ناگفتههایی از زندگی و اندیشه آیتالله طالقانی
اعظم طالقانی - فرزند مرحوم آیتالله طالقانی - در یادداشتی به مناسبت سالگرد درگذشت پدر خود، خاطراتی را از وی بازگو کرد و غلامعباس توسلی نیز در یادداشت دیگری، به برخی مؤلفهها در منظومه اندیشه آن مجاهد نستوه اشاره کرده است.
به گزارش پارس در این یادداشت اعظم طالقانی که در روزنامه اعتماد منتشر شده، آمده است: من از کودکی در خانوادهای رشد کردم که با مبارزات پیوندی آشنا داشت. پدرم هم در زمانهای طولانی و هم در مبارزات مختلف حضور داشت.
من هم از کودکی این شرایط را دیده بودم و این مبارزات برایم عادی شده بود و باید با آن کنار میآمدم. مثلاً درست است که در دوره مصدق و جریان کودتا، من کوچک بودم و تنها هفت یا هشت سال داشتم اما بالاخره آن روزها را به یاد دارم، شعارهایی را که مردم میدادند میشنیدم، بگیر و ببندها و پنهان شدنها را هم میدیدیم. منتها در این روند، خودمان هم ساخته میشدیم چون وقتی این شرایط را میدیدیم و در دادگاهها شرکت میکردیم و شخصیتهای مختلف سیاسی را میدیدیم و دفاعیات افرادی مثل مهندس بازرگان و دکتر سحابی را میشنیدیم با مسائل مختلف آشنا میشدیم و این تأثیرگذار بود.
قبل از سال 42 یک انقلاب دیگر بود. همان رفراندومی که شاه برای شش مادهای اعلام کرده بود. تمام روحانیون را گرفته بودند. همه پیشنمازها را یکی - دو شب به زندان بردند البته آنها مبارز نبودند که بتوانند نگهشان دارند. در این شرایط بعضی از آنها میگفتند که ما از جسارت پدر شما میترسیدیم در حالی که وقتی اعتقاد به راه و حرکت و جنبش آگاهانه باشد آدم شجاعت به دست میآورد و پای هزینههایش هم میایستد. در سال 40 که نهضت آزادی تشکیل شد همه را گرفتند. بعد از اینکه اینها دستگیر شدند یک روز در میان خانواده ما در دادگاه شرکت میکرد.
ایشان قبل از آن هم و از سال 1318 بازداشتهای مکرر داشتند. در این سال ایشان در حالی که در خیابان راه میرفتند میبینند که یک مامور میآید پایش را روی چادر زنی میگذارد که از آنجا داشت عبور میکرد. پدرم وقتی این رفتار را میبیند عصبانی میشود و میرود میزند زیر گوش پاسبان و میگوید که مردهشور تو و لباست را ببرد! او را دستگیر میکنند و به این ترتیب به سه ماه بازداشت محکوم شد که دیگر از آن موقع بازداشتهای مکرر ایشان هم آغاز شد.
برای انقلاب سفید هم که میخواستند رفراندوم کنند، اینها را به زندان قزلقلعه بردند که در خیابان جلال آلاحمد است که الان ترهبار شده است. یک ساختمان قدیمیای بود. آن موقع پدر را بعد از مدتی و فکر میکنم در خرداد سال 41 یا 42 بود که آزاد کردند اما دکتر سحابی و مهندس بازرگان را در زندان نگه داشتند چون میخواستند برای پدرم پرونده درست کنند. در این بین دو - سه تا از ساواکیها با پدرم دوستی برقرار میکنند یعنی با فامیلمان میروند در زندان با او صحبت میکنند. اینها نفوذیهای ساواک بودند و در واقع میخواستند برای پدرم پرونده تشکیل بدهند. اسمشان احمدی و دستغیب بود. بعد هم بعد از جنگ البته پست گرفتند. اینها خیلی واقعاً مسأله بود و عجیب. اینها میرفتند زندان و میآمدند تا از پدرم مدارکی بگیرند. خلاصه از پدرم دستخطی گرفتند که تیترش این بود: «دیکتاتور خون میریزد». بعدا این دستخط در پرونده پدرم بود، به همراه اعلامیه دیگری که پدرم خطاب به افسران ارتش نوشته بود که این مرد خونریز و فاسد است و مملکت را فروخته. این دو اعلامیهای بود که از او گرفته بودند.
