جواب پسر8 ماهه برادر شهید آتش نشانم را در فرداهای سخت چه بدهم؟
این پا و آن پا می شود، با هر بار باز شدن درب حصار حفاظت محل حادثه دلش می تپد و نگاهش می لزرد اما خبری نیست که نیست ، می گوید« امروز 7 روز است که اینجا هستم، قاسم برای ماهی 800 هزار تومان نگهبان پاساژ پلاسکو بود، ساعت 9 صبح باید شیفتش را تحویل می داد. صبح روز حادثه ساعت 10:30دقیقه به او تلفن زدم گفت؛ اینجا آتش گرفته من بیرون ایستاده ام نگرانم نباش. نیست که ببیند نگرانی بدنم را کرخت کرده است».
چشمش هنوز خون است و اشک، سرمای هوا هم دل های آتش گرفته اش را سرد و آرام نم یکند ، گویی هنوز چشم انتظاراست. یعنی ترجیح می دهد منتظر باشد امیدوار تا ناامید وناچار. خواهر است دیگر و جانش به جان برادر گره خورده است؛ خودش هم با دلش رو راست نیست و هنوز نمی داند انتظار چه را می کشد؛ جسم بی جان برادر را یا خبر خوش زنده بودنش را!
یک ربی بود که از دور نگاهش می کردم، زنی با چادر مشکی و روسری قهوه ای. زیر لب دعا می خواند و از پشت در اصلی محل حادثه پلاسکو، لابه لای زنجیره انسانی پلیس و یگان ویژه درون را نگاه می کرد بلکه خبری از عزیزش بیاید.
فقط اشک می ریزد. نزدیکش که شدم با تندی گفت؛ فیلم من را برندار. خسته ام. بگذار به درد دل خودم بسوزم. ساکت نگاهش کردم و بطری آبی به دستش دادم. از او عذرخواهی کردم که خلوت تلخش را برهم زده ام که به حرف آمد و گفت : قاسم برادر من است. چهارشنبه شب نگهبان شیفت شب ساختمان پلاسکو بود. خدا لعنت کند این ساختمان نحس را. چه به روزمان آورد. بچه های برادرم بی پدر شده اند.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم باز هم معذرت می خوام. خدا صبرت بدهد. قصدم اذیت کردن تو نبود. فکر کردم شاید دلت بخواهد از برادرت و روز حادثه بگویی.
می گوید:«برادرم نامش قاسم است. امروز 7 روز است که اینجا هستم. قاسم برای ماهی 800 هزار تومان اینجا نگهبان بود، ساعت 9 صبح پنجشنبه باید شیفتش را تحویل می داد که ساختمان اتش می گیرد».
هق هق امانش را بریده؛ منقطع منقطع ادامه می دهد:«برادرم خیلی مومن و معتقد بود. خیلی دلش رئوف بود. نمی دانم چرا به داخل پاساژ برگشته ای کاش همان بیرون می ماند تااین هیولا روی سرش آوار نمی شد.»
خواهر قاسم که گویی داغ دلش با سیل اشک هم خیال خنکی ندارد تاکید می کند از ساعت10:30صبح و بعد از آخرین تلفن دیگر خبری از برادرم ندارم. او بدون بیمه و هیچ امکانات دیگری برای چندغاز پول زحمت می کشید. بخدا انصاف نیست با حداقل ها زندگی ات را بگذرانی دست آخر هم جانت را از دست بدهی.
بازهم پهنه صورتش خیس می شود و به سینه اش می کوبد:«آتش دل من، زن و بچه های قاسم در این سرمای زمستان از آتش پلاسکو داغ تر است. قاسم دو فرزند دارد؛ یکی دختر 8 ساله و یکی پسر 8 ماهه. حالا با دو کودک بی پدر و یتیم چه کنیم؟»
گویی صدایش برای این همه شیون در گلو گیر کرده است. با صدایی خش دار و گرفته ادامه می دهد:«چطور برایشان بگویم پدرتان برای ماهی 800 هزار تومان زندگی اش را باخت؟ چه کسی جواب دل ما را خواهد داد؟»
دیگر توان ادامه گفت وگو را ندارم. احساس می کنم ساختمان پلاسکو با همان عظمت قبل از حادثه اش راه نفسم را بسته است. نمی خواهم جلوی خواهر قاسم اشکاهایم بیاید تا حالش بدتر شود. از او خداحافظی می کنم در حالی که با خود می اندیشم واقعا برای کودک 8 ماهه قاسم که معنای واژه پدر را در آینده تنها و تنها در قاب عکسی با روبان مشکی جست وجو خواهد کرد، عمه چگونه توجیح خواهد کرد که پدرت برای ماهی 800هزار تومان در حالی که حتی بیمه هم نداشت تا تسهیلاتی دریافت کند، جانش را باخت و تنهایمان گذاشت؟
ارسال نظر