شعرخوانی با دمپایی و پیراهن روی شلوار
شاعری اگر شعر خودش را بخواند دلچسبتر است و بر دل مینشیند، چون خودش از شعر خودش بیشتر میداند. روحی که شاعر میتواند به شعر خودش با خواندن بدهد، هیچ کس دیگری نمیتواند.
به گزارش پارس به نقل از فارس، محمدرضا آقاسی یکی از شاعران مردمی دهه های اخیر است که بیشتر با اجراهای زیبا و جذابش خودش را بین مردم شعر دوست جا داده است. شنیدن داستان زندگی او از زبان برادری که چند سال از او بزرگ تر است برای علاقه مندان شعرش جالب است. گفت و گو با محمدمهدی آقاسی را در ادامه بخوانید:
- آقاسی سال ۶۹ به بعد با آقاسی نوجوان از نظرگاه شما به عنوان یک برادر بزرگتر چه فرقی داشت؟ چه پیشرفتی کرده بود؟
جواب این سوال خیلی سخت است. آقاسی سال ۶۹ را خیلی ها نمی شناختند. محمدرضا را صاحب خانه اش از خانه بیرونش کرد. مثلا بچه همان صاحب خانه ها امکان دارد بیایند شعر او را حفظ کنند که ما نمی دانیم چه کسانی هستند. الحمدلله نمی خواهم آن آدم های بدکردار را بشناسم. یک چنین آدمی با این اعتبار به خاطر کرایه خانه صاحب خانه او را بیرون می کند، آن وقت آن حوزه هنری که من نمی دانم کجاست این آقا را از آنجا بیرون کرد!
* به دارالکفر ممنوع الورود بود
خودش می گفت:
از آن روزی که در خون پرگشودم/ به دارالکفر ممنوع الورودم
حالا شما معنای دارالکفر را اگر از من بپرسید خودش گفته کجاست؛ یعنی حوزه هنری آن موقع!
- یعنی آقاسی در دوره ای که به شهرت نرسیده بود وضعیت مالی خوبی نداشت؟
نه اصلا وضعیت خوبی نداشت!
- کارش چه بود؟
گاهی به عنوان کارگر در آشپزخانه دایی ام کار می کرد!
- دایی تان؟
بله، فریدون سلطان محمدی که همین الان سر چهارراه سرچشمه آشپزی دارد و آش شله قلمکار می پزد.
- آقاسی از چه سال هایی و برای چه مدت کار می کرد؟
حدود سه سال از ۶۵ تا مثلا ۶۷.
- دیگر چه فعالیت هایی داشت؟
دیگر کار نمی کرد و شاعر بود.
- از سال ۶۷ به بعد معروف شد؟
از سال ۶۸ معروف شد البته این معروف شدن هم یک روزه نبود زحمات خودش را دارد وقتی ما دنبال کار و مهمانی بودیم ایشان می گفت من شب شعر دارم یک دفتر می گرفت زیر بغلش و می رفت.
- در آشپزخانه سلطان محمدی شما هم به ایشان سر می زدید؟
بله، من همان جا هم به کمکش می رفتم و اگر کاری داشت زود زنگ می زد اداره ما که مثلا داداش، امروز ما می رویم خرید، می آیی؟ من مرخصی می گرفتم و می آمدم جایش می ایستادم و ایشان می رفت.
- اگر مایلید این سه سال را بیشتر توضیح دهید.
آشپز اخوی ما محمدحسن بود. دایی ام فریدون هم استاد کار بود و با هم کارهای مغازه را انجام می دادیم.
- وقتی محمدرضا معروف شد باز هم مثل سابق همدیگر را می دیدید یا ارتباطتان کمتر شد؟
من واقعا تا حالا این فکر را نکرده ام که قبل از مشهور شدن ایشان ارتباط ما چگونه بوده و بعد از مشهور شدن به چه شکل بوده، چون احساس ما به هم تغییر نکرد!
- یعنی محمدرضا صفت خاکی بودن را همیشه با خود همراه داشت؟
بله، از اول همین شکلی بود. خودش را نمی گرفت.
- چرا به آن سبک کفش و لباس می پوشید؟
اگر در شعرهایش مراجعه کنید، می گوید:
« عاشقان را بی خیالی خوشتر است/ نغمه از نی های خالی خوشتر است»
« عشق بازان لا ابالی تر به پیش/ تا جواب آید سوالی تر به پیش»
حال خودش را وصف کرده…
* جوراب نداشت و با دمپایی و پیراهن روی شلوار، همین جور رفت شعر خواند و برگشت!
