به گزارش پارس به نقل از فارس، سید مجتبی نواب صفوی وقتی پرچم مبارزه با خاندان پهلوی را بلند کرد که خفقان در اوج خودش بود و از جوانی با سن و سال سید مجتبی بعید بود که این چنین جگر شیر داشته باشد. گروه فدائیان اسلام با علم داری نواب صفوی اهدافش را در راه مبارزه تعریف می‌کرد و بدون هیچ واهمه ای در پی اجرای آن بر می آمد. بسیاری از افراد که بعدها هر کدام خود از افراد بزرگ و مهم و تاثیر گذار انقلاب شدند با این گروه همکاری هایی می کردند.

یکی از این افراد مقام معظم رهبری است که آن سالها نوجوانی بیش نبوده و از خاطراتش با سید مجتبی نواب صفوی این گونه روایت می‌کند:

***
«... در رابطه با مرحوم نواب صفوی، نواب یک سفر آمد مشهد، برای اولین‌بار، نواب را آنجا شناختیم. فکر می‌کنم که سال ۳۱ یا ۳۲ بود، ما شنیدیم که نواب صفوی و فدائیان اسلام آمده‌اند مشهد و در مهدیه عابدزاده وارد شده‌اند. عابدزاده از اینها دعوت کرده بود. یک جاذبه‌ی پنهانی مرا به طرف نواب می‌کشاند. بسیار علاقمند شدم که نواب را ببینم. خواستم بروم مهدیه، ولی نتوانستم؛ چون مهدیه را بلد نبودم. یک روز خبر دادند که نواب می‌خواهد بیاید بازدید طلاب مدرسه‌ی سلیمان‌خان که ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم. ما آن روز، مدرسه را آب و جارو و مرتب کردیم.

یادم نمی‌رود که آن روز جزو روزهای فراموش‌نشدنی زندگی من بود. مرحوم نواب آمد؛ یک عده هم از فدائیان اسلام با او بودند که با کلاه‌شان مشخص می‌شدند. کلاه‌های پوستی بلندی که سرشان می‌گذاشتند و با آن مشخص می‌شدند. اینها هم دور و برش را گرفته بودند و همراه با جمعیتی وارد مدرسه سلیمان‌خان شدند. راهنمایی‌شان کردیم و آمدند در مدارس مدرسه که جای کوچکی بود، نشستند. طلاب مدرسه هم جمع شدند. هوا هم گرم شده بود. تابستان بود، ظاهراً یا پاییز، درست یادم نیست. آفتاب گرمی بود. ایشان هم شروع به سخنرانی کرد. سخنرانی نواب، یک سخنرانی معمولی نبود. بلند می‌شد می‌ایستاد و با شعار کوبنده و [با لحنی] شعاری شروع به صحبت می‌کرد. من محو نواب شده بودم.

خودم را از لابه‌لای جمعیت به نزدیکش رسانده بودم و جلوی نواب نشسته بودم. تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم. او هم بنا کرد به شاه و به دستگاه‌های انگلیس و... بدگویی کردن. اساس سخنانش این بود که اسلام را باید زنده کرد. اسلام باید زنده شود. اسلام باید حکومت کند و این کسانی که در رأس کار هستند، اینها دروغ می‌گویند. اینها مسلمان نیستند و من برای اولین‌بار این حرف‌ها را از نواب صفوی شنیدم. آنچنان آن حرف‌ها درون من نفوذ کرد و جای گرفت که احساس می‌کردم دلم می‌خواهد همیشه با نواب باشم. این احساس را واقعاً دوست داشتم که «دوست دارم همیشه با او باشم.» از آنجا که آن روز خیلی هوا گرم بود، عده‌ای که با خود نواب بودند، شربت لیمو درست کردند و یک ظرف بزرگ، یک قدحی شربت لیمو درست کردند و آوردند که هر کس تشنه هست بخورد. یکی از دور و بری‌های ایشان لیوان دستش گرفته بود و ذره ذره از آن شربت به همه می‌داد؛ به هر کس که دور و بر نواب بود (شاید صد نفر آدم از آن دور و برها بودند.) با یک شور و هیجانی به همه شربت می‌داد. اواخر شربت کم شد، با قاشق به دهان هر کسی می‌گذاشتند. وقتی که به من شربت می‌داد، گفت: بخور، انشاءالله هر کس این شربت را بخورد شهید می‌شود.

