روایتی از زندگی سرایداری میان برجهای شمال پایتخت
"آنجا کار نیست. زندگی با بدبختی میگذرد. اینجا دستفروشی هم که بکنی، نان زن و بچهات درمیآید...".
روزنامه ایران در شماره امروز (پنجشنبه) خود نوشت: میان برجهای سر به آسمان کشیده پایتخت چه میکند؟ آیا مرد لاغراندام تا به حال این سؤال را از خود پرسیده؟ اگر پرسیده، آیا جوابی برایش پیدا کرده؟
مرد، فرصتی برای طرح این پرسشهای ذهنی و یافتن پاسخشان ندارد. چشمهایش هر روز صبح، اینجا در اتاق 6متری سرایداری باز میشود، شمال شهر تهران، از آن محلههای اعیانی که قیمت برجهایش، برق از سر آدم میپراند. مرد، تنها نیست. زن دارد و یک بچه؛ دختر 6ساله شیرینزبانی که با سهچرخه اهدایی ساکنان ساختمان، توی پارکینگ این ور و آن ور میرود و پدرش حواسش هست که به ماشینها نزدیک نشود. یک بچه هم توی راه دارند؛ دختر. این را یکجوری با دلخوری میگوید انگار. 4 سالی هست که از شهر کوچکشان به تهران مهاجرت کردهاند:
«آنجا کار نیست. زندگی با بدبختی میگذرد. اینجا دستفروشی هم که بکنی، نان زن و بچهات درمیآید».
خیلی از همولایتیهایش آمدهاند تهران دستفروشی. از بازار جنس میخرند و بساط میکنند و برای زن و بچهشان در شهرستان پول میفرستند. او اما از اولش یکراست آمد برای سرایداری. دلش نبود که بیزن و بچهاش بیاید. مرد عزب را برای سرایداری قبول نمیکنند. یک آشنا اینجا داشت که کارش را جور کرد. ناراضی نیست: «خدا را شکر. ساکنان اینجا خیلی هوایم را دارند. حقوق زیادی نمیگیرم اما کمکم میکنند. نظافت ساختمان با من است. خانومم هم در کارهای نظافتی داخل واحدها به خانمها کمک میکند. اینجوری زندگیمان میچرخد، وگرنه روی آن 500 هزار تومان ماهانه نمیشود حساب کرد. اینجا مخارج خیلی بالاست. مجبوریم از همین مغازههای اطراف خرید کنیم. اینجا هم که همه چیز گران است. ماشین ندارم که از ترهبار و اینها خرید کنم. راستش رانندگی هم بلد نیستم، وگرنه ساکنان پیشنهاد کرده بودند یک وانت بخرم که خریدهایشان را انجام بدهم. حالا دارم تعلیم رانندگی میروم. هزینهاش را هم خودشان میدهند، دستشان درد نکند، خیلی آدمهای خوبی هستند».
اتاق 6متری آنقدر فضا ندارد که وسیله خاصی داخلش جا شود. یک اتاق بیپنجره در طبقه منفی2 پارکینگ است که یک فرش ماشینی زمینه لاکی کفَش پهن کردهاند و یک گوشهاش هم تا سقف رختخواب چیدهاند. چند تکه اسباببازی روی میز عسلی کوچک است. اتاق با وجود محقر بودن، بهشدت تمیز است. بیرون، کنار در اتاق، یک یخچال کوچک و یک گاز رومیزی گذاشتهاند؛ تنها وسایل خانواده سهنفره که تا دو ماه دیگر 4نفره میشوند. زن بهکندی حرکت میکند، 28ساله است اما 10 سال بیشتر از سنش نشان میدهد، مرد هم همینطور. «در شهر ما همه زود شوهر میکنند. من که 20سالگی شوهر کردم، خیلی هم دیر شده بود. مادرم نگران بود که در خانه بمانم. الآن خدا را شکر اینجا زندگیمان بد نیست، فقط با دو تا بچه جایمان خیلی تنگ میشود. خیلی وقتها از شهرستان میهمان هم داریم، برای دکتر میآیند».
میگویم: «خودتان در اتاق بهزور جا میشوید. میهمانها کجا میخوابند؟» به کف زمین اشاره میکند: «همین جا جلوی در، جا میاندازیم. صبح زود هم قبل از اینکه کسی بیاید جمع میکنیم. بههرحال نمیشود با کسی رفت و آمد نکرد. ما که نمیتوانیم از اینجا تکان بخوریم. مادرشوهرم فوت کرده بود، شوهرم دو روز مرخصی گرفت و رفت. من نتوانستم بروم. فامیل هم گله میکنند اما وضعیت ما را اینجا نمیدانند. سرایداری همین است دیگر، باید همیشه اینجا باشیم».
زن اینها را تند و تند میگوید، قرار است برود خانه یکی از ساکنان که شب برای بچهاش تولد گرفته، زهرا هم دعوت است. زهرا دختر کوچولوی خانواده است که چشمهای موربش با آن موهای لخت مشکی، ترکیب بامزهای به وجود آورده. «زهرا را همین خیابان بغلی پیشدبستانی گذاشتیم. اینجا مدرسه دولتی زیاد پیدا نمیشود. یکی هست اما راهش دور است. صحبت کردند شهریه کمتر بدهیم. ساکنان هم کمکمان کردند. این تازه پیشدبستانی است. بچه هر روز از مدرسه میآید، کلی چیز تعریف میکند، از همکلاسیهایش. اینجا همه پولدار هستند. ناراحتم که بچهام دلش بسوزد اما چارهای نداریم».
زن تعریف میکند که چند وقت پیش یکی از ساکنان، همان خانمی که امشب تولد دخترش است، در خانه خودش برای زهرا جشن تولد گرفته و دختربچههای ساختمان را دعوت کرده. یک پلاک طلا هم برای بچه خریده بودند که دستش بستند. بچهها هم برای زهرا عروسک و کتاب هدیه آورده بودند. «نمیدانید بچهام چهذوقی داشت. شب خوابش نمیبرد. ما که نمیتوانیم کاری برایش بکنیم. خدا خیر دهد خانم دکتر را، درک میکند، خودش یک دختر همسن زهرا دارد، قرار است برای زایمان هم بروم پیشش بیمارستان».
مرد حالا، تی را شسته و دارد آن را به قلابی روی دیوار آویزان میکند تا آبش کشیده شود. بخار ملایمی از قابلمه روی گاز بلند میشود. زن غذا را به مرد میسپارد و سمت آسانسور میرود.
ساکنان این ساختمانها بهتر است به جای هدیه دادنهای شاهانه حداقل حقوق و مزایا و بیمه این بنده خدا را بدهند.