به گزارش پارس , ابن زیاد رو به امام سجاد (ع) کرد و گفت:

این کیست؟
گفتند؟ این علی فرزند حسین است.
ابن زیاد گفت: مگر خداوند علی را نکشت؟

امام سجاد (ع) فرمود: برادری داشتم به نام علی، فرزند حسین، که مردم او را کشتند.
ابن زیاد گفت: نه بلکه خداوند او را کشت.

امام سجاد (ع) فرمود: هر کس مرگش رسد خدا او را می میراند و نیز مرگ هرکس که بیرون از رختخواب برسد خدا او را می میراند.

این زیاد گفت: آیا چنین جرأت و جسارت داری که جوابم دهی و حرفم را رد کنی؟ او را ببرید و گردنش را بزنید.

زینب (س) چون این حرف را شنید، حضرت سجاد (ع) را در آغوش کشید و گفت: ای پسر زیاد، بس کن از این همه خون که از ما ریختی، تو کسی از ما باقی نگذاشتی، اگر تصمیم داری او را بکشی ما را نیز با او بکش.

و من امروز نه پدری دارم و نه عمویی که به او پناه ببرم، و نه برادری برایم باقی مانده، برادرم را سر بریدند و مرکب و متاعم را به تاراج بردند، جهان با این همه وسعت و گستردگی بر من تنگ شده است و فرزندانم بی هیچ پشتیبان و حمایت کننده ای مانده اند.

ابن زیاد چند لحظه به حضرت زینب و امام سجاد علیهما السّلام خیره شد و آنها را می نگریست، سپس گفت شگفتا از پیوند و خویشاوندی اینان، به خدا سوگند من گمان می کنم این زن دوست دارد با او کشته شود. او را رها سازید، زیرا می بینم که درد بیماری او را از بین می برد.

امام سجاد علیه السّلام رو به عمه اش حضرت زینب سلام الله علیها کرد و گفت: ای عمه آرام باش تا من با او صحبت کنم، آنگاه حضرت زین العابدین علیه السّلام رو به ابن زیاد کرد و فرمود: آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ مگر نمی دانی که کشته شدن برای ما عادت شده؟ و شهادت در راه خدا سرافرازی ماست؟

ابن زیاد دستور داد امام سجاد علیه السّلام و همراهانش را در خانه ای، که در کنار مسجد اعظم کوفه قرار داشت زندانی کنند.

زینب دخت علی علیه السّلام فرمود: هیچ زنی حق ورود برای دیدن ما نخواهد داشت. مگر اینکه کنیز یا خدمتکار باشد زیرا آنها هم مانند ما درد و رنج اسارت را کشیده اند.

آنگاه ابن زیاد ملعون دستور داد تا سر مقدس امام حسین علیه السّلام در کوچه ها و محله های کوفه بگردانند.

منبع: مقتل امام حسین علیه السّلام، ص۱۱۹-۱۲۱.