من یادم هست یک شب منزل ایشان بودم. فردا صبحش در مسجد محمدی مراسم داشت. گفت داداش، می آیی؟ گفتم اگر ما را ببری چرا نیایم. گفت شما هم تاج سرمایی بیا. دم اذان صبح ما را صدا کردند نماز خواندیم و به طرف قم راه افتادیم. توی ماشین او خواب بود و من و راننده با هم حرف می زدیم، یک دمپایی پایش بود جوراب نداشت پیراهنش هم بسیجی وار روی شلوارش بود. ایشان همینطوری رفت خواند و برگشت.
- یک عده می گویند مرحوم آقاسی مدتی سیگار می فروخته، یک عده می گویند پیراهن می فروخته، این موارد را شما تایید می کنید؟
- ایشان به هیچ وجه سیگار نمی فروخت و خیلی وقت ها من خودم به ایشان سیگار می دادم و می آمد از من می گرفت، اما لباس فروختنش را نمی دانم. ایشان یک بوتیک گرفته بودند شاید آنجا لباس هم فروخته می شد. بوتیک مال خانمش بود خودم جایش را به چشم ندیدم، توی ۲۰ متری جوادیه راه آهن بوده است.
در جواب آنهایی که این را گفته اند من بگویم توی در یخچال خانه ما یک جایی مخصوص سیگار های اخوی ام بود یعنی سیگارهایی که من برای ایشان می گذاشتم آنجا بود، خودش هم جایش را بلد بود. در خانه اش که در شهرک ولیعصر (عج) یا جوادیه هم که بود من خودم سه باکس برایش سیگار شیرازی می خریدم می بردم و چون حوصله این را نداشت. فندک هایش را با هم جمع می کردم می بردم برایش گاز می کردم. با عشق و دلم این کار را می کردم. بیشتر وقت ها پولش را می داد گاهی هم نمی گرفتم و می گفتم مهمان من باش.
- با هم غیر از قم جای دیگری برای شعر خوانی رفتید؟
من دو روز در سطح تهران با ایشان همراه بودم. شاید بیشتر از ۱۰ مجلس ایشان حضور داشتم به عنوان بادیگاردش نبودم ولی به عنوان راننده اش بودم. من یک هوندا ۱۲۵ داشتم ایشان هم وسیله نداشت. دو روز ایشان را جاهای مختلف بردم؛ از میدان شهدا بگیرید منطقه ۱۲ آموزش و پرورش تا پادگان لویزان.
- مریضی چگونه سراغ آقاسی آمد؟
گفتند سه تا از رگ های قلبش گرفته و بیمارستان بهارلو میدان راه آهن، آنجا بود. وقتی شنیدیم به ملاقاتش رفتم. بعد از دو روز گفتند مرخص شده. از آنجا رفت منزل. بعد از یک هفته -کمی کمتر یا بیشتر- گفتند بیمارستان تهران است که ما با ایل و تبار همه پسر و دختر و اهل و عیال رفتیم ملاقاتش. دقیقا ۴۸ ساعت قبل از عملش بود. بعد از عمل هم که دیگر بیرون نیامد.
- از مسئولین کسی به ایشان سر می زد؟
فکر نکنم من که در این خط و خطوط نبودم و نیستم. الان اسم سه تا وزیر از من بپرسید نمی دانم.
* توی بیمارستان از اتاق های دیگر می آمدند می گفتند حاج آقا برای ما برنامه اجرا کنید
- استقبال مردم از وی در بیمارستان چطور بود؟
می آمدند، خیلی ها بودند که ما آنها را نمی شناختیم ولی عجیب این بود که در بیمارستان از اتاق های دیگر می آمدند و می گفتند حاج آقا بیایید برای ما برنامه اجرا کنید. دوربین آورده بودند.
- واقعا با مریضی اش می خواند؟ !
بله، چه می کرد دیگر آدمی که مردمی باشد تا دم مرگ هم مردمی است. من که خودم این را برنمی تابم!
- آقاسی دقیقا چه زمانی به رحمت خدا رفت؟
سوم خرداد ۸۴.
- تشییع جنازه اش کجا بود؟
از معراج شهدا بغل پزشکی قانونی خیابان بهشت تشییع شروع شد. آمد سه راه اطلاعات از خیابان امام خمینی و از چهارراه حسن آباد که جمعیت زیاد شد تشییع ماشینی شد. در بهشت زهرا در قطعه شهدای حلبچه قطعه ۲۵ دفن شد.
* شاعری اگر شعر خودش را بخواند دلچسب تر است و بر دل می نشیند
- بعد از فوت مرحوم آقاسی به نظر شما ادبیات ما یک شاعر خوب را از دست نداد؟
خواندن و دکلمه آقاسی درجه یک بود. من هم موافق این هستم که شاعری اگر شعر خودش را بخواند دلچسب تر است و بر دل می نشیند، چون خودش از شعر خودش بیشتر می داند. روحی که شاعر می تواند به شعر خودش با خواندن بدهد هیچ کس دیگری نمی تواند بدهد. شما قرآن را اگر باز کنید مرکب و قلم است ولی وقتی یک قاری آن را می خواند بعد این کلمات خیلی زیاد است. اجرای مرحوم محمدرضا این حالت را داشت و هر شاعری اگر بتواند شعرش را مثل محمدرضا بخواند ابعاد شعرش تازه پیدا می شود.
