به گزارش پارس ، به نقل ازایسنا، در گزارش حاشیه های منتشر شده از این دیدار می خوانیم:

ساعت کمی از بیست گذشته بود که جمع شعرا در حیاط سرسبز بیت رهبری جمع شده بودند. دیگر همه به تجربه می دانستند که آقا قبل از مغرب می آیند. همه سرک می کشیدند آمدن ایشان را و طنین صلوات پایان این انتظار بود. رهبر انقلاب آمدند تا جلوی صف های نماز که دیگر به هم ریخته بود و نسبتش با جماعت مثل کانون بود به آیینه ای مقعر، شعرا هلال شدند گرد کانون. آقا با یک نفر همان جلو دست دادند و بلند گفتند: « به نیابت از همه» و بعد نشستند. جمع هم خندیدند و نشستند؛ نشستن که نه، نیم خیز، آماده بودند به اشاره ای بریزند دور آقا به گپ و گفتی و ارائه کتابی.

این جلسه با همه جلسات دیگر فرق هایی داشت؛ یکی اش این که هرکس می خواست با خودش می توانست برای میزبان، شعر و کتاب و… بیاورد!

*

طلبه جوانی جلو آمد، دست آقا را بوسید و گفت: من به نیابت از بچه های شهرری آمده ام. ضمناً من پدر جانبازی دارم که خیلی دوست دارند شما را… رهبر انقلاب رو کردند به کارکنان بیت و گفتند هماهنگ کنید در یکی از جلسات پدر ایشان بیاید.

*

شاعری از لرستان کتابی به آقا داد و گفت: سند درد و رنج آزادگان لرستان است. از ایشان خواست برای کتاب تقریظ بنویسند. آقا جواب دادند: نوشتن تقریظ دست خود آدم نیست. گاهی کتابی می خوانم و احساسم غلیان می کند چیزی به قلمم جاری می شود. نباید از کسی خواست تقریظ بنویسد یا او را تحت فشار گذاشت.

*

سمت راست آقا ازدحام شده بود. قزوه ایستاده بود و هرکس را که پیش رهبر می نشست، معرفی می کرد. همه کت و شلوار پوشیده بودند. ازدحام شان و گرمای هوا هم مزید بر علت شده بود که حسابی عرق کنند. یک نفر جلو آمد از میانسالگی گذشته، تمام سر و رویش عرق کرده بود. آقا گفتند: شما حسابی گرمتان شده. مرد اشاره ای به ازدحام کرد. آقا نیم نگاهی کردند و به تأسف سری تکان دادند.

*

یک نفر با ریش توپی نشست جلوی آقا و دو تا کتاب گرفت سمت ایشان. گفت: آقا من کتاب ندارم، تقلب کردم این ها را دست گرفتم خدمت تان برسم برای دست بوسی. آقا خندیدند و دستی کشیدند به صورت و ریش های توپی.

*

روحانی افغانی جلو آمد. قزوه داشت معرفی اش می کرد که آقا گفتند: می شناسم ایشان را… بعد رو کردند به روحانی افغان و گفتند: شما الان مشهد هستید یا افغانستان؟

*

از گوشه حیاط پیرمردی سر و رو سفیدکرده با قدم های لرزان جلو آمد. استاد حمید سبزواری بود. یک نفر دست او را گرفته بود. نزدیک آقا که رسید، از سمت چپ، از جلوی دوربین ها جلو رفت، خلاف قاعده مجلس و آدم های توی صف اعتراضی نکردند. آقا گل از گلشان شکفت: به به آقای حمید! دل مان تنگ شده برای تان، نمی بینیمتان. سبزواری آرام جواب داد: می بینید که، دلیلش کهولت است.

همان جلو جایی برای سبزواری درست کردند که بنشیند.

*

نویسنده رمانی کتابش را داد به آقا و چیزهایی گفت. آقا کتاب را نگاه کردند و گفتند: « چه طرح جلد خوبی. » شاید طراح آن خوشحال بشود که طرح جلد آن کتاب زودتر از اسم و موضوعش نظر رهبر را جلب کرد. کمی بعدتر صادق کرمیار – نویسنده نامیرا- هم آمد پیش آقا تا معلوم شود بعضی داستان نویس ها هم بین شعرا آمده اند. شاید هم حق داشته باشند. آن ها هم دوست دارند از این جلسات با رهبر داشته باشند و البته کمتر از شعرا دارند.

