به گزارش پ ارس به نقل از فارس، وبلاگ شقایق های وحشی نوشت:

می نویسم تا بالاخر این گره های کور کلافش را تو باز کنی و من تا کنم

بسم رب المهربان تر از مادر، خدای آن عاشق نخلستان نشین، آن خدای نجوا های کمیل، آن خدای تنهایی هایش، مظلومیتش، غربتش، بی کسی هایش…

بسم رب المحمد (ص) پیامبر نازنینی که محبتش را من پست نیز لمس کردم

بسم رب الفاطمه روحی فداک، فداک، فداک؛ بسم رب الفاطمه سلام الله علیها، به نام خدایی که بی بی از شوق مناجات با او ساعت ها روی پاهایش می ایستاد

بسم رب الامام المجتبی، جان عالم فداش کریمی که حتی سگ پست جزامی رانده شده موسی هم از حاتم و کرامتش بی بهره نماند

بسم رب الثارالله و ابن ثاره، به نام خدای راهبی که میزبان بهانه خلقت شدم به نام خدای بهانه بخشش ذرات و کائنات

به نام خدای آقایی که عظیم ترین مصیبات عالمین را دید و خون دل خورد…

به نام خدای صحیفه، به نام خدای زینب کبری سلام الله علیها

به نما خدای مفسری که در عالی ترین مرتبه مصیبات، الیس الله بکاف عبده را معنی بخشید؛ به نام خدای ادب…

به نام الهه ای که چتر ستاریت خود را به روی شقی ترین مخلوقات پهن می کند تا…

یاد اون بچه مثبت حزب الهی مظلوم مسجدمان افتادم که روزی در کوچه های درد کشیده محله مان در حالتی دیدمش که داشت از پدر موجی اش سیلی نوش جان می کرد و او با محبتی بی نظیر برایش سیگار روشن کرد و به کامش گذاشت.

یاد مادر حسین افتادم که در اثر واکنش های عصبی همسرش و حمله های عصبی به حاج خانوم یک مهره سالم در کمرش نداشت بزرگترین بچه اش متولد ۶۵ بود ولی وقتی تو بیمارستان دیدمش به زن های ۸۰ یا ۹۰ ساله بیشتر شبیه بود؛ ولی کوچک ترین خمودگی در او ندیدم.

یاد اون بچه بسیجی ای افتادم که بدون هیچ آخ و اوخی سرش را بریدند؛ دریغ از یک خواهش…

یاد حرف عباس افتادم که می گفت وقتی تو زندان اسم اعدامی ها رو شب می خونند تا صبح تمام موهای بدنشون سفید می شه.

دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است…

دلم برای امیرالمونین علی علیه السلام تنگ شده است دلم حریم و حرمش می خواهد.

دلم می خواهد دوباره سینی دست بگیرم دوره بی افتم محله به محله، کوچه به کوچه خونه به خونه برم کمک به هیئت جمع کنم با شور و ذوق وصف ناپذیر؛ برم ناصر خسرو پرچم بخرم و تا خونه نگاهش کنم؛ دلم می خواهد عین اون موقع ها همه بنده هات و ول کنی بیای بشینی روبروی من…

دلم برای جمع کردن دوتومنی های لجنی و سیاه تو جوب ها و جمع کردن پلاستیک و فروختنش و رفتن سینمای سر پل جوادیه و دوبار و سه باره دیدن فیلما تنگ شده

دلم برای عکس سینه ای امام که دکمه می شد به جیب و یه فبلم جنگی تنگ شده

دلم برای معلم ترسناک ریاضی و زبان، گروه تئاتر و سرود، شلنگ های مدیر و ناظم، بی خوابی های بابا، پاهای آب آورده مامان، مو بافتن مامان برای نرگس، جیم زدنای مدرسه، معراج شهدا… کوچه بهشت

اون موقع ها تو همیشه تو بغلم بودی…

دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است…

می شه بگی چقدر دوستم داری؟ می شه بگی اگر دوستم نداری زجرم نده؛ تو چقدر بی هوا توجه به من کردی؛ تو چقدر هوامو داری تو چقدر زیر پر و بالم گرفتی تو چقدر تیمارم کردی تو چقدر کثیفی های روی تنم رو شستی؟

چقدر دستم گرفتی؟ چقدر دلواپسم بودی؟ چقدر محبتم کردی؟ تو چقدر مراقبم بودی؟ منو کشتی ای مهربان تر از مادر، ای محبوب بی منت من، ای حبیب من، ای کس بی کسی های من، ای گوش شنوای من، ای عزیز من، ای معلم من ای رفیق من ای آبروی من…