به گزارش پارس نیوز، 

 تنومند و بشاش رو است. سپیدی موهایش حکایت از ورود به دایره سالمندان می‌دهد اما لحن کلام و شادابی او، هیچ نشانی از سالها واماندگی و غلتیدن در دام اعتیاد ندارد.

قرارمان عصر یکی از روزهای سرد دیماه در پارک هنرمندان است. از تاکسی که پیاده می‌شود با اراده و چالاک نشان می‌دهد و اولین پرسشی که در ذهنم شکل می‌گیرد، این موضوع است که آیا این فرد ۲۹ سال در دام اعتیاد دربند بوده است؟!

هوا سرد و گزنده است. با خوش و بش اولیه روی یکی از نیمکت‌های سرد پارک جای می‌گیریم. نامش «ناصر مباهی» است و داستان زندگی خود را این چنین روایت می‌کند: ۶۰ ساله و نیم سن دارم و متولد گرگان هستم. پدرم چند سالی کارمند بانک بود و مدتی حسابدار شرکت.

 

* آغاز اعتیاد از سن ۸ سالگی

تحصیلات خود را تا دوم دبیرستان در گرگان گذراندم. دیپلم خود را در سال ۵۷ در تهران گرفتم. اعتیادم از سن ۸ سالگی آغاز شد. چهار برادر و یک خواهر دارم.در سن ۸ سالگی اولین سیگار را کشیدم. مادر بزرگم سیگاری بود. سیگار «هما» را سه قسمت می‌کرد و زمانی که خواب بود من از جای سیگاری او برمی داشتم و می‌کشیدم.

دلیل سیگار کشیدنم این بود که یک کودک ناشنوا در محلمان بود که علی رغم ناشنوا بودن قدرت بدنی زیادی داشت و من را همیشه کتک می‌زد. من همیشه دنبال چیزی بودم تا بتوانم یک روز او را بزنم. آن روز من وقتی سیگار کشیدم احساس بزرگی به من دست داد و انگار قدرتم چند برابر شد و با همین بچه دعوا کردم و این دفعه او را زدم.

منظورم این بود که سیگار به من با آن افکار بچه‌گانه یک قدرت و نیروی کاذب داد. این روند سیگار دزیدیدن از جعبه سیگار مادر بزرگ و مصرف کردن ادامه داشت.

۱۲ سال داشتم که از گرگان به تهران آمدیم. من در منطقه پیروزی و دبیرستان دهخدا درس را ادامه دادم؛ البته درس که نه! بلکه چند نفری از دیوار مدرسه فرار می‌کردیم و به قهوه خانه می‌رفتیم!

بنا بر دلایلی سال ۷۱ از همسرم جدا شدم.دو دختر دارم که یکی از آنها سال ۷۹ در اثر یک تصادف از بین رفت. قبل ازدواج در یکی از چلوکبابی‌ها در خیابان سپسالار کار می‌کردم؛ البته شغل خانوادگی ما پوشاک و بافندگی بود.

بعد از مدتی ازدواج دیگری کردم که آن نیز نافرجام بود و کارم را هم از دست دادم. بعد یک ماشین بنز ۱۹۰ خریدم و در مسیر تهران- ساری مسافرکشی کردم. آن زمان چون راننده بودم ابتدا شیره تریاک می‌خوردم و بعد کشیدن مواد را شروع کردم. بعد از ۱۳ ماه از دومین همسرم نیز جدا شدم و ماشینم را به خاطر مهریه از دست دادم.

با ماشین افراد مختلف به عنوان یک شوفر کار کردم تا اینکه شرایط به شکلی پیش رفت که به دلیل اعتیاد زیاد به نقطه صفر زندگی رسیدم. سال ۷۹ به گرگان مهاجرت کردم و پیش پدرو مادرم رفتم. دیگر منزوی شده بودم و حالا یک نوع کارتن خوابی در خانه و سربار دیگران شدن آغاز شده بود.

اعتیاد من سال ۷۹ که دخترم فوت کرد حالت افراطی به خود گرفت. هر روز در مسیر گرگان -گنبد با پراید شوفری می‌کردم و رفت و برگشت ۱۸۰ کیلومتر طی می‌کردم. هر سه ساعت یک بار مواد مخدر و شیره مصرف می‌کردم؛ روزی ۹ ساعت مصرف مواد! یعنی بعد از سه ساعت کار کردن به یک خانه مخصوص می‌رفتم و مواد مصرف می‌کردم و مجدد مسیر را طی می کردم.