*

یک نفر سلام کرد و دست آقا را گرفت و گفت: دستتان را بدهید؛ از طرف خیلی ها مأموریت دارم ببوسمش! در خیلی از دیدارها وقتی کسی می خواهد دست آقا را ببوسد، ایشان دست شان را با ظرافت کمی عقب می کشند. در همین جلسه هم دو سه نفری را دیدم که همین طور نتوانستند دست ایشان را ببوسند.

*

قزوه یک نفر را معرفی کرد: فلانی از شیراز. آن بنده خدا هم کتاب هایش را داد و سلام کرد. آقا با لبخند گفتند: از معدن لب لعل و حُسن آمدید؟

*

یک شاعر همدانی نشست. سلام کرد و بعد از گفتن سلام، یک دو بیتی خواند: بیرقی دوخته ام نذر اباالفضل کنم…

زرنگی کرد. لابد می دانست موقع شعرخوانی نوبتی به او نمی رسد.

*

جوانی هم از آقا انگشترشان را خواست، آقا به شوخی و خنده (شاید بلکه هم جدی) گفتند: اگر بخواهم به هرکسی که از من انگشتر می خواهد یکی بدهم، باید انگشتر سازی باز کنم!

راستش قبلاً با خودم فکر می کردم روزی در موقعیتی یک قلم از ایشان یادگار بگیرم، اما حالا فکر می کنم خوب است آن هایی که رهبر انقلاب را دوست دارند، چشم از وسایل شخصی ایشان -چفیه و انگشتر و عبا- بپوشند.

*

جوان قدبلند بود و کمی سبزه. جلو آمد و بر خلاف همه که به احترام آقا روبوسی نمی کنند، صورت رهبر را بوسید. قزوه او را معرفی کرد: عزیز مهدی از هند. معلوم شد این خلاف عادت از یک غیر هم وطن سر زده. آقا حال پدر عزیز را پرسیدند (که گویا سال گذشته در این محفل حاضر بوده) و جوان سلام پدرش را ابلاغ کرد.

*

از جلوه های دلچسب این مجلس، مجتبی رحماندوست بود؛ یک دست و یک پایش سمتی می رود که جمعیت و ازدحام می کشد، یک دست و پای دیگرش که هنوز در اراده اش مانده، می رود سمت آقا؛ دلش هم.

*

جوانی پاکتی دربسته داد و گفت: اگر می شود این نامه را شخصاً مفتوح کنید. آقا نامه را دادند دست یکی از همراهان و گفتند: این را خودم ببینم.

*

حرف چطور از دُرّ و صدف افتاد بین آقا و کسی، نمی دانم، اما متوجه شدم ایشان دارند توضیح می دهند: این اشتباه مصطلح شده که دُرّ از دل صدف برمی آید، دُر مال بیابان های نجف است. داخل دل صدف، مروارید پیدا می شود.

*

یک نفر بلند اذان گفت و فهمیدیم زمان چه زود گذشته و در گرمای تابستانه این ماه رمضان، اولین روزی است که افطار انتظار ما را کشیده نه ما انتظار افطار را. آقا تکبیر گفتند و شعرا قامت بستند. بعد از نماز اول، آقا بلند شدند ایستادند. همه نشسته بودیم و فقط آقا و کاج های حیاط ایستاده بودند؛ ما به عادت، کاج ها به غریزه و آقا به نافله.

*

نماز دوم را هم خواندیم و دیگر بیشتر مهمان ها مسیر و برنامه را بلد بودند. همه بلند شده بودیم و آماده رفتن سر سفره.

*

موقع بالارفتن از پله ها آقا به سبزواری گفتند: یک نفر باید شما را بغل کند تا کنار سفره. یکی دو نفر اعلام آمادگی کردند برای این کار. سبزواری چیزی گفت که نشنیدم. آقا به آن یکی دو نفر گفتند: خودش قبول نمی کند، حتی اگر شما آماده باشید. به هرحال بعضی ها سبزواری را کمک می کردند. یکی شان می گفت: من دارم حمیدداری می کنم! با همین ترفند حمیدداری هم سر سفره افطار نشست؛ درست روبه روی آقا.

*

پیش از این که آقا بروند سرِ سفره، اول به خانم ها سرزدند و سلام و علیک کردند. طبق معمول هم ابراز ارادت خانم ها به راه بود و البته گله گذاری از این که کمتر از آقایان هستند و باید بیشتر به آن ها توجه بشود در این جلسه و… یکی شان کاغذی داد به آقا و گفت بعد از این که خواندید، پاره کنید بریزید دور! یکی دیگر هم چفیه را برای پسرش طلب کرد که البته آقا قبلاً آن را به دیگری داده بودند.