بعد گفتند که فردا هم نواب به مدرسه‌ی نواب می‌رود. من هم رفتم مدرسه‌ی نواب برای اینکه بار دیگر نواب صفوی را ببینم. مدرسه‌ی نواب، مدرسه بزرگی است؛ برعکس مدرسه‌ی سلیمان‌خان که کوچک است. مدرسه‌ی نواب، جا و فضای وسیعی دارد. آن روز همه‌ی آن مدرسه را فرش کرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند که از مهدیه راه افتاده به این طرف، من راه افتادم و به استقبالش رفتم که هر چه زودتر او را ببینم.

یک وقت دیدم از دور دارد می‌آید. یک نیم دایره ای در پیاده‌رو درست شده بود که وسط آن نیم دایره، نواب قرار گرفته بود و دو طرفش، همینطور صف مردمی بود که از پشت سر فشار می‌آوردند و می‌خواستند او را ببینند. پشت سر، جمعیت زیادی حرکت می‌کرد. من هم وارد شدم و باز رفتم نزدیک نواب قرار گرفتم. جذب حرکات او شده بودم. نواب همینطور که می‌رفت، شعار می‌داد. نه اینکه خیال کنید همینطور عادی راه می‌رفت. یک منبر در راه شروع کرده بود که ما باید اسلام را حاکم کنیم: برادر مسلمان! برادر غیرتمند! اسلام باید حکومت کند! از اینگونه حرف‌ها.

مرتباً در راه با صدای بلند شعار می‌داد. به افراد کراواتی که می‌رسید، می‌گفت: این بند را اجانب به گردن ما انداخته‌اند؛ برادر، باز کن! به کسانی که کلاه شاپور سرشان بود، می‌گفت: این کلاه را اجانب سر ما گذاشته‌اند؛ برادر، برادر! من دیدم کسانی را که به نواب می‌رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره‌ی دست او قرار می‌گرفتند. کلاه شاپور را برمی‌داشتند و مچاله می‌کردند و در جیبشان می‌گذاشتند. این قدر سخنش و کلامش نافذ بود! من واقعاً به نفوذ نواب در مدت عمرم کمتر کسی را دیده‌ام. خیلی مرد عجیبی بود.

...رسیدیم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شدیم. جمعیت زیادی هم پشت سرش آمدند. البته مدرسه پر نشد؛ اما حدود مسجد مدرسه، جمعیت زیادی جمع شده بود.

باز من رفتم جلو نشستم و چهار چشمی نواب را می‌پاییدم. شروع به سخنرانی کرد. با همه وجود حرف می‌زد؛ یعنی این‌جور نبود که فقط زبان و سر و دست کار کند بلکه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه‌ی وجودش، همین‌طور حرکت می‌کرد و حرف می‌زد و شعار می‌داد و مطلب می‌گفت. بعد هم که سخنرانی‌اش تمام شد، ظهر شده بود و پیشنهاد کردند که نماز جماعت بخوانیم. قبول کرد و اذان گفتند. ایستاد جلو و یک نماز به جماعت حسابی هم، ما پشت سر نواب خواندیم.

بعد، نواب رفت و دیگر ما بی‌خبر بودیم و اطلاعی از نواب نداشتیم تا خبر شهادتش به مشهد رسید. خبر شهادتش که رسید، ما در مدرسه‌ی نواب بودیم. یادم هست که یک جمع طلبه، آنچنان خشمگین و منقلب شده بودیم که علناً در مدرسه شعار می‌دادیم و به شاه دشنام می‌دادیم و خشم خودمان را به این صورت اظهار می‌کردیم و اینجا، جا دارد که بگویم مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی، روی همان آزادگی و بزرگدلی‌ای که داشت، تنها روحانی مشهد بود که در مقابل شهادت نواب عکس‌العمل نشان داد و آن عکس‌العلم در درس بود. سر درس به یک مناسبتی، حرف را به نواب و یارانش برگرداند و انتقاد شدیدی از دستگاه کرد و تأثر شدیدی ابراز کرد و این جمله یادم است که فرمود: وضعیت مملکت ما به جایی رسیده که حالا فرزند پیغمبر را به جرم گفتن حقایق می‌کشند. این را از مرحوم شیخ هاشم قزوینی من به یاد دارم. هیچ کس دیگر، متأسفانه عکس‌العمل نشان نداد و اظهار نظر نکرد.

