تصادف هواپیما با تاکسی!/ حادثهای که زندگی یک راننده را زیرورو کرد+ تصاویر تاریخی
ما بعد از آن تصادف خیلی گرفتار شدیم؛ لحظههای نداری و بیچارگی سالهای بعد از تصادف هم ادامه داشت.
پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- سمیرا شاهیان- روبهروی مردی نشستهایم که سومین تاکسیدار مشهد است و نیمه مهرماه امسال دقیقا ٨٠ساله میشود، اما بهانه ما برای آمدن به خانه محمدحسن روبندفروش چیز دیگری است؛ اتفاق نادری که نیم قرن پیش، رخ داد. تصادف هواپیما با تاکسی.ماجرا از این قرار است؛ تصادف یک هواپیمای C١٣٠ ارتش شاهنشاهی با تاکسی دِکاوه به شماره١١٩٧. دنبال تاریخ دقیق وقوعش هم که باشید، میرسید به چنین روزهایی در ٥٠ سال پیش. حالا، اینجا خانه مردی است که بیش از آنکه او را به محمدحسن روبندفروش بشناسند، به «حسنطیاره» میشناسند؛ آن هم به دلیل سانحهای که تنها قهرمانش اوست؛ محمدحسن روبندفروش در ساعت ١٦ آن جمعه برای آوردن خانوادهاش از «رباط طرق» واقع در هفت کیلومتری شهر مشهد در جاده نخریسی در حال رانندگی بوده است که با هواپیمای غولپیکر ارتش شاهنشاهی تصادف میکند. گویا قسمت پایین طرف راست هواپیما (چند متر عقبتر از دومین موتور طرف راست) هنگام نشستن روی باند فرودگاه به سقف تاکسی او میگیرد و راننده تاکسی و خودرویش که تنها وسیله امرار معاش بود، بهشدت صدمه میبینند بهطوریکه بلافاصله راننده بیهوش میشود و ٣١ روز در کما بهسر میبرد. در اثر آن تصادف، چشم چپ راننده نابینا و دست راستش بیحرکت میشود و همه دندانهایش (به غیر از یکی که ضربه وارده آن را به سمت بینیاش منحرف میکند)، میشکنند و سرمایه مالیاش نیز که همان تاکسی بود از بین میرود.
* محمدحسن روبندفروش چه زمانی و کجا به دنیا آمد؟
١٥مهر ١٣١٤ در محله عنصری مشهد به دنیا آمدم. پدر و مادرم یزدی بودند؛ مادرم «زارچ»ی و پدرم اردکانی بود. ما هفت برادر و دو خواهر بودیم. البته همه ما سعادت داشتیم که در کوچه کربلای مشهد متولد شویم.
* کوچه کربلا؟
بله، منزل پدری من ابتدا مقابل گلکاری آب بود. به دلیل اینکه روسها آنجا آب کشیده بودند به این نام معروف بود. وقتی منزلمان را خراب کردند ما رفتیم کوچه دراز یا کوچه کربلا. من سهروزه بودم که آن حیاط را هم خراب کردند. بعد از ٢٧روز از تخریب خانهمان یعنی وقتی که ٣٠روزه بودم، ادامه خیابان تهران را کشیدند و با این کار، قبرستان عیدگاه که در مسیر خیابانکشی بود، تخریب شد.
* پس کودکی شما در آنجا گذشته است؟
بله، در زمان روسها پنج، ششساله بودم که داخل حرم توپ انداختند. خاطرم هست شش، هفتساله بودم که با تعدادی از همسنوسالان میرفتیم مارکهای سربی که کنار نردههای بیمارستان امامرضا(ع) میزدند را با سنگ میشکستیم و میریختیم داخل پیراهنمان و به ریختهگرها میفروختیم. هر وقت این سربها را جمع میکردیم همه تنمان زخم میشد.
* جوانی شما چطور گذشت؟
من پسر بزرگ بودم و بههمراه برادرم، خواهرها و برادرهایمان را سرآوری میکردیم. بهعلاوه با وجود اینکه خودم درس نخواندم، پنج برادر و دو خواهرم را سواددار کردم. کنار کنسولگری سابق روس (کنسولگری فعلی پاکستان) مغازه ساندویچی بود که الان آنجا طلافروشی است. بههمراه دوستانم میرفتیم آنجا و نفری هفت تا ساندویچ کالباس میخوردیم.