هر روز بعد از سه ساعت رانندگی کردن، سه ساعت مواد مخدر مصرف می‌کردم؛ یعنی در روز در مجموع ۹ ساعت مواد مصرف داشتم.

*کارتن خواب با کلاس در منزل مادرم بودم

حالا کار به جایی رسیده بود که فروشندگی هم می‌کردم. مواد مخدر کیلویی می‌خریدم و در خانه‌ای که اجاره کرده بودم بسته بندی کرده و می‌فروختم. من ۱۸ سال بعد از ازدواج دومم تنها زندگی کردم. در این مدت در خانه مادرم در یک اتاق جدا زندگی می‌کردم. مادرم حتی به اتاقم برای جارو زدن هم نمی‌آمد و طرد شده بودم. من یک کارتن خواب با کلاس در خانه مادرم بودم! پدرو مادرم تا آخرین لحظه‌ای که مواد مصرف کردم اعتیادم را ندیدن اما پیش آنها سیگار می کشیدم.

*لبی که خورد به وافور شسته می‌شود با کافور!

اینجای مصاحبه که می‌رسیم سرما دیگر اذیت کننده می‌شود و با هم توافق می‌کنیم قدم زنان ادامه گفت‌وگو را انجام دهیم و بعد از طی کردن مسافتی کوتاه ادامه می‌دهد: یک روز یکی از دوستانم گفت "خبر داری حمید مواد را ترک کرده است؟ " گفتم بشین بابا! لبی که خورد به وافور شسته می‌شود با کافور." مطمئن باش حمید باز مصرف مواد را ادامه می‌دهد.گفت "ببین حمید دو ماه مصرف نمی کند! " بالاخره، ترک کردن مصرف حمید یکساله شد. البته من در خانه مادرم مواد مصرف نمی‌کردم و فقط استراحت کرده و تنها برای خودم زندگی می‌کردم. به حساب خودم تازه آمده بودم تا بالاسر پدر و مادرم باشم!

*روایت نامه هشدار دهنده پدر!

یک روز به خانه آمدم دیدم والدینم نیستند. پدرم یک نامه با خط زیبا برایم نوشته و در پاکتی روی میز گذاشته بود و روی پاکت نوشته بود "فرزندم ناصر مطالعه کن! " آن زمان من ۴۳ سال داشتم. پدرم در یک کلام نوشته بود "اگر می‌خواهی مصرف مواد مخدر را ادامه دهی در این خانه دیگر جایی نداری! " من خیلی کوتاه زیر نامه نوشتم؛ حتماً! یک هفته مهلت بدهید و نامه را تا کردم و همان جا گذاشتم.من همیشه موقع مصرف کردن گریه می کردم از این عذابی که می کشیدم و شیره تریاک مصرف می کردم.البته دو بار قسم خورده بودم اگر ۴۸ ساعت مصرف نکنم دیگر لب نزنم، اما تا ۴۰ ساعت پیش رفته بودم و دوباره مصرف کرده بودم؛ چون خماری فشاری می آورد و بدنم درد می‌گرفت.

در همین گیر و دار یکی دیگر از دوستانم که هم پیاله‌ام بود قطع مصرف کرد و دیگر جواب تلفنم را هم نمی‌داد. آن زمان کمپی نبود و در خانه می‌آمدند و معتادان را ترک می‌دادند. یک روز علیرضا به من زنگ زد و گفت "ما همیشه باهم بودیم و دوست دارم تو ترک کردن نیز با هم باشیم.گفتم "به من ۴۸ ساعت فرصت بده".بالاخره بعد از تلفن علیرضا با خودم گفتم دیگر نمی‌کشم. بالاخره در سن ۴۳ سالگی من مواد را ترک کردم.

سوار تاکسی شدم که دیدم مغازه علیرضا باز است، تعجب کردم علیرضا چرا این قدر زود به مغازه آمده است! پیاده شدم و با آن حال خراب دیدم علیرضا در لوازم خانگی‌اش نشسته، سلام کردم و به من نگاه کرد و گفت "چرا این طوری هستی؟!" گفتم "من الان دو روز است که قطع مصرف کردم و حالم خیلی خراب است."