در سال 42 پدرم در لواسان در خانه بود که ماشینهای ارتش با چه سختی و مشقتی، پستی و بلندیهای آنجا را بالا میآمدند تا پدرم را دستگیر کنند. پدر من وقتی از خانه صاحبخانه آنها را میبیند، میآید وسط راه میایستد و یک کیسه ماست هم دستش میگیرد و میگوید که «مرا میخواهید؟ آمدم!» قبل از آن هم البته مردم را میگرفتند. مدت چهار - پنج ماه تابستان را در زندان بودند.
مثلا شوهر عمه و پسرعمه مرا برده بودند. البته اول برادرم را که 16 سالش بود گرفته بودند. برادرم رفته بود خرید کند که دیگر برنگشت. مادرم هم در این شرایط اصلا غذا نمیخورد. پسر بزرگ خانواده را هم خیلی دوست داشت. خیلی غصهاش را میخورد. ما هم تمام بیمارستانها و کلانتریها را برای پیدا کردنش زیر و رو میکردیم. میرفتیم جلوی شهربانی مینشستیم تا بیایند و نویدی به ما بدهند. خلاصه ما هر روز میرفتیم و میگفتیم که به ما بگویید اینها کجایند اما آنها نمیگفتند. بعد از چهار ماه نمیدانم سرهنگ بود یا تیمسار در شهربانی به مادرم که این بار تنها رفته بود، میگوید که آنها در زندان قصر هستند. مادرم میرود چند گونی میوه و تعداد زیادی هم پاکت میخرد و میبرد دم در زندان و همه میوهها را پاکت پاکت میکند و رویش مینویسد که به چه کسانی بدهند. مثلا مینویسد: «توران - محمدحسن»، «توران - سیدمحمد»، «توران - خسرو»، «توران - جهانگیر» و... میخواهم بگویم که در خرداد 42 همه اینها دستگیر شده بودند. بعد از اینکه مادرم از جای نگهداریشان خبردار شد آمد خانه و گفت که «امروز به من آب دوغ خیار بدهید چون آنها امروز میوه دارند، من هم حالا آب دوغ میخورم». مسئولان زندان وقتی میوهها را تحویل گرفته بودند، لباسهای برادرم را هم به مادرم داده بودند. روی زیرپوش برادرم لکههای خون مشخص بود یعنی او را زده بودند تا بگوید پدرم کجاست. برادرم تعریف میکرد که رو به دیوار آنها را نگه میداشتند و میزدند. خلاصه بعد از چهار ماه برادرم آزاد شد.
در سال 46 پدرم و مهندس بازرگان به 10 سال زندان محکوم شدند. دکتر سحابی هم چهار سال و به همین ترتیب حکمهایی صادر کردند. اصلا زندگی غیر از مبارزه برای ایشان معنایی نداشت و ما این را میفهمیدیم. البته در عین حال پدر من خیلی هم شوخ بود. یک غذا که با او میخوردیم آنقدر خوش میگذشت. کلی میخندیدیم. سفر هم که میرفتیم همینطور. واقعا روحیه پدرم خیلی بالا بود. پدرم همیشه رسمش این بود که وقتی وارد زندان میشد میایستاد و میگفت: «سلام علیکم. ما آمدیم!» خب آن موقع هم همه صدایش را میشناختند. وقتی هم که میرود زندان قصر و این جمله را تکرار میکند بقیه متوجه میشوند.
در زندان قصر و در یکی از روزها پدرم وقت نماز که میشود به نگهبان میگوید که میخواهد برود وضو بگیرد. نگهبان با حالتی عصبی میپرسد برای چه میخواهید وضو بگیرید؟ پدرم میگوید خب میخواهم نماز بخوانم. نگهبان دوباره میپرسد که برای چه میخواهی نماز بخوانی؟! پدرم هم میگوید خب من مجتهد هستم که نگهبان در جوابش جمله توهینآمیزی استفاده میکند. این را که میگوید پدرم عصبانی میشود و میزند زیر گوشش! خلاصه داد و فریاد میشود و در نهایت نگهبان را عوض میکنند. فردا شب یک نگهبان دیگر میآورند که او برعکس قبلی بود یعنی میآمد مینشست کنار سلول پدرم و گریه میکرد که مثلا سید اولاد پیغمبر را آوردهاند زندان و از این حرفها. خب اینجور آدم هم به درد نگهبانی دادن نمیخورد که او را هم عوض میکنند. این شرایط در زندان وجود داشت ضمن اینکه پدرم در زندان بقیه را هم راهنمایی میکرد که در بازجوییها چه بگویند و چگونه رفتار کنند که هزینه گزاف ندهند.