باید گفت که اولین جرقه‌های انگیزش انقلاب اسلامی، به وسیله‌ی نواب در من به وجود آمد و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را در دل ما نواب روشن کرد.

یک سال بعد از آن، من دوستی پیدا کردم که از مریدان و نزدیکان نواب بود. این دوست، معلم بود در تهران؛ الان هم هست. بعد از شهادت نواب، در سال ۳۵ بود که او آمده بود مشهد و خاطرات فراوانی از نواب نقل می‌کرد. خودش هم با نواب نزدیک بود. از زندگی شخصی نواب، از زندگی مبارزاتی نواب، از شعارهایش، از بیانیه‌هایش و از وضع خانوادگی او خیلی چیزها برای من گفت و ما را بیشتر مجذوب و عاشق نواب کرد. این حالت و رنگ‌گیری از نواب شروع شد و موجب شد که ما در، حرکات مبارزاتی خودمان را شروع کنیم و آن، به این صورت بود که یک استانداری آمده بود مشهد، به نام فرخ. او شخصی بود که به مظاهر و ضوابط دینی، هیچ‌گونه احترامی نمی‌گذاشت؛ از جمله اینکه در ماه محرم و صفر، دو ماه در مشهد معمول بود که سینماها تعطیل می‌شد. این شخص اعلام کرد که سینماها تا بیستم محرم تعطیل است. اول گفت تا چهاردهم محرم، بعد که قدری سر و صدا شد تا بیستم محرم تمدید کرد. ما نشستیم با همدیگر یک اعلامیه نوشتیم که در آن، این حدیث نهج‌البلاغه بود: «ما اعمال البر کلها و الجهاد فی سبیل‌الله عندالامر بالمعروف والنهی المنکر... .

اعلامیه‌هایی نوشتیم دستنویس. توی اتاق می‌نشستیم با همدیگر. هر کداممان می‌نوشتیم. هر اعلامیه‌ای، حساب کرده بودیم حدود سه ساعت طول می‌کشید نوشتنش. مضمونش، تحریک مردم در امر به معروف و نهی از منکر؛ اینطور که این شخص، این استاندار، آمده این کارها را کرده و ضوابط و ظواهر دینی را مورد بی‌اعتنایی قرار داده؛ مردم چرا ساکتید؟ چرا امر به معروف نمی‌کنید؟ چرا حقایق را نمی‌گویید؟ و از این حرف‌ها.

چند نفر بودیم که یکی من بودم؛ یکی همان دوست معلم‌مان بود؛ یکی همین آقای سیدجعفر زنجانی بود که برای زیارت می‌آمدند مشهد؛ یکی دو نفر دیگر هم بودند که چون نمی‌دانم کجا هستند و چه کار می‌کنند، اسم‌هایشان را نمی‌خواهم بیاورم. نشستیم این اعلامیه‌ها را نوشتیم و پاکت کردیم و پست کردیم و فرستادیم این طرف و آن طرف. یک تعدادش هم ماند که از عجایب این است که همین اواخر، یک دو سال پیش، توی کاغذ کهنه و قدیمی‌ای، از آن اعلامیه‌ها به خط خودم پیدا کردم که آن اعلامیه، چهار صفحه است که آن حدیث هم وسط اعلامیه‌ها به خط خودم پیدا کردم. اولش یک آیه دیگری بود که حالا یادم نیست. این حدیث هم بود: لتأمرون بالمعروف و لتنهون عن المنکر... که راجع به امر به معروف و نهی از منکر بود.

اولین جرقه‌ی حرکت سیاسی و مبارزاتی ما از اینجا شروع شد.