* از چه زمانی پشت فرمان نشستید؟
از قبل از سربازی؛ یعنی در سال ١٣٣٦ بدون گواهینامه پشت ماشین مینشستم. برای اینکه بتوانم گواهینامه بگیرم، رفتم سربازی.
* آن سالها آزمون عملی گواهینامه خیلی سخت بود؟
بله، بههمیندلیل گرفتن گواهینامه خیلی طول میکشید.
* کجا آزمون دادید؟
در بوستان ملت که قبلا پارک آریامهر بود.
* سربازی هم رفتید؟
دو نفر به نامهای غلامرضا مدالی و رشتی پاسبان بودند که پنج یا ١٠ تومان حق حساب میگرفتند و سربازها را از رفتن به خدمت سربازی معاف میکردند.
آقامیرزا هم برای معافشدن من به آن دونفر ٣٥ تومان پول داده بود. یک روز که پشت دستگاه تراشکاری مشغول کار بودم مأموران آمدند و من را بردند. گویا اشتباهی رخ داده بود و آقامیرزا هم برای مسافرت در یزد بود. ماجرا اینطور بود که وقتی فامیل من را پرسیده بودند به اشتباه روغنفروش ثبت کرده بودند. خلاصه یکسال از دامادی من گذشته بود که گفتند روغنفروش معاف شده و شما باید بیایید خدمت. اینطور شد که سالهای ١٣٣٦ تا ١٣٣٨ را در خدمت سربازی بودم و وقتی از خدمت برگشتم معصومه دو ساله بود.
* شما قبل از رانندگی شعربافی، آهنگری و تراشکاری کردید؟
درست است. بعد از تصادفم با هواپیما، من در مدت چهار سال، بیشتر از صد تا آمپول پنیسیلین زدم. پشت کمرم در اثر آمپولهای زیادی که به من تزریق شده بود، ورم کرده بود. یک آمپولزن ترکی بود که به «طلوع آمپولزن» معروف بود. «طلوع آمپولزن» همیشه کیف دستش بود و برای تزریق هر آمپول پنج قَران میگرفت. بعد از تصادف و نامهنگاریهای من به مسئولان، نمایندگان مجلس مبلغ پنج هزار تومان به من دادند که همه را فقط دادیم به آمپولزن.
* و دیگر؟
آب قنات گناباد از کوهسنگی به حوض برجی میرسید. وقتی که حوض پر میشد مسیر ورود آب را مسدود میکردند تا دیگر آب وارد حوض نشود. داخل حوض برجی ٣٧، ٣٨عدد پله نامنظم داشت که افراد باید روی آخرین پلهای که آب از سطح آن پایینتر بود، میایستادند تا بتوانند آب بردارند. به همین دلیل خیلی از افراد جرئت نمیکردند در آن شرایط وارد آبانبار شوند و آب بردارند. گاهی حدود یک ماه آب داخل حوض میماند؛ طوری که موجودات ریزی در آب پدیدار میشدند و برای مصرف باید آب را از توری ریزی عبور میدادیم. من و پدرم و هفت بنای دیگر داخل آبانبار را خاکبرداری و پلههای حوض برجی را بازسازی کردیم و در پایین حوض شیر آب گذاشتیم.
* شما سومین تاکسیدار مشهد هستید. چطور تاکسی خریدید؟
تا آن زمان دو تاکسی در مشهد شماره شده بود که من نمره سوم درشکه را خریده و روی تاکسی ثبت کردم. شمارهاش ١٩٩ بود.
* نمره درشکه؟
بله، هرکس که متقاضی تاکسی بود باید نمره درشکه را از شهرداری میخرید و روی تاکسی میزد. یعنی باید یک درشکه از رده خارج میشد تا یک تاکسی جایگزینش شود.
* تاکسیها چطور، آنها تعویض نمیشدند؟
چرا، هر تاکسیای که سهسال کار کرده بود را به اداره راهنمایی و رانندگی که در خیابان آبکوه بود، میبردند و سقفش را میبریدند و از رده خارج میکردند.
* عجب قانون خوبی!
بله، مثل الان نبود که با یک ماشین، ٥٠ سال کار کنند!
