سه نوزاد معتاد در راه بیغولههای آتی ساز
یک نخ مگنا از پاکت بیرون میکشد و فیلتر سرخش را بین خطوط کج و معوج لبهای رژ زدهاش میگذارد؛ رژ زده؛ قرمز جیگری؛ بااینکه ازدواج نکرده اما اولین بچهاش را باردار شده... میگویند بچه او، مریم و پریا مدتی بعد در حاشیه اتوبان چمران به دنیا میآیند.
اتوبان مدرس شمال، بعد از پل پارک وی، اوایل بزرگراه چمران، خروجی برجهای کج آتیساز؛ کافی است راستِ شکمت را در خیابان باریک و شیبدار مجاور برجهای کج بگیری و صاف بروی؛ خلاص هم بروی، بشمار سه، زیر پل تازه تاسیس میرسی؛ درست مقابل ورودی غربی پاتوق «عبدی»؛ یکی از سی و چند پاتوق معتادهای شمال غرب؛ بیغولهای درست بیخ گوش یکی از معروفترین برجهای مسکونی تهران و در همسایگی یکی از بزرگراههای پر تردد و بزرگ پایتخت؛ منطقهای به غایت استراتژیک برای موادفروشان شمال غرب...
زمان برای ساکنان پاتوق عبدی یا در میان چرت مرغوب نشئگی میگذرد یا خواب گس خماری؛ به هرحال کُند میگذرد و کشدار؛ دختر جوان که پلکهایش حسابی سنگین است و برای هربار باز و بسته شدن، چند ثانیهای وقت تلف میکند، روی دو کنده زانو نشسته و بدن نحیفش را به تنه قطور درختی تکیه داده؛ سلانه سلانه یک نخ «مگنا قرمز» از پاکت بیرون میکشد و فیلتر سرخش را بین خطوط کج و معوج لبهای رژ زدهاش میگذارد؛ رژ زده؛ قرمز جیگری...
دور از جمع نشسته و خیلی خودش را قاطی بچههای پاتوق نمیکند؛ وقتی اهلیتش را میپرسم، از کنار شانه نگاهی به بقیه میاندازد، مقنعه مشکی پر از لکههای سفیدش را روی موهای قهوهای به هم چسبیدهاش جا به جا میکند و با حالتی خاص میگوید: بچه همینجام؛ شمرون؛ و بدون مکث حرفش را ادامه میدهد: من شبا اینجا نمیمونم، فقط برای مصرف میام اینجا؛ همین.
32 ساله است؛ میگوید هنوز ازدواج نکرده اما اولین بچهاش را باردار شده. سبزه است و روی هم رفته قیافهای نمکی و در عین حال معصوم دارد؛ با اینکه شکمش خیلی برنیامده و هنوز میتواند خودش را جمع و جور کند، ولی بچههای پاتوق، حسابی هوایش را دارند. میگوید فقط «دوا» میزند؛ همان هروئین خودمان؛ البته همه بچههای پاتوق اگر پولش باشد، گهگداری محض تفنن هم که شده شیشه هم میزنند. اینها را لیلا می گوید. خانم مددکار میگوید: لیلا حسابی بیتجربه است؛ خب حق هم دارد، بچه اولش است؛ باید هوایش را داشته باشیم...
مریم هم یکی دیگر از بچههای همین پاتوق است؛ به قول خودش با اینکه سن اعتیادش دو رقمی شده ولی هنوز سرحال است و قبراق؛ هم دوا میزند، هم شیشه؛ شال سرخ روی موهای «هایلایت» شده او هم لک است؛ از همان لکههای سفید؛ میگوید شوهرش زندان است؛ دوا همراهش بوده؛ با این وجود آنقدر سرحال است که با هر جمله، قهقه میزند و دندانهای سیاه و جرم گرفته یکی در میانش را به رخ میکشد. او هم تیک عصبی دارد و هر چند ثانیه یک بار، شال لک دارش را روی موهای «هایلایت» شدهاش بالا و پایین میکند.
او هم به تازگی شکم سومش را باردار شده؛ دو دختر قبلی، از شوهر سابقش بودند و پس از طلاق از او، پیش خانواده همسرش ماندهاند؛ میگوید 6 میلیون تومان خانواده شوهر سابقش خرج کردهاند تا نوزاد قبلیاش را ترک دهند؛ خانم مددکار، از حال و روزش میپرسد و مریم، دهانش را به گوش خانم مددکار نزدیک میکند و لبهایش را پشت شال قرمزش مخفی میکند و آرام درِ گوش مددکار جوان پچ پچ میکند؛ در همین حین هم زیر چشمی من را میپاید که خدای ناکرده متوجه صحبتهایشم نشوم؛ به قول خودش این حرفا زنانه است...
مدیر عامل موسسه خیریه تولد دوباره با اشاره به وضعیت زنان و دختران معتاد در پاتوقهای معتادان شمال غرب میگوید: در حال حاضر ما روزانه به 900 معتاد، خدمات پیشگیری و کاهش آسیب را ارائه میدهیم و این خدمات شامل غذا، سرنگ، سوزن، کاندوم، پانسمان، داروهای اولیه، لوازم بهداشت اولیه، لباس و مشاورههای خاص است.
وی اضافه کرد: با توجه به برنامهخاصی که ما برای زنان باردار درنظر گرفتهایم، تنها در همین پاتوق که یکی از 32 پاتوق شمال غرب تهران است، سه زن معتاد باردار را شناسایی کردهایم.
دیلمی زاده افزود: در این برنامه، زنان باردار به سرپناه شبانه ارجاع داده میشوند و به صورت مرتب تحت نظر پزشک مخصوص قرار دارند.
مدیرعامل موسسه خیریه تولد دوباره گرچه از سونوگرافی و ارجاع این زنان به یکی از بیمارستانهای جنوب شهر برای وضع حملشان میگوید ولی اینها تنها کاری است که برای این زنها و دخترها میتوان کرد... زنها و دخترهایی که هرکدام از آنها خاطرات تلخی از دستدرازی، تجاوز یا آزار و اذیت مردان را در ذهن دارند؛ آدمهای بی پناهی که این چند خط، تنها بریدهای کوچک از زندگی هر ساعت و روزشان در پاتوق عبدی است؛ پاتوقی که به محلی امن برای سپری کردن لحظات نشئگی و خماری زنها و دخترهای ساکن در بیغولههای حاشیه برجهای کج معروف پایتخت تبدیل شده؛ آنهایی که یا از خانه گریختهاند و از خانواده بریده یا اینکه شوهرشان هم در این بازی، همبازی آنها شده؛ زنانی که بیخانمانی تنها تکه کوچکی از پازل به هم ریخته زندگیشان است...
ارسال نظر