نسخه شومی که عمه خانم برای برادرزاده 20 ساله اش پیچید !
جثه لاغر اندامی داشت، سن و سالش زیاد نشان نمی داد، هنوز از داستان زندگی اش چیزی نگفته بود که خواست بنویسیم مواد مخدر آبرو را می برد و جان آدمی را می گیرد.
20 سال از خدا عمر گرفته و در یک خانواده روستایی قد کشیده است و مثل بسیاری از هم سن و سال های خود در روستای محل سکونتش در کنار درس خواندن کارهای روزمره خانه را انجام می داد. پدرش در روزهای آخر عمر با بیماری صعب العلاجی دست و پنجه نرم می کرد که عمه فاطمه، نسخه استفاده از مواد مخدر را برای او تجویز کرد و پدر چند صباحی دارایی خود را برای نجات از درد در اختیار خواهرش گذاشت و به نوعی همه را دود کرد تا این که از دنیا رفت. فاطمه، سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت: از زمانی که پدرم از دنیا رفت بدبختی های من و مادرم شروع شد. آن سال حتی در امتحان های خرداد شرکت نکردم مدام گریه می کردم و آدم گوشه گیری شده بودم تا این که عمه ام باز نسخه ای که برای پدرم تجویز کرده بود به من هم پیشنهاد داد. ابتدا قبول نکردم چون از مادرم می ترسیدم اما او دست بردار نبود و وقتی مادرم برای کار در زمین های اهالی روستا از خانه بیرون می رفت مرا به منزل خودش می برد، ابتدا هفته ای دو بار مصرف می کردم اما تا چشم باز کردم در منجلاب مواد مخدر صنعتی از نوع کریستال گرفتار شده بودم. او که دندان های جلوی دهانش را با استعمال مواد مخدر از دست داده است ادامه داد: عمه ام مرا بدبخت کرد، اعتیادم به حدی رسیده بود که از جیب مادر، برادر و اقوام پول بر می داشتم تا مواد تهیه کنم. یک روز که در حمام در حال استفاده مواد مخدر بودم مادرم متوجه شد و مرا به باد کتک گرفت و اقرار کردم که دو سال است در خانه عمه، مصرف مواد مخدر را شروع کرده ام. با شنیدن این موضوع مادرم، راهی خانم عمه ام شد تا از او دراین باره بپرسد که در جواب مادرم گفت: برادر زاده ام معتاد نشده و می تواند به آسانی ترک کند و با چرب زبانی مادرم را خام کرد. مادرم سر کار می رفت و من روزی 20 هزار تومان را دود می کردم. یک روز که برای تهیه مواد مخدر به خانه عمه ام رفتم با صحنه ای مواجه شدم که فکر کردم خواب می بینم، وقتی در اتاق را باز کردم دیدم مادرم رو به روی عمه نشسته است و مواد مصرف می کند. مدت زیادی نگذشت که این رفت و آمدها عادی شد و سه نفره، مواد مخدر مصرف می کردیم! فاطمه ادامه داد: تا چشم باز کردیم از دار دنیا فقط یک موکت و چراغ و مقداری لوازم کهنه برایمان مانده بود چون برای تامین هزینه مواد مخدر همه وسایل را کم کم فروخته بودیم، از طرفی هم توان کار نداشتیم و در روستا تابلو شده بودیم تا این که حرف های اهالی به گوش دو برادرم رسید و آن ها من و مادرم را به بیرجند آوردند و با کمک شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر و مرکز آتیه روشن 67 روز است که پاکی را تجربه می کنم. او از آرزوهایش این طور می گوید: دوست دارم ادامه تحصیل بدهم اما هنوز آن اعتماد نیست و همه فامیل من و مادرم را به چشم معتاد می بینند و امیدوارم نگاه بد اطرافیان از من و مادرم برداشته شود.
ارسال نظر