این دوران که گذشت پدرم آزاد شد اما او را به زابل و بعد به بافت کرمان تبعید کردند. ما از همه این روزها خاطرات مفصلی داریم. رفتن به زابل و دیدن قحطی و گرسنگی مردم، رفتن به بافت کرمان و دیدن درگیری مردم با اعتیاد، به طور غیر مستقیم خانواده ما را در جریان اتفاقاتی که در کشور میافتاد قرار میداد. به خوبی به خاطر دارم که پدرم در بافت سعی میکرد تا با تشویق کردن مردم، جلوی کشت خشخاش را بگیرد.
ما در شیعه یک جریان توسعهیافته داریم که واقعاً روی قرآن کار میکند و یک جریان دیگری هم هست که با روایات غیرموثق میخواهد کار خودش را پیش ببرد. ایشان در دوران حیاتشان به دیدار همه آقایان میرفت و حرف خودش را میزد ولو اینکه آنها قبولش نداشته باشند. به خانههایشان میرفت و این اثرگذار بود. همه بعدها متوجه شدند که چه کسی را از دست دادهاند. شاید تنها کسی که توانست عمق این از دست دادن را بگوید امام بود. پیام ایشان خیلی جالب است که میگوید: «این ملت پدری و ما برادری را از دست دادیم». با روش منطقی و دیپلماسی، راه سخت و درازمدت می شود اما این مسیر به پیروزی ختم می شود.
همچنین در بخشهایی از یادداشت غلامعباس توسلی در روزنامه اعتماد آمده است:
با نگاهی به جامعه سیاسی و اجتماعی امروز ایران میتوان دریافت سهم اندیشههای طالقانی از مناسبات سیاسی و اجتماعی روز کشور بسیار اندک است. تساهل و تسامح به نوعی مهمترین رویکرد طالقانی در مواجهه با اندیشههای موافق و مخالف بود؛ امری که امروز بسیار کمرنگ شده است.
اتوپیای طالقانی، جامعهای مبتنی بر ارزشهای خالص اسلامی و به دور از هرگونه برخورد قهری با اندیشههای مخالف بود. طالقانی با تاکید بر عنصر ایمان همراه با آزادیخواهی و عدالتطلبی، سعی در ساختن جامعهای آزاد و اسلامی داشت. در جامعه ایدهآل او، قشر محروم و مستضعف در مسیر پیشرفت و عدالت قرار میگیرند و مفهوم «آزادی»، یکی از پایههای اصلی سیاست است.
از نظر طالقانی جامعه اسلامی باید آزادتر و عادلانهتر از دیگر جوامع توسعهیافته باشد، چراکه در دیدگاه او، اسلام دین رهاییبخش و بهترین راه برونرفت از بحرانهای سیاسی و اجتماعی است. با این نقطهنظر میتوان دریافت هرگونه حذف اندیشه، با ایدهآل طالقانی مغایر است.
طالقانی اندیشه مخالف را محترم میشمرد و معتقد بود راه بحث با هر تفکری باز است. او هیچ اندیشهای را بدون استدلال محکوم نمیکرد و غیر از مباحثه راهی برای رد یا تأیید دیگر اندیشهها نمیشناخت.
وضعیت فعلی جامعه ایران سهمی از اندیشههای طالقانی در بر ندارد. روحیه و منش او در زمان معاصر در کمتر سیاستمداری دیده میشود که اگر این طور بود، وضعیت جامعه سیاسی روز ایران بسیار متفاوت بود.
طالقانی همان قدر که برای ترویج ایمان در جامعه تلاش میکرد با خرافات دینی و تفسیرهای نادرست از قرآن و روایات مخالف بود.
تساهل و تسامح پررنگترین مفهوم در آثار طالقانی است. احترام به آزادیهای فردی و در کنار آن برابریطلبی و حاکمیت عدالت، اصول تفکر طالقانی است. پذیرش افکار مخالف و تعیین حقوق شهروندی برای تمام افراد جامعه از دیگر اصول مدنظر این عالم دینی است.
از نظر طالقانی اصلیترین معیار برای سنجش جامعه، وضعیت معاش قشر محروم و مستضعف است؛ چراکه از نظر او و طبق آیات و روایات اسلامی، مالک اصلی زمین مستضعفان هستند. حکومت، زمانی اسلامی است که در دست مستضعفان و در جهت منافع آنان باشد، پس تا زمانی که این امر محقق نشده نمیتوان حکومتی را کاملاً اسلامی دانست.
طالقانی شاید بیشتر از هرکس تحمل افراد مخالف خود را داشت. صبر و ملایمت طالقانی در برخورد با مخالفان ریشه در ایمان او به پیروزی و برتری اندیشههای اسلامی داشت. ایمانی که معتقد بود با استدلال و منطق میتوان هر اندیشهای را هدایت کرد.
روحش شاد