موقع رفتن برای همه شان دعای عافیت و عاقبت بخیری کردند.

*

این بار سر سفره افطار، از هر زمانی به آقا نزدیک تر بودم. خوب نگاه کردم ببینم جلوی ایشان چیزی هست که جلوی ما نباشد؛ برنج، مرغ، نان سنگک، پنیر، شکر، قند، خرما، حلوا، سبزی، چای، آب، نمک. نه! همه چیزمان سر سفره با ایشان یکی بود. آقا با یک دست، آرام و با طمأنینه غذا می خوردند. ما دو دستی و البته کمی باعجله. بعضی عجله می کردند تا قبل از بلندشدن ایشان خودشان را به هوای آزاد برسانند برای استنشاق هوای پردود! بعضی هم مثل من عجله می کردند، چون وسط غذاخوردن باید یادداشت هم می نوشتم. وزیر ارشاد اما طبق معمول آرام بود. شاید آرام از این که بار مسوولیت را تا چند روز دیگر زمین می گذارد.

*

خوراک آقا به نیمه نرسیده بود که اطرافیان باب حرف زدن را باز کردند. در این چند ساله ندیده ام رهبر انقلاب راحت غذای شان را بخورند.

بعد از غذا آقا بلند شدند و با خوش و بش از پله ها بالا رفتند. بین راه امیری اسفندقه و حمیدرضا برقعی را بوسیدند، همین طور جعفریان را. به شهرام شکیبا هم گفتند که برنامه اش را از تلویزیون گاهی می بینند. محسن مؤمنی را هم بالای پله ها دیدند: به به آقای مومنی! کجا بودید ندیدمتان؟ مؤمنی جواب داد: زیر سایه شما بودیم همین جا.

*

قبل از این که آقا وارد جلسه بشوند، کسی را نشان شان دادند و گفتند پسر آقای سبزواری است. آقا صحبت هایی با او کردند و در آخر هم گفتند: « ما جلسات زیادی منزل جناب سبزواری رفتیم. »

*

بعد وارد جلسه شدند و شعرا برای بار دوم همه به احترام ایشان بلند شدند و صلوات فرستادند. با جاگیر شدن هرکسی روی صندلی خودش، قاری شروع کرد به تلاوت و مثل همه ی جلسات دیگر، بعد از تلاوت مورد لطف رهبر قرار گرفت.

*

یا رب از سرمستی غفلت به هوش آور مرا

از شراب معرفت چون خُم به جوش آور مرا

قزوه از آقا اجازه گرفت و با غزلی از مرحوم قهرمان با این مطلع، جلسه را آغاز کرد. قزوه که می خواند، رهبر لابه لای شعر آرام می گفتند: خدا بیامرزد.

بعد قزوه یادی کرد از خلیل عمرانی، شاهرخ اورامی، حبیب الله معلمی و مرحوم قهرمان که در یک سال گذشته از دنیا رفتند. همین طور از همه گذشتگان دور و نزدیک. یاد کرد از احمد عزیزی و علی معلم که هر دو بیمار هستند. شروع جلسه را هم سپرد به آقای سبزواری و شعرش که بزرگ جمع بود:

مگو که کشتی از این موج بر کران نرود

که بر دماغ خرد هرگز این گمان نرود

*

بعد از او، گرمارودی دعوت شد به خواندن شعر. دکتر گرمارودی می خواست وقتش را به جوان ها بدهد، ولی قزوه اصرار کرد و او هم قبل از این که یک غزل پنج بیتی در اقتفای رعدی آذرخشی بخواند، آشنایی اش با رعدی در جلسات سه شنبه امیری فیروزکوهی را یادآوری کرد. از رعدی گفت که قصیده سرای معروفی است و بیتی از قصیده معروف او را که برای برادر کر و لالش گفته بود، خواند. آقا هم زیر لب با او می خواندند:

به نگاه تو ندانم که چه رازی است نهان

که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان

گرمارودی گفت که رعدی یک غزل خیلی خوب دارد:

خوش است ناله نای و نوای زیر و بمی

دم خجسته و در صحبت خجسته دمی

و این غزل پنج بیتی به اقتفای آن غزل رعدی است:

منم که می رسدم نو به نو زخویش غمی

ز دست خویش نیاسوده ام به عمر دمی

*

رهبر انقلاب پس از شعر گرماوردی فرمودند: « مرحوم رعدی چندتا مثنوی عالی هم دارد. سفرنامه است در واقع. مدتی در اتیوپی بوده و این ها را به شعر درآورده و چاپ شده است. »

*

جلسه با مدیریت قزوه باسرعت و شتابان پیش می رفت. دلیلش هم این بود که هر شاعری دوست داشت در این جلسه شعر بخواند و تعداد زیاد شعرا این مجال را نمی داد. به هرحال، جلسه بی هیچ حاشیه ای ادامه یافت.