حمید گفت: می‌خواهی به تو کمک کنم. گفتم "بله فقط منزل پدرم این کار را انجام ندهیم. اول به من به خانه شوهرخاله‌اش رفتیم.گفتم "سیگار بکشم؟ "علیرضا گفت "اگر می‌خواهی سیگار را ترک کنی الان وقتش هست! " این جمله جرقه‌ای بود برای ترک کردن مواد و سیگار!

*۲۹ سال شیره تریاک، حشیش و گراس مصرف کردم

یک روز به من گفتند بیا برویم جلسه معتادان ترک کرده با نام «ان. ای». با همه سختی که داشتم به این جلسات رفتم و بسیار مؤثر بود؛ البته نوع برخورد والدین و جامعه باعث شد من پاک بمانم؛ در حالی که وجهه من از دست رفته بود اما کمتر از سه ماه من تمام اینها را بدست آوردم. من مدت ۲۹ سال شیره تریاک، حشیش و گراس مصرف کردم و در نهایت در سن ۴۳ سالگی ترک کردم.

با شور و شوق زیادی از ترک کردن اعتیاد می‌گوید و انگار زندگی دوباره‌ای را تجربه می‌کند و می افزاید: دنیای اعتیاد عجیب است! آخرین نفری که می‌فهمد معتاد است خود معتاد است و خودفرد نمی‌خواهد قبول کند معتاد است.

حالا هرچه به سمت غروب آفتاب نزدیک می‌شویم سرما طاقت فرساتر می‌شود و لاجرم تصمیم می گیریم هوای آزاد پارک را با محفظه کوچک تاکسی عوض کنیم و بعد از نشستن در صندلی جلوی تاکسی ادامه می‌دهد: پس از مدتی حضور در بین اعضای «ان.ای» و گذراندن مراحل مختلف ترک، تصمیم گرفتم خودم یک کمپ ترک اعتیاد ایجاد کنم. از یک نفر آشنایان ۲۰۰ هزار تومان قرض کردم و به گنبد آمدم تا کمپ بزنم.

*ایجاد و فعالیت ۱۰ ساله کمپ و بستری شدن ۴ هزار نفر

با یکی از دوستان خانه بهبودی (کمپ) را در سال ۸۶ افتتاح کردم. بعد از دوسال شریکم از من جدا شد. مساحت کم پ۱۴۵۰ مترمربع بود. ۱۰ سال کمپ داری کردم و بیش از ۴ هزار نفر در این مدت بستری شدند. تا سال ۹۵ کمپ داشتم و بعد امتیاز آن را فروختم و به تهران آمدم.

تولد ۵ سالگی ترک اعتیاد را که گرفتم ازدواج کردم. الان ۹ سال است با همسرم زندگی می‌کنم. کارم مسافر کشی با تاکسی است اما هنوز هم افراد معتاد را راهنمایی و هدایت می‌کنم و تجاربم را در اختیار مردم قرار می‌دهم؛ حتی در تاکسی برای مسافرانی که سیگار مصرف می‌کنند از مضرات آن با گفتن مثال‌های جذاب می‌گویم.

در حالی که عکس افراد ترک داده شده در کمپش را در گوشی همراهش به من نشان می‌دهد، اضافه می‌کند: باید بگویم هیچکس از ترک کردن مواد مخدر از بین نمی‌رود بلکه از مصرف کردن می‌میرد. بنده اکنون ۱۴.۵ سال است که مواد مخدر را ترک کردم.

سری تکان می‌دهد و به شخصیت یک فرد معتاد اشاره کرده و می‌افزاید: یک معتاد همیشه دچار افراط یا تفریط می‌شود و تعادل ندارد. بیماری اعتیاد تا آخر عمر به انسان می چسبد و با تو صحبت می‌کند! اعتیاد از من وقت، جان، آبرو و… را گرفت و ۲۹ سال من را دور خودم چرخاند.حالا به انتهای گفت‌وگو با او می رسم و در حالی که من را در گوشه‌ای از خیابان پیاده می‌کند با او خداحافظی کرده و در این اندیشه هستم که براستی "خواستن، توانستن است! "