پیوند ثانیههای عاشقی با زندگی
شب قدر شبی است که به بهانه بخشش گناه، ره صدساله طی میشود در نالههای جوشن و استغاثه.
به گزارش پارس به نقل از فارس پا که به خانه خدا نهادم، به یک باره دلم هری ریخت که نکند گناهانم نریزد و باز شرمسار بندگی خویش باشم، اما ندای الغوث را که شنیدم دلم سنگین شد، به سرمایه ای که داشتم. سرمایه ام، محبّتی است که به عالم نمی دهم؛ « یا مَنْ بِه یَفْتَخِرُ المُحِبُّون» .
بند بند دلم شد جوشن و عطر اجابت و سرافرازی انسان که به آسمان رسید تمامی پرده های ملکوت برداشته شد تا بدون واسطه تضرع کنم به درگاه معبودم، تمام دلخوشیم را فریاد زدم به سویت: ای مهربانی که هر سال به من جرات می دهی تا بیام و استغفار کنم به درگاهت از گناهانم و هر سال به فرشتگانت دستور سکوت می دهی تا بنده ات، من نافرمان بازهم توبه کنم و عهد کنم که عهد نشکنم، اما…
بِکَ یا اللّه بِکَ یا اللّه
رگ گردنم را دیگر حس نمی کنم چون تو از آن به من نزدیک تری و آیه، آیه اسمت تلاوت می شود بر تمام وجودم تا از زمین به آسمان برسم به همان خدایی که در این نزدیکی است.
باران تمنای چشم هایم که جاری می شود، تو را به نام تو می خوانم؛ « یا مَنْ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنی»
امشب عجیب دلم هوای یتیمی کرده، به هوای یتیمانی که نان و خرما نخوردند و اشک کاسه های شیر هم سیرابشان نکرد…
امشب همانی را که در رکوع زکات می پرداخت، واسطه می کنم تا هوای یتیمی ام را در پناه گفته هایش، به تو برساند آخر عمری است که از شعله های عذابت بیم دارم؛ « یا مَنْ اِلَیْهِ یَهرَبُ الْخائِفوُن»
می خواهم خالی از هر بار گران زمینی به سویت بال بگشایم، اما پاهایم به زمین زنجیر شده است، امشب در ماورا تقدیرم رقم می خورد و من چنان به زمین چسبیده ام که انگار آن را به ارث برده ام. .
کمک کن تا از این بند رها شوم ؛ « اَلْغَوْث اَلْغَوْث خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَب»
امشب که مهربانیت را بیشتر از همیشه به من هویدا کرده ای، و باز راهم داده ای به حریمت… نه، نه، من باز راه یافته ام به حریمت، رحیمی کن و دلم را به من وامگذار، ای خوب بی همتا.
آسمان را بر روی دستانم می گیرم و فصل اجابت در دستانم جوانه می زند، عطر غنچه های استجابت فضا را معطر می کند… بوی خدا می پیچد در تمام وجودم.
راه باز توبه و انابت
مسجد جامع شهر قروه، دیشب آکنده بود از جمعیت، جمعیتی که شاید تنها در اینگونه مناسبت ها می توانی اینطور صمیمی و بی ریا بیابی.
یکی تسبیح در دست داشت و آن دیگری صلوات شمار، یکی با لبخند اشک می ریخت و آن دیگری، هق هق گریه اش بغض شب را می شکست…
می روم همرنگ این جماعت یک رنگ می شوم، دلم نمی خواهد خلوت کسی را بشکنم، اما در گفته های توابین، راه های توبه را به روی خود گشوده می بینم.
قدرم را ندانستم
می گوید: عمری است قدر خودم را ندانسته ام، آمده ام قدر را قدر بدانم تا شاید، به واسطه آن راه قدردانی از خدایم را بیاموزم.
جوان است، اما چنان گریه و زاری می کند و بی تاب است که فکر می کنی، عمری به درازای هفتاد داشته است که بار گناهانش را اینگونه سنگین یافته است.
می پرسم: در این خلوت آسمانی، خودت و خدایت را چگونه یافتی؟
می گوید: کاش بشود خودم را پیدا کنم تا بتوانم به خدا راه یابم.
حس می کنم همه ملکوت، راز آفرینش انسان را در اشک های این جوان به تماشا نشسته است که لابه هایش اینگونه دلنشین است.
به خودم اجازه نمی دهم بیشتر از این خلوت انسش را در هم بشکنم، ذکر اسغفار را زینت لبهایم می کنم و به گوشه ای دیگر از این معنویت تمام می روم.
از مولایم شرمنده ام
کودک خردسالش را بر روی پا گذاشته است و همزمان با سیر تقرب در مسیر الهی، او را تکان تکان می دهد تا مادرانه بودنش را به کودک خود اثبات کند.
دستی بر سر کودک می کشم، مادر نگاهم می کند، می گویم: قبول باشد، با سر پاسخ می دهد، بغض نهفته در پشت چشمانش آنقدر سنگین بود که سنگینیش را هنوز هم حس می کنم، قرآن را در یک دست دارد و دست دیگرش را روبه آسمان گرفته است، زیر لب زمزمه ای دارد که برایم نامفهوم است.
گریه کودک مادر را به خود می آورد و راز و نیاز عاشقانه از آسمان، معطوف مهر مادرانه می شود.
می پرسم با وجود کودک خردسال سخت نیست که تا این ساعت از شب در مسجد مانده اید؟ می گوید: سختی این است که این بار گناه را همچنان بر دوش داشته باشم.
وی ادامه می دهد: شاید امسال بتوانم آنی بشوم که مولایم می خواهد، از او شرمنده ام.
صدای مداح بلند می شود: ابا صالح هر کجا هستی یاد ما هم کن… نجف رفتی، کربلا رفتی، سامرا رفتی، یاد ما هم کن
و من یادم می آید که امشب چقدر در دلم هوای نجف دارم.
پیوند ثانیه های عاشقی با زندگی
موذن بانگ بلند توحید را سر می دهد و من دلم می خواهد این ثانیه های قشنگ عاشقی را با تمام ثانیه های زندگیم پیوند بدهم، معصومیت از دست رفته ام امشب باز به من هدیه شده است و در این پله پله ای که تا ملاقات خدا داشتم، اشک های رو سیاهی ام تنها همدمم بود تا احساس کنم چقدر خدای من خوب و مهربان است.
عجیب احساس سبکی می کنم، تاریکی این شب های تا سحر روشن را به هیچ شب و روز و ساعتی نمی دهم؛ « لَیْلَهُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ»
ارسال نظر