کیومرث عباسی قصری -از قصرشیرین- شعر خواند:

نه شهر دارد نه کوه و صحرا

توان و تاب جنون ما را

به شهر ما را زنند زنجیر

به کوه و صحرا زنند خارا

شعر این مرد موسپیدکرده زیبا و دلنشین بود. آقا بعد از تحسین او رو به قزوه کردند و گفتند: از ایشان مثل این که شعر نشنیده بودیم؟

*

بعد، غلامرضا شکوهی -از مشهد- شعر خواند که آقا بعد از شعر او بالبخند گفتند: شعر طعم مشهد می داد.

علی انسانی هم از وقت خودش به نفع جوان ها گذشت.

*

مثل سال گذشته، از افغانستان و تاجیکستان و هند چند نفری مهمان این سفره ی شعر پارسی بودند. از بین آن ها مبشّر از افغانستان اولین شعر را خواند درباره ی بهار.

عزیز مهدی -جوان هندی- قبل از شعرخوانی سلام کرد و سلام همه ی مقلدان آقا در هندوستان را ابلاغ کرد. آقا هم فرمودند « علیکم و علیهم السّلام» . بعد غزلی خواند:

بوی نارنج آمد از آرامگاه پیر ما

شد دعای صبحگاهی ناله ی شبگیر ما

آقا بعد از شعر او گفتند: به غیر زبان مادری شعرگفتن خیلی کار مهمی است، آن هم به این روانی و به این صافی. یعنی هیچ مشکلی از لحاظ زبانی واقعاً نداشت شعر شما. موفق باشید.

قزوه خطاب به رهبر انقلاب گفت: حاج آقا علاوه بر ایشان، تعدادی از جوان های هم سن و سال ایشان -که اکثراً هم دکترای زبان و ادبیات فارسی هستند، در همین سن شعر می گویند. مثل مهدی باقر، نقی عباس کیفی و چند نفر از هندوها… آقا هم خطاب به عزیز مهدی گفتند: « خدا ان شاءالله همه تان را حفظ کند. سلام ما را به همه ی دوستان برسونید. »

رستم وهاب نیا از تاجیکستان هم با معرفی قزوه شعر خواند. بعد از خواندن مورد تشویق رهبر و حضار قرار گرفت. آقا گفتند: خیلی خوب، غزل شُسته رفته ی مضمون دارِ متعهدِ خوبی بود. خیلی خوب! بهره بردیم. ان شاءلله موفق باشید.

*

فرید (قادر طهماسبی) شاعر بعدی، تنها روشندل جمع هم بود. به سنت چند سال گذشته، قبل از شعرخواندن کمی گلایه ی نرم کرد و بعد شعرش را خواند.

قزوه کاظمی را معرفی کرد برای خواندن. کاظمی گفت وقتش را بدهد به یک جوان افغان. آقا گفت: کاظمی خودش جوان است، بفرمایید. او هم گوش کرد و شعر قوی ای خواند درباره ی قلمرو پاره پاره شده ی جغرافیای زبان فارسی:

بادی وزید و دشت سترون درست شد

طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد

شعر کاظمی درباره جداشدن سرزمین های اسلامی و فارسی به کوشش بیگانگان بود و رهبر انقلاب حسابی آفرین گفتند و ادامه دادند: آن چیزی که احیاناً بیشترین امید به آن هست که این مقصود را برآورده کند، همین کاری است که الان شما دارید می کنید. یعنی گفتن! گفتن… پراکندن این فکر؛ آن هم در قالب ابیات زیبا و سخن استوار فارسی. آفرین.

کاظمی ادب کرده بود و شعر را نوشته بود تا بدهد به آقا که با اصرار ایشان خواند. می خواست دیگران از وقت جلسه استفاده ی بیشتر ببرند. در مجلس شعر شعرای آیینی، قبلاً توجه و علاقه ی آقا به کاظمی را دیده بودم.

