به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، سیدکمیل باقرزاده در صفحه اجتماعي خود نوشت:

آی شهدا.. ما رو هم کربلایی کنید..

پنجشنبه 11/2/93

آخرین لحظاتی بود که سر کار بودم؛ پشت میزم نشستم و دارم لابلای خبرهای سایتها بالا و پایین میکنم که چشمم میخوره به خبر «تشییع دو شهید گمنام در پارک 17 شهریور یافت آباد». قصدی برای شرکت در تشییع ندارم. کارهام رو جمع و جور میکنم و به سمت خونه راه می افتم. توی راه برگشت به کارهای باقی مونده برای هماهنگی سفر کربلای 13 رجب فکر میکنم. وضعیت ویزاها هنوز حل نشده، روحانی کاروان هم هنوز معلوم نیست. باید بسپارم یه نفر سریعتر کارها رو پیگیری کنه. شب زودتر از همیشه خوابیدم.

.......

با صدای همهمه و چاووشی خونی و «یا حسین» جماعت از خونه می پرم بیرون. عجب جمعیتی! چه خبره؟ اینا کی هستن؟ کجا دارن میرن؟ سریع خودم رو به یکیشون میرسونم. می پرسم: کجا؟ میگه: کربلا! میگم: کربلا؟! این همه آدم با هم؟! میگه آره! شما نمیآی؟! میگم: من؟! چه جوری؟! من که ویزا ندارم. میگه: ویزا نمیخواد که! زود باش! بیا بریم! خودتو زود برسون پارک 17 شهریور! بعد برای اینکه از جمعیت جا نمونه بدون خداحافظی راه می افته و میره!
........

جمعه 12/2/93

از خواب پریدم! عجب خوابی بود! کربلا، اون همه آدم! پارک 17 شهریور...! نظرم درباره شرکت در تشیع شهدای گمنام عوض شد. بعد از نماز صبح، زنگ زدم به یکی از رفقای قدیمی، بهش گفتم شما نمیای تشییع؟ خوابم رو براش تعریف کردم و گفتم من تصمیم گرفتم برم؛ شما هم سعی کن خودتو برسونی. گفت ببینم چی میشه!

راه افتادم به سمت یافت آباد. توی بزرگراه سعیدی، دیدم یه روحانی میانسال داره برای ماشینها دست تکون میده، ولی کسی سوارش نمیکنه. پیش خودم گفتم بذار تا یه جا برسونمش، ثواب داره! وایسادم براش، گفتم: حاجی کجا؟ گفت یافت آباد! گفتم: بیا بالا، تا یه جا میرسونمت. گفت: من از قم اومدم، به نیت شرکت در تشییع شهدای گمنام! گفتم: عجب! اتفاقا منم دارم میرم تشییع! گفت: راستش، پیش خودم گفتم بیام از این شهدا برات کربلا بگیرم؛ آخه تا حالا کربلا نرفتم. تا اینو گفت دلم لرزید! خوابم رو براش تعریف کردم؛ زد زیر گریه.. یه لحظه یه فکری توی ذهنم جرقه زد. گفتم: حاجی ما داریم 13 رجب میریم کربلا، روحانی همراهمون نیست. شما میای؟!.. اشک از چشم هر دومون سرازیر شده بود که رسیدیم یافت آباد!..

عجب تشییعی بود! چقدر شلوغ! همونجور که توی خواب دیده بودم! آخرای کار بود و دیگه داشتن شهدا رو آماده میکردن که بذارن توی قبور، که یه لحظه دیدم رفیق قدیمیم هم خودشو رسونده به تشییع! مراسم هنوز ادامه داشت؛ ذکر «یا حسین» فضا رو پر کرده بود. رفیقم رفت و میکروفون رو دست گرفت قصه خواب دیشب من رو برای مردم تعریف کرد! گفت آی مردم بدونید که این شهدا یاران امام حسین بودند. بدونید که اینجا هم قطعه ای از کربلاست..

صحبتش که تموم شد، یکی از مسؤولان منطقه با اشک اومد طرفش! گفت: هفته پیش یه روز صبح زود قرار بود جلسه هماهنگی مسؤولان محلی برای تشییع این شهدا برگزار بشه. من خواب موندم! توی خواب، شهید آقا مهدی باکری رو دیدم که اومده بهم میگه: پس تو چرا هنوز اینجایی؟! چرا نرفتی جلسه هماهنگی کربلا؟! گفتم: آقا مهدی، جلسه کجاست؟! گفت: پارک 17 شهریور!..

(برداشتی آزاد از یک اتفاق واقعی)