در اجتماعی که مثلا نوجوانی بیش از ۱۰۰۰ بیت ایشان را حفظ است و باز کسی دیگری را در شب چهلم ایشان -هشت سال و نیم پیش- بچه پنج، شش ساله که شروع کرد به خواندن شعر ایشان که بنده او را بوسیدم و صله به او دادم. این نشام می دهد مرحوم آقاسی نمرده. یک آقاسی رفت و در هر خانه ای یک آقاسی آمد.
- روزهای بدون محمدرضا به شما چگونه می گذرد؟
ناخواسته این طور شد ولی مرگ و زندگی دست ما نیست و ما اختیاری نداریم و نمی توانیم در اصل قضیه تاثیری داشته باشیم. منتها این هم یک دوره ای است که اول باید هضمش کرد بعد باید صبر کرد.
- وقتی اسم محمدرضا آقاسی را می شنوید چه چیزی از محمدرضا به ذهنتان می آید؟
الان نمی توانم این را بگویم. یکی دو سال اول وقتی می دیدم تلویزیون برنامه ای از ایشان می گذارد خیلی ناراحت می شدم. شاید اشک هم می ریختم. الان نه این که سنگ دل شده باشم ولی یک چیزی هست که بر اثر مرور برای آدم عادی تر و قابل تحمل تر می شود.
* وقتی احتمال بدهم که می خواهم مغرور شوم این بیت جلو چشمم می آید
- یک بیت از آقاسی که در ذهنتان همیشه زمزمه می کنید.
زبانت را به ذکرش منحصر کن/ به جای خویش او را منتشر کن
این بیت بیشتر به ذهنم می آید. درسی است که ایشان به ما می دهد و وقتی احتمال بدهم که می خواهم مغرور شوم این بیت جلو چشمم است.
- برایش شعر هم گفته اید؟
بله، چند تا شعر برایش گفتم هم برای فوتش که در شب چهلم خواندم و برای سالگردش گفتم همینطور شعرهای دیگری و پارسال که گفتم و در هفتمین سالگردش خواندم که عجیب گیراست:
یک شاعر شوریده که رسوای جهان بود/ بعد از چهل و اند روان سوی جنان بود
یک عمر به تنهایی و محنت گذران کرد/ اغیار بگویند عجب خوشگذران بود
کس هیچ ندانست که سودای چه دارد/ هرکس صفتی گفته چنین بود و چنان بود
افسوس که ما زنده کش و مرده پرستیم/ آن کس که روان شاد نشد شادروان بود
تنهاتر از او در همه آفاق کسی نیست/ بیهوده مگویید که بهمان و فلان بود
او رفت و کسی نیز ندانست کجا رفت/ الحق که رضا در صف رندان زمان بود
با شیعه و با ذکر علی روز و شبی داشت/ حال دلش از حالت رخساره عیان بود
در دهر ندانست کسی راز دلش را/ این نکته نهان از نظر پیر و جوان بود
مقصود و مراد دل ما یوسف زهراست/ یک عمر به شوق رخش از منتظران بود
یک چند به دلجویی جمع فقرا رفت/ یک چند دلش همسفر رهگذران بود
یک عمر دلش از غم بی معرفتان سوخت/ در دفع ستم حامی حق همگان بود
فرمانبر عشق است و کنون در بر عشق است/ گفتند که ای کاش کمی با دگران بود
فرمود که من بی سروسامان حسینم/ منظور و خطابش به همه بی خبران بود
آئینه نبندید گل و لاله نیارید/ او سر سبد باغ گل لاله رخان بود
مشهورترین شاعر شیعی و حماسی است/ هم امی و خوش لهجه و خوش لطف و بیان بود
او بنده حق است من المهد الی الحد/ از عشق خدا مرغ دلش در طیران بود
چون آمد و رفتش همگی سعی و صفا شد/ جمع لیک گریه کنان ولی او خنده کنان بود
همراه شهیدان بود اندر صف محشر/ تقدیر رضا از پر قنداقه همان بود
حیرت زده با رنج گران بود ولیکن/ می گفت چو می رفت اگر بار گران بود
ای کاش یکی بود کزو حال بپرسد/ زان دسته که از پی تابوت روان بود
زین جمع که امروز برایش نگرانند/ ای کاش یکی وقت حیاتش نگران بود
چون سایه ز ما رفت و ز ما نام و نشان رفت/ قادر بر ما بود به دل تاب و توان بود
خدا رحمتش کند.