* آنموقع چه خودروهایی بود؟
موسکویچ، موسکوا (ژاپنی بود)، پابِدا، هیلمن، واکسال کارلتن، خودروهای آستین (٢٨ خودرو در این رده قرار داشتند مثل آستین ای۴۰ اسپورت، آستین الرگو و...)، داستون (تبدیل شد به پیکان) و... .
* و شما هر سه سال یکبار با یک ماشین کار میکردید؟
بله، من با همه اینها رانندگی کردم.
* خودرو اول شما چه بود؟
موسکویچ بود، نمره درشکه را زدم روی موسکویچ. بعد از آن موسکوا، پابِدا، بنزهای١٩٠، بنزهای١٨٠، بنزهای٢٢٠ و... گرفتم.
* شماره درشکه را چند خریدید؟
نمره درشکه را ٧٠ تومان از شهرداری خریدم. این را هم بگویم که آن اوایل به درشکهها فایتون میگفتند.
* این خودروها در کجا کار میکردند؟
بنزها در خط نیشابور کار میکردند. این خط برای داداشم بود، سرویس لاله.
* شنیده بودم سالها پیش، هواپیمایی در انتهای خیابان نخریسی با خودرویی تصادف کرده است، واقعا راننده آن خودرو شما هستید؟
بله، من پشت فرمان در حال رانندگی بودم که هواپیما از بالای داشبورد تاکسیام عبور کرد.
* چه وحشتناک.
دقیقا همینطور است. جاده فرودگاه را روی مرگ من (!) بعد از آن حادثه عجیب کشیدند.
* چطوری این کار را کردید؟
تاکسی داشتم، یک دِکاوه مشکیرنگ بود. در انتهای جاده نخریسی بودم که آن هواپیما برای فرود خیلی زود ارتفاعش را کم کرده بود که با من تصادف کرد.
* بعد از آن تصادف چه شد؟
هواپیما، ماشین را که به آهنپارهای تبدیل شد پرت کرده بود در جوی آب و من هم که بیهوش شده بودم، انداخته بود به طرف دیگر. در اثر آن تصادف ٣١ روز در کما بودم و چشم چپم نابینا شد. بهعلاوه یکی از دستهایم از سه قسمت شکست و خیلی آسیبهای شدید دیگر.
گویا هواپیمای شاهنشاهی بوده؟
بله، هواپیمای C١٣٠ ارتش شاهنشاهی که بسیار غولپیکر بود.
* مسافرهایش چه کسانی بودند؟
٦٣ نفر از نمایندگان مجلس شورای ملی بههمراه همسرانشان. همچنین ٨٠٠ خروار موتور ارابه و اسبابهای هواپیما و میللنگ و... بار داشت.
* خانوادهتان چطور از تصادف شما باخبر شدند؟
داییام در نیروی هوایی بود. وقتی باخبر شده بود آمد سر صحنه تصادف.
* یعنی دایی شما جزء اولین کسانی بود که شما را در آن وضعیت دید؟
بله و وقتی متوجه شده بود تاکسیداری که تصادف کرده من هستم، به خواهرش (مادرم) زنگ زده بود که حسن با هواپیما تصادف کرده است.
* بعد از تصادف، شما را به کدام بیمارستان بردند؟
مریضخانه سوانح که در خیابان دانش بود.
* دقیقا کجا؟
بیمارستان امداد بود. الان نیست، همه را جمع کردند یعنی بعد از آن اتفاقی که برای من افتاد، جمع شد.
* چه اتفاقی؟
مسئولان بیمارستان فکر کرده بودند من مُردم و من را زیر یکی از تختهای بیمارستان انداخته بودند.
واقعا؟
بعد از سانحه، وقتی دکتر شفیع امینی، یکی از مسافرهای هواپیما، برای عیادتم به بیمارستان آمده بود، من را در آن وضعیت و در زیر تخت دیده بود که هنوز قفسه سینهام بالا و پایین میرفته و گفته بود این چه بیمارستانی است!؟
* یعنی دکتر شفیع امینی علائم حیاتی را در شما دیده بود؟
بله، او همانجا ٢٠٠ تومان داده بوده تا از سرمسازی رازی در خیابان احمدآباد سرم بگیرند و سریع به من وصل کنند. بعد هم دستور داد به بیمارستان امامرضا(ع) منتقلم کنند. در اصل او جان من را نجات داد وگرنه که بین مُردهها افتاده بودم.