*

کاظم نظری بقا غزلی آذری خواند. آقا بعد از شعر او آفرین گفتند و ادامه دادند: خدا ان شاءالله به شما توفیق بدهد، کمک کند. آللاه کمک اِلَ سین. قزوه بالبخند گفت: ترکیش سخت بود! و آقا هم فرمودند: بله، خیلی سخت بود.

*

حافظ ایمانی از خراسان، امیر سیاهپوش از لرستان و علی عباسی از تهران هم شعر خواندند تا نوبت به خانم ها برسد. سارا سادات باختر از کاشان اولین نفر از خانم ها بود که غزلش را خواند. بعد از او فاطمه سلیمان پور از قم توسط قزوه معرفی شد. قزوه گفت دکتر شفیعی کدکنی از شعرهای خانمی جوان تعریف کرده بود که آن شاعر همین خانم سلیمان پور هستند. او هم شعرش را این طور شروع کرد:

در شهر من این نیست راه و رسم دلداری

باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری

حمیده سادات غفوریان از مشهد شعری بلند و حماسی خواند. آقا در پایان شعر او گفت: چه پرحماسه و پرشور بود. الفاظ هم خیلی خوب بود.

حسنا محمدزاده هم که برنده ی جایزه ی قلم زرین بود، شعر حماسی دیگری خواند. آقا از شعرهای حماسی این دو نفر از خانم ها خوششان آمد: چه خانم ها پرحماسه شده اند!

*

ندا هدایتی از شیراز معرفی شد برای شعر خواندن. هدایتی با بیماری ای هم دست به گریبان بود که آثارش در راه رفتن و حتی صدای او نمایان بود. به درخواست قزوه جمع برای سلامتی اش صلواتی فرستادند.

وقتی آقا بعد از افطار از حیاط به سمت محل جلسه می رفتند، این خانم هدایتی پایین پله ها ایستاده بود به کمک کسی و وقتی آقا را دید، منقلب شد و گفت که باورش نمی شود در محضر ایشان است و از آرزوهایش همین بوده؛ دیدن آقا.

خانم هدایتی بعد از خواندن شعرش خواست یک شعر عاشورایی هم بخواند، ولی قزوه مخالفت کرد. آقا گفتند: آن شعر را بدهید من می بینم.

آخرین خانمی که شعر خواند، زهرا حسین زاده از افغانستان بود. آقا بعد از غزل او، از شعر جوان های افغان و شکوفایی شان تمجید کردند و گفتند « افغانستان ماشاءالله حسابی شکوفا دارد می شود از لحاظ ادب. اگرچه از قبل هم تا آن جایی که ما آشنا بودیم، شعرای بزرگی در افغانستان بودند و ما بعضی شان را دیده بودیم، بحمدالله امروز هم معلوم می شود جوان ها مشغولند. خدا خیرتان بدهد. ان شاءالله موفق باشید. »

*

محمدرضا عبدالملکیان وقتش را به جوان ترها داد. اصغر عظیمی مهر -شاعر جوان کرمانشاهی- قصیده ای درباره پیامبر صلّی الله علیه واله خواند و بعد از او هم محمدحسین مهدویانی قصیده ای خواند در بهانه پاسخ به فیلم توهین آمیز درباره پیامبر صلّی الله علیه واله. رهبر انقلاب هم آفرین گفتند و فرمودند: « قصیده ی هم پرمغز و هم استوار و قوی» .

*

پدرام پاک آیین شعری درباره جناب مالک اشتر خواند و قادر طراوت پور -شاعر یاسوجی- قصیده ای را به حضرت زهرا سلام الله علیها تقدیم کرد. که حضرت آقا بعد از آن گفتند: خیلی خوب؛ قصیده ی مفصل و مطنطن و خوش لفظ و خوش مضمونی بود.

در ادامه، خلیل ذکاوت از لامرد فارس غزلی خواند که آقا با توجه به مضمون غزل او گفتند:

تو هم در آینه حیرانِ حسن خویشتنی

زمانه ای ست که هرکس به خود گرفتار است

*

مهدی مظاهری در غزلی که خواند، در مصرعی از آقا با عنوان « یار خراسانی» یاد کرد.

