ماجرای یک ازدواج نافرجام
در جشن عروسی دخترخالهام متوجه نگاه زیرچشمی خانمی میانسال شدم. او خودش را به ما نزدیک کرد و دربارۀ من با مادرم حرف میزد.
میگفت برای پسرش دنبال یک عروس خوشپاقدم میگردد. آن موقع نمیدانستیم منظور از عروس خوشپاقدم چیست. چند روز بعد، خانم میانسال به خانهمان زنگ زد. موضوع را با خالهام و شوهرش مطرح کردیم.
از فامیلهای دامادشان خیلی تعریف کردند. با وساطت و پیگیریهای خالهام، این ازدواج بدون هیچ تحقیقات درست و حسابیای سر گرفت. دوران عقدمان حدود یک سال طول کشید. با کمکهای مالی پدرم، زندگی مشترک خود را آغاز کردیم.
شوهرم تن به کار نمیداد و شاید هم حمایتهای پدرم او را بدعادت کرده بود. سال اول زندگیمان صاحب فرزند شدیم. پدرم ماشینی خرید تا شوهرم با آن کار کند اما متأسفانه شوهرم با این ماشین دنبال رفیقبازی میرفت و هیچ احساس مسئولیتی دربرابر من و بچهمان نداشت. موضوع را با مادرشوهرم مطرح کردم. او با لحنی توهینآمیز گفت: «تو اگر زن بودی و لیاقت داشتی شوهرت را به زندگیات دلگرم میکردی و اینطوری نمیشد.».
یک روز خبر آوردند شوهرم تصادف Crash کرده و یک نفر را زخمی کرده است. چون او مقصر بود، به دردسر افتادیم. مادرشوهرم میگفت: «تو عروس بدپاقدمی برای ما بودهای. از روزی که پا به خانۀ پسرم گذاشتهای، او مدام بد میآورد.».
دیگر تحمل اینهمه توهین و حرفهای خرافاتی را نداشتم. قهر کردم و به خانۀ پدرم در شهرستان رفتم. شوهرم و مادرش شکایت کردهاند که من از خانه فرار Escape کردهام. من فقط نمیخواهم زندگیام را از دست بدهم و دلم برای بچۀ بیگناهم میسوزد.
به خانهام بازگشتهام. پدر و مادرم نیز همراهم هستند. به کلانتری۳۸ آمدهایم و قرار است به مرکز مشاوره برویم. متأسفانه حالا خالهام و شوهرش هم، از ترس اینکه نکند برای دخترشان مشکلی به وجود بیاید، پشت سر ما صفحه میگذارند و با خانوادۀ شوهرم یککلام شدهاند. ای کاش موقع ازدواج تحقیقاتی انجام میدادیم تا اینطوری نمیشد.
ارسال نظر