مادربزرگ که غیبت می کردی همه عمر!
امیروفایی
رابطه مادربزرگ و من در سال های آخر عمرش آن طور که باید حسنه نبود. سر مسائل مختلف با هم کل کل می کردیم و همیشه آخرش می گفت" نمی دونم چی شد که این یکی اینجوری از آب در اومد" . مادر بزرگ آدم معتقدی بود. اعمال قبل و بعد از نمازش پیچیدگی ها و ریزه کاری های خاص خودش را داشت. اصلا به واسطه همین اعمال بود که تا آخر عمر بدن خیلی نرمی داشت و می توانست سرش را از میان دایره ای که با پاهایش می ساخت عبور بدهد.
بیشتر وقت ها سر مسائل اعتقادی بحث مان می شد. آقا ما تا دهن مان را باز می کردیم مادربزرگ می گفت: « غیبت نکن مادر جون، فشار شب اول قبرت زیاد می شه. »
من: ۲۰۰ تومان از این بقالی ِ طلبکار شدیم. گفت پول خرد ندارم. همیشه می گه ندارم.
مادربزرگ: اِوا. . این قدر راحت غیبت نکن. (چیزهایی زیر لب خواند و فوت کرد)
***
من: مادر جون، خاله اشرف زنگ زد گفتم سر نمازی.
مادربزرگ: خب چی گفت؟
من: گفت پارچه فاستونی پیدا نکرده …
مادربزرگ: باشه حالا غیبتشو نکن، خودم بهش زنگ می زنم.
من: /-:
***
مشکل اصلی آنجا بود که ما هم از خودش یاد گرفته بودیم و هر وقت کسی غیبت می کرد شاخک های مان تکان می خورد. از قضا زندگی خودِ خدابیامرزش اصلا بدون غیبت کردن معنا و مفهومی نداشت. با این حال حتی یک بار هم نمی پذیرفت که غیبت کرده و با هنرمندی تمام از مهلکه فرار می کرد.
مادربزرگ (پس از سلام و علیک گرم با سبزی فروش آن هم از پیاده روی آن طرف خیابان) : مرتیکه بی انصافِ آشغال فروش.
من: مامان بزرگ غیبت؟ ! غیبت کردی الان.
مادربزرگ: وا! چی می گی تو. اوناهاش خودش اونور خیابون وایساده. این غیبته؟
***
مادربزرگ به خواهرش: وای این دختر فخری خانم اون قدر چاق شده اصلا آدم تعجب می کنه.
من: مادر جون غیبت نکن.
مادربزرگ: تو که نمی شناسیش. وقتی نشناسی عیبی نداره.
من: می شناسمش بابا. آش آورده بود در خونه دیگه.
مادربزرگ: نخیر، اون نبود. (به خواهرش چشمک می زند که سوتی ندهد)
من: فخری خانم یه دختر بیشتر نداره… . حالا به فرض که من نشناسم. خواهرتون که می شناسه.
مادربزرگ: نه اینم نمی شناسه (دوباره چشمک)
من: خودتون که می شناسینش.
مادربزرگ: یه بار دیگه بفهمم اینجوری آمار دخترای مردم رو داری اساسی باباتو میندازم به جونت.
***
مادربزرگ: شوهرش ماشاا… یه قدی داره ها. از اون درازای نتراشیده و نخراشیدس. عین نردبون دزدا می مونه. آدم به این دیلاقی تو عمرم ندیدیم.
من: مامان بزرگ جان! خب این غیبته دیگه.
مادربزرگ: دارم خوبشو می گم دیوانه. نشنیدی گفتم ماشاا… ؟
***
مادربزرگ: شمسی خانم با اون همه مال و اموال آخرش چی شد؟ مُرد الان بچه هاش دارن سر ارث می زنن توی سر و کله همدیگه.
من: غیبت نکن. روایت داریم که غیبت کردن مثل خوردن گوشت تن برادر مرده آدم می مونه.
مادربزرگ: وا! خدا رحمتش کنه، تو روی خودشم می گم. خرده برده ندارم من از کسی. بار آخرت باشه که واسه من روایت میاری… داداش من اصلا دوزار گوشت به تنش بود که من بخورم؟ دوتا پاره استخون بود با یه مشت پوست و پشم و پیلی. آخرم از سوتغذیه مرد. جسدش اون قدر زود تجزیه شد که شب هفتش یکی دیگه رو تو قبرش خاک کردیم.
من: اینم باز غیبت بود.
مادربزرگ: پاشو گمشو ازجلو چشمم نکبت. (فرار کردم به سمت حیاط و مادربزرگ در ورودی را از پشت قفل کرد)
ارسال نظر