همین موقع ها بود که قزوه گفت: آقای کیاسری و میرشکاک -که چندباره از جلسه بیرون رفته و برگشته بود- آمدند و چون جلو جا نبود، عقب مجلس نشستند و از کیاسری خواست که جلو بیاید تا نوبت شعرخوانی اش برسد. آقا هم که متوجه حضور میرشکاک شدند، گفتند: « میرشکاک را بگو که بیاید. » بعد هم گفتند: یک جایی باز کنید بیاید جلو بنشیند.

*

وقتی نوبت شعرخوانی غلامعلی مهدی خانی (با تخلص مجرد) از شیراز شد، گفت: دو غزل دارم؛ یکی درباره ی حضرت زهراسلام الله علیها و یکی عاشقانه، کدام را بخوانم؟ آقا گفتند: « عاشقانه بخوان. » و او خواند:

به باغِمان دم اردیبهشت جان بدهد

اگر خزان به درختانمان امان بدهد

*

محمد مرادی و کیاسری هم شعر خواندند. امسال شعرها خوب بود. شعرا می خواندند و آقا هم آفرین و احسنتی می گفتند. بهانه ای پیش نمی آمد برای حرفی حاشیه ای. تا این که آقا گفتند امیری اسفندقه شعر نخوانده. اسفندقه قطعه و غزلی زیبا برای استاد قهرمان خواند که بیت به بیت مورد تشویق رهبر و حضار قرار می گرفت. در یکی از بیت های غزل اسفندقه خواند:

برگشته ای دوباره به پنجاه سالگی

هشتاد و چند سال دگر همچنان بمان

آقا گفتند: « البته ایشان گوش نکرد! » و همه خندیدند.

بیت دیگری هم در شعر او بود که خیلی جدی از طرف حضار مورد توجه و تشویق قرار گرفت:

از شاعر بزرگ، پر است آن جهان، بس است

ای شاعر بزرگ! تو در این جهان بمان

آخرسر آقا گفتند: آقای امیری رفته رفته بهتر از پیش می شود. به قول شاعر « تا تو نکوتر می شوی من مبتلاتر می شوم» . بعد هم یادی از مرحوم قهرمان کردند و سوابق زیادی که با او داشتند و گفتند: در زمان ما فکر نمی کنم کسی در غزل به پای مرحوم قهرمان می رسید.

*

قزوه در پایان جلسه گفت: یک شاعر جدید در میان مقامات ظهور کرده؛ آقای دکتر حسینی وزیر ارشاد هم می خواهد شعر بخواند. همه ی جمع تعجب کردند. رندی از بین جمع آرام گفت: غزل خداحافظی می خواهد بخواند! حسینی شعری درباره ی همین جلسه خواند:

چو ماه چهاردهی به نیمه ماه

گرفته ام من از این شب به صدق گواه

دراز باد شب بیدلان در این محفل

دروغ باد اگر صبح صادق است پگاه

بعد از وزیر هم دکتر حداد غزلی خواند تا جلسه از سمت شعرا با این بیت قزوه تمام شود که: به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست.

*

آقا طبق معمول، بعد از شعرخوانی شعرا، چند دقیقه ای صحبت کردند. اول گفتند: « دیگر دیروقت شده و از وقت خواب من هم مبالغی گذشته. » ساعت را نگاه کردم. کمی از یازده و نیم گذشته بود. این نکته ای که ایشان درباره ی ساعت خوابشان گفتند، برای کسانی که اهل درآوردن سبک زندگی هستند، شاید جالب باشد.

*

صحبت های رهبر انقلاب به صورت کامل منتشر شده است. صوت | بیانات | مرور | روزنگار تأکید آن صحبت هم روی اندیشه و حکمت شاعر در کنار به رسمیت شناختن احساسات و دلتنگی های او است.

*

صحبت های ایشان که تمام شد، شعرا دوباره جمع شدند دورشان و همپای ایشان که می رفتند سمت در، می آمدند و حرفی می زدند و نکته ای می گفتند. برقعی شعری به ایشان داد. امیری اسفندقه کتابی داد. بعضی جلو آمدند به دست بوسی و بعضی به خداحافظی. وقتی رهبر تشریف بردند، هنوز دقایقی به نیمه شب مانده بود و با حساب سرانگشتی حدود ۴ ساعت این محفل طول کشیده بود.

*

شعرا اما هیچ کدام خسته به نظر نمی رسیدند. بیشترشان خندان بودند. غیر از یکی دو نفر که به قزوه اعتراضاتی داشتند. بعضی تازه فرصت دیدن همدیگر را پیدا کرده بودند و این چنین یک شب شعر رمضانی دیگر شاعران ایران به پایان رسید.