به گزارش پارس به نقل ازخبرگزاری مهر«زولی سانگینو» ثابت کرده که معلولیت نمی‌تواند او را از پا دربیاورد و با همین معلولیتش توانسته به یک سخنران بزرگ تبدیل شود و درنتیجه الهام‌بخش کسانی شود که در برابر مشکلات زندگی کم آورده‌اند. زولی که در بوگوتای کلمبیا زندگی می‌کند، درباره خودش می‌گوید: «درست است که من دست و پا ندارم؛ اما نمی‌گذارم که این موضوع مانع زندگیم شود. من در شرایط سختی بزرگ شده و در مدرسه بارها اذیت شده‌ام. همکلاسی‌هایم مسخره‌ام می‌کردند و به من می‌گفتند فضایی! من زندگی سختی داشتم تا جایی که بارها به فکر خودکشی افتادم.»

زولی درباره اینکه که چگونه از یک دختر ضعیف به یک انسان موفق رسیده می گوید: «خانواده و دوستانم من را به زندگی بازگرداندند و حالا من به دانش‌آموزان مدرسه تا صاحبان کسب‌وکار و حتی زندانیان هم مشاوره می‌دهم. با کودکانی که شبیه خودم مورد آزار و اذیت واقع می‌شوند یا دارای معلولیت هستند، صحبت می‌کنم تا به آن‌ها نشان بدهم که محدودیت ذهنی و فیزیکی نباید آن‌ها را متوقف کند. می‌خواهم به مردم نشان بدهم که شما می‌توانید هر کاری را انجام بدهید به شرط اینکه خودتان بخواهید و ذهنتان را روی آن متمرکز کنید.»

زولی از همان بدو تولد با یک نقص بدنی به نام سندروم تترا آملیا متولد شد. این بیماری ژنتیکی نادر باعث می‌شود که دست و پاهای جنین داخل رحم مادر تشکیل نشود. زولی سه برادر و دو خواهر هم دارد؛ اما هیچ کدام از آن‌ها دچار این بیماری نشده‌اند. زولی تنها دو سال داشته که پدرش را هم از دست می‌دهد تا مشکلات این خانواده بیشتر شود. مدرسه رفتن هم برای زولی بسیار سخت بوده و همیشه از طرف دانش‌آموزان مدرسه مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفته؛ به همین خاطر بارها مجبور شده که مدرسه‌اش را عوض کند.

زولی می‌گوید: «از ۶سالگی متوجه شدم که با بقیه هم سن‌وسال‌هایم متفاوت هستم و ناگهان فهمیدم که آن‌ها می‌توانند بدوند؛ اما من نمی‌توانم. بارها از مادرم پرسیدم که چرا من با بقیه فرق می‌کنم؟ اما او همیشه در جواب می‌گفت که تو با دیگران متفاوت نیستی. اما بچه ها در مدرسه اینگونه فکر نمی‌کردند. آن‌ها به من لقب فضایی دادند. خوراکی‌هایشان را به سمتم پرت می‌کردند و این برای من وحشتناک بود.»

زولی یک بار هم در ۱۵ سالگی اقدام به خودکشی کرده است: «من آن زمان با این فکر می‌خوابیدم که زمانی که صبح از خواب بیدار می‌شوم به یک آدم دیگر تبدیل شده باشم. در مدرسه هیچ دوستی نداشتم و همه هم من را طرد کرده بودند و هیچ امیدی به ادامه زندگی نداشتم. تلاش‌های مادرم هم برای بالا بردن روحیه‌ام فایده‌ای نداشت؛ چون به شدت احساس حقارت می‌کردم. پس به طبقه چهارم ساختمان رفتم و تصمیم گرفتم که خودم را از بالا به پایین پرت کنم که خوشبختانه مادرم پیش از آنکه این کار را انجام دهم، مرا پیدا کرد و در حالی که به شدت ناراحت بود؛ مرا در آغوش گرفت و گفت: همه چیز درست می‌شود. او به من گفت که باید بدرخشم و به دیگران هم نشان بدهم که با همین معلولیت می‌توانم یک زندگی عادی شاد داشته باشم.»

«گولرمینا» مادر زولی از همان آغاز زندگی با چالش‌های زیادی روبه‌رو بوده و بزرگ کردن ۶ فرزند که یکی از آن‌ها معلول است، آن هم بدون حضور همسر کار دشواری برای او بوده است؛ اما این مادر در شرایطی که کسی در مخارج زندگی و بزرگ کردن یک کودک معلول به او کمکی نمی‌کرده، همیشه سخت کار کرده است. زولی هم در نهایت مادر را سرمشق خود قرار می‌دهد تا بتواند روی پای خود بایستد: «اوایل برای حمل‌ونقل می‌بایست فردی مسئول جابه‌جا کردن من می‌شد؛ اما کم کم یاد گرفتم چگونه بایستم و خودم حرکت کنم. مادرم کارهای شخصی‌ام مثل مرتب کردن تخت، مسواک زدن و لباس پوشیدن را به من آموزش داد. او می‌خواست تمام کارهایی را که یک انسان سالم توانایی انجام آن را دارد، من هم انجام بدهم.»

بعد از اتفاقی که در ۱۵ سالگی برای زولی افتاد، او تصمیم گرفت که با اعتمادبه‌نفس و کمک مادرش با زندگی مبارزه کند. در ۱۸سالگی به دانشگاه هنر رفت نقاشی خواند و از آن زمان بود که معروف شد و سخنرانی‌هایش شروع شد: «اولین باری که سخنرانی کردم در جمع ۴۰۰ نفر از دانشجویان دانشکده و والدین آن‌ها بود. پس از تمام شدن سخنرانیم همه تحت تاثیر قرار گرفتند و من را تشویق کردند.»

زولی حالا یک نقاش هم شده و با دهانش نقاشی های زیبایی می‌کشد که با توجه به معلولیتش باور نکردنی به نظر می رسد اما او قلم را با دهانش می گیرد و با اعتماد به نفس کارش را ادامه می دهد.

 او تا به حال هیچ کمکی از طرف دولت دریافت نکرده است و با اینکه برای رفتن به مسیرهای طولانی نیاز به ویلچر دارد، پول خریداری آن را ندارد.

زولی دوست دارد روزی ازدواج کند و صاحب فرزند شود. رفتن به کشورهای خارجی و سخنرانی کردن در کشورهای دیگر، آرزوی بعدی زولی است.

او می‌گوید: «من ثابت کرده‌ام که معلولیت نمی‌تواند مانعم بشود. من زمانی در زندگیم از همه چیز ناامید بودم و خودم را برای مرگ آماده کرده بودم؛ اما الان حالم خوب است و دوست دارم بقیه هم به این حال خوب برسند.»