي استاد چه كسي است. پيكر برادرم در تابوتي بود كه پرچم جمهوري اسلامي رويش بود و در تمام طول تشييع فقط به برادرم غبطه مي‌خوردم. احساس حقارت مي‌كردم. حس جا ماندن و كم آوردن، عقب ماندن. گريه‌هايم براي از دست دادن برادر نبود بلكه اشك‌هايم براي غبطه‌ به جايگاه محمودرضا بود. او كه بعد از من آمد و پيش از من هم رفت و با شهادت هم رفت. بعد از رفتنش فهميدم كي بود و چه كار كرد. محمودرضا مذهبي بود اما اصلاً تظاهر به مذهبي بودن نداشت. به هيچ كس حتي التماس دعا هم نمي‌گفت. رفتارهايش طوري بود بوي خاص بودن نمي‌داد. خيلي متفاوت بود. محمودرضا به جبهه مقاومت اسلامي معتقد بود. مردم بايد بدانند اين جبهه وجود دارد و جبهه مد نظر امام خميني است. مگر قرار نيست بسيجيان به فكر تشكيل حكومت جهاني اسلام باشند؟! مگر امام در پيام پذيرش قطعنامه نفرمودند: «جنگ ما جنگ عقيده است و جغرافيا و مرز نمي‌شناسد.» اين جبهه توسط امام باز شده، نبايد كتمان كرد و به خاطر ملاحظات سياسي و بين‌المللي آن را كنار گذاشت. تكليف بچه‌ها فقط حفظ كاشي‌هاي حرم نيست گرچه دفاع از حرم‌هاي اهل بيت شرف و فخر ما است. همانطور كه بابي انت و امي گفتيم نبايد بگذاريم يك خط روي كاشي حرم حضرت زينب(س)‌ بيفتد و حاضريم همه فدا شويم. ولي فقط اين نيست. بنابراين بايد روي جبهه مقاومت اسلامي تأكيد شود.

 
هنوز هم منتظرم محمودرضا از مأموريت بازگردد
 
لهجه شيرين آذري و بغض‌هاي گاه و بيگاه و چشم‌هاي خيس و گونه‌هاي نمناك مادر شهيد بيضايي را مي‌شد از پشت خطوط سيم‌ها حس كرد. مادرانه‌هاي او رنگ و عطر ديگري دارد. اين مادر شهيد همانند ام وهب‌هاي زمانه ماست كه اين روزها صلابت‌شان چشم دشمنان را كور كرده است. زناني كه خود رخت جهاد بر تن جگر گوشه‌هاي‌شان كردند و با سربند يا زينب (س) راهي جبهه مقاومت اسلامي كردند. بانو بيضائي يكي ديگر از همان مادران شهيد است كه خود بار سفر دردانه‌اش را بست و او را راهي ديار پيامبر عاشورا كرد. آنچه در پي مي‌آيد روايت‌هاي اين مادر شهيد از محمودرضايش است.
من متولد 1330 در تبريز هستم. با پدر بچه‌ها نسبت فاميلي داشتم، ايشان پسر عموي من بودند. از آنجايي كه خيلي همديگر را ديده بوديم، با ويژگي‌ها ي اخلاقي همديگر آشنا بوديم. بعد هم قسمت شد و سال 1352 ازدواج كرديم. يك مراسم سنتي و ساده گرفتيم و اكنون به لطف خدا من مادر دو پسر و دو دختر هستم. پدر بچه‌ها خيلي معتقد و مؤمن است. يك ريال هم مال حرام وارد زندگي مشترك‌مان نكرد. كارمند پالايشگاه و مسئول امور مالي بود. تربيت بچه‌ها هم تربيتي مكتبي و ايماني بود.

همه‌شان تحصيل كردند و در زندگي موفق هستند. محمودرضا بعد از سپري كردن خدمت سربازي در سپاه وارد اين نهاد مقدس شد. بسيار فعال بود و سخت تلاش مي‌كرد. خيلي مهربان بود، دردانه‌ام پاك، نمازخوان، اهل مسجد و هيئت بود.

درجات معنوي محمودرضا براي من كه مادرش بودم ستودني بود. هرگز از كارها و اقداماتش به ما حرفي نمي‌زد و ما در جريان جهادش در سوريه نبوديم. شايد نگران بود كه دلواپسي‌هاي من و پدرش و دلهره‌هايمان كار دستش بدهد. زماني كه شهداي گمنام را مي‌آوردند محمودرضا خودش را به كاروان شهدا مي‌رساند و در مراسم شركت مي‌كرد و تمام تلاش خود را براي يك ميزبان شايسته بودن انجام مي‌داد. سن و سالش كه به جنگ و جهاد نمي‌خورد اما هميشه حسرت نبودن‌هايش در زمان جنگ را داشت. عاشق امام خميني و رهبرمان امام خامنه‌اي بود.

ما اطلاع نداشتيم كه پسرم محمودرضا مأموريت به كجا رفته است، شهادتش را يكي از دوستانش به خانمش اطلاع داده بود. عروسم هم با پدر محمودرضا تماس مي‌گيرد كه پدر جان به تهران بياييد، محمودرضا تصادف كرده است. او هم راهي تهران مي‌شود. آنجا متوجه شده بود كه محمودرضا شهيد شده. همسرم بعد از تشييع پيكر در تهران خودش آمد و به من خبر داد كه پسرمان شهيد شده است. گفت ناراحت نشو محمود‌رضا فدايي امام حسين‌(ع)‌، حضرت‌زينب‌(س)‌ و حضرت علي‌اكبر(ع) شده است. خود خانم حضرت زينب(س) به ما صبر داده است. من هنوز هم باور نكرده‌ام كه پسرم شهيد شده. هنوز هم منتظرم محمودرضا از مأموريت برگردد. هر هفته هم به وادي رحمت مي‌روم. عكسش را نگاه مي‌كنم و خيلي دلتنگش مي‌شوم. اما من از حضرت زينب(س) صبر خواستم، چون پسرم خودش اين راه را برگزيد و در اين راه هم مجاهدت‌هاي زيادي انجام داد. من به راهي كه پسرم در آن قدم برداشته اعتقاد دارم و مي‌دانم آنها مبارزين جبهه مقاومت اسلامي هستند و خدا را شاكرم كه پسرم در صراط مستقيم قدم گذاشت و تلاش كرد.