به گزارش پارس به نقل از تسنیمعملیات کربلای هشت فرا رسیده بود. سیدمحمود شب عملیات طبق رسم شب های عملیات با دوستانش وداع کرد. او که به پهنای صورت اشک می ریخت به فرمانده اش گفت از این عملیات برنمی گردم...

در محله «پنج تن» با پرس و جو از چند نفر، بالاخره پلاک 78 را پیدا می کنم. زنگ را که می فشارم داماد خانواده که منتظرمان بود در را به رویمان می گشاید. خانه ای قدیمی با اتاق هایی که در اطراف یک راهرو واقع شده بود. حاج آقا موسوی پدر شهید جلوی راهرو به گرمی از ما استقبال می کند.

پس از احوالپرسی های معمول درباره ویژه نامه «سند برادری» برایش توضیحاتی می دهم و باب گفت وگو باز می شود. می گوید: سیداحمد 20 ساله بود که حکومت کمونیستی در افغانستان روی کار آمد و تلاش می کرد تا جوان های افغانستان را به اجبار به خدمت بگیرد اما احمد که اعتقاداتش با این تفکر همخوانی نداشت در جبهه مقابل جریان کمونیستی قرار گرفت و برای مبارزه با اشغالگران به مجاهدان افغانستانی پیوست. پس از مدتی مبارزه در این جریان تصمیم گرفت با مهاجرت به ایران مسیر زندگی اش را تغییر دهد. من نیز همزمان در دولت آباد بلخ به فعالیت های حوزوی مشغول بودم و یک مدرسه علمیه را اداره می کردم.

 حاج آقا موسوی دستخطی از حضرت امام را نشانمان می دهد که امام اجازه هزینه وجوهات برای امور حوزوی و طلاب آن منطقه را به آقای موسوی داده اند. آقای موسوی این نامه را قاب گرفته است و آن را سند افتخار خودش می داند.

آقای موسوی ادامه می دهد: این گونه بود که ما ماندیم و سیدمحمود به تنهایی راه ایران را در پیش گرفت.

پدر شهید در حالی که عکس های پس از شهادت سیدمحمود را به ما نشان می داد ماجرای جبهه رفتن او را این طور نقل می کند: محمود پس از آن که به مشهد آمد در حالی که هم به درس خواندن ادامه می داد و هم کار می کرد جوانان ایرانی را که می دید با چه شور و شوقی به جبهه های نبرد می روند تصمیمش را می گیرد که به جبهه برود. وقتی موضوع را با اطرافیان و آشنایانش مطرح می کند با مخالفت برخی از آن ها روبه رو می شود اما پاسخ سیدمحمود، فتوای حضرت امام(ره) بود که برای دفاع از اسلام، ایران و افغانستان فرقی ندارد. او در مرحله اول به مدت 6 ماه به جبهه های کردستان اعزام شد و پس از بازگشت از جبهه به شهر قزوین می رود و در یک کوره آجرپزی کار می کند. اما باز هم دلش طاقت نمی آورد و دوباره عزم جبهه می کند. سیدمحمود در عملیات کربلای 8 شرکت کرد و در خاک عراق، منطقه فاو در تاریخ 64.11.23 به شهادت رسید.

من که قبل از مصاحبه مختصری از نحوه شهادت سیدمحمود شنیده بودم از حاج آقا خواستم تا در این باره برایم بگوید: او هم در حالی که به عکس فرزند شهیدش خیره شده بود. گفت روز عملیات کربلای 8 احمد به همراه فرمانده و دیگر همرزمانش پس از باز شدن محور عملیات از اروند عبور می کنند و پا به شهر فاو می گذارد. همه آرایش نظامی گرفته بودند که یک باره حدود پنجاه بالگرد کبرای عراقی روی سرشان ظاهر می شود و شروع به شلیک می کنند. در همین حال سیدمحمود متوجه می شود فرمانده اش که حدود صد متری از او جلوتر بود زخمی شده است. به هر زحمتی که بوده خودش را به او می رساند و پیکر زخمی فرمانده اش را به دوش می کشد و به عقب برمی گرداند و خودش به محلی می رود که فرمانده اش مجروح شده بود و به دفاع می پردازد تا این که او هم در همان جا مورد اصابت ترکش گلوله توپ قرار می گیرد و به شهادت می رسد. اگرچه خیلی تلاش کردم فرمانده اش  را از نزدیک ببینم اما هنوز موفق نشده ام و از دوستان سید محمود شنیدم که ایشان حتی یک بار هم بر مزار سیدمحمود قربانی کردند.

 

 

 

از پدر شهید موسوی می پرسم شما که آن موقع ایران نبودید چطور از شهادت سیدمحمود باخبر شدید، که می گوید: در آن زمان که مثل امروز امکانات ارتباطی گسترده ای وجود نداشت و ما بعد از حدود دو سال به همراه خانواده به ایران و پس از آن به مشهد آمدیم برای دیدار اقوام به همین محله فعلی آمدم وقتی در منزل یکی از اقوام بودیم متوجه شدم؛ یکی یکی از آشنایان به آنجا آمدند و دور ما را گرفتند. همان جا دلشوره عجیبی به سراغم آمد از آن ها پرسیدم، چه اتفاقی افتاده؟ چرا جمع شدید؟نکند برای محمود اتفاقی افتاده؟ تا این که پس از حرف هایی این طرف و آن طرف، گفتند محمود در جبهه شهید شده است.

گفت وگویم با حاج آقا موسوی تمام می شود و از آن ها خداحافظی می کنم. از در خانه که بیرون می آیم لحظه ای احساس می کنم من هم یکی از آن هایی هستم که قرار است خبر شهادت سیدمحمود را به پدرش بدهم... اما نمی دانم خبر شهادت یک فرزند را به پدر چگونه باید داد... .

منبع: ویژه نامه سند برادری/روزنامه خراسان