* در بیمارستان امامرضا(ع) وضعیتتان چطور بود؟
در آنجا ٣١ روز بیهوش بودم که مرحوم خانمم از من مراقبت میکرد. بعد از به هوشآمدنم هم حتی نمیتوانستم غذا بخورم، خانمم با شیشه پستانک مقداری مایعات به من میخوراند.
* مدتی که شما در بیمارستان بستری بودید، چه کسی پیگیر کارهایتان بود؟
صادق، برادرم.
* او چطور کارها را پیگیری میکرد؟
برای همه نامه مینوشتیم؛ رئیس مجلس شورای ملی، نخستوزیر و... .
* پس خیلی نامه نوشتید؟
نامههای ما خیلی بود. دیگر همه کاغذها را ریزریز کردم.
* خسته شدید؟
تقریبا، یکی از همسایههایمان می گفت «نامههای شما را در آب میاندازند».
* یعنی هیچکدام به دست مسئولان نرسیده است؟
چرا ولی گویا کارمندهای شرکت پست هم خسته شده بودند و وقتی متوجه میشدند نامه از طرف من یا برادرم است، آن را رد نمیکردند.
* نامهها را از کجا پست میکردید؟
پستخانه واقع در خیابان اَرگ.
* وقتی متوجه شدید نامههایتان ارسال نمیشود، چهکار کردید؟
حرکت کردیم رفتیم تهران. پنج تومان پول داشتیم که راه افتادیم. از طریق شرکت داییام، حاجیقفلی گاراژدار رفتیم.
* در تهران کجا رفتید؟
فکر کنم رفتیم مجلس. ما از خلبان شکایت داشتیم ولی آنها گفتند ما نمیتوانیم به سپهبد خاتمی بگوییم علیه خودش اقدام کند.
* چطور؟
خلبان هواپیما با سپهبد خاتمی نسبت داشت.
* شما دقیقا به چه چیزی شکایت داشتید؟
خلبان تخلف کرده بود. او باید حداقل ٥٠، صد متر بعد از جاده فرود میآمد. ضمن اینکه درحالیکه تصدیقدو شخصی نداشت، پرواز یک به او داده بودند.
* محل دقیق برخورد هواپیما با تاکسی شما کجا بود؟
محل فعلی وزارت راه. هواپیماها انتهای جاده نخریسی فرود میآمدند.
* آنموقع قصد داشتید کجا بروید؟
میرفتم رباط طرق دنبال زن و بچهام.
* بالاخره پرونده شما چه زمانی به جریان افتاد؟
بعد از اینکه ما رفتیم پیش سپهبد خاتمی، پرونده را به جریان انداختند. ولی دادسرا، ما را شش تومان جریمه کرد و انداخت زندان.
* جریمه؟ زندان؟!
گفتند شما چراغ قرمز را رد کردی، در صورتی که اصلا آنجا چراغ نداشت.
* آن دو نفرکه نامشان پای نامههاست، چه کسانی هستند؟
مرحوم جعفریان و میخچی، جزء ماشیندارهای مشهد بودند. بعضی نامهها را آنها مینوشتند.
* تاکسیای که با آن تصادف کردید چه زمانی وارد شدند؟
دِکاوهها با فولکسها آمد.
* بعد از همه بنزها؟
بله، بعد از آن هم بیاموهای ٢٢٠ آمد.
* پس شما کارمند تاکسیرانی بودید؟
از سربازی که آمدم، کارمند تاکسیرانی بودم ولی بعد از آن تصادف چون یک چشمم نابینا شد تصدیق یک راهنمایی را به من ندادند و با همان گواهینامه دو شخصی و با یک آینه اضافهتر در جلو پدالها رانندگی کردم.
* بعد از تصادف، تاکسیتان چه شد؟
تا چند سال افتاده بود در گاراژ اطلس.
* ممکن است برای خیلیها این سؤال به وجود بیاید که بالاخره در سانحه تصادف شما طلبکار شدید یا بدهکار؟
در قضیه هواپیما ما بدهکار شدیم. ما را زندانی کردند با روزی شش تومان جریمه. دو ساعت در زندان بودم تا برادرم و یک نفر دیگر آمدند شش تومان را دادند و ما را بیرون آوردند.
* شما برای پیگیری فقط در مشهد اینطرف و آنطرف میرفتید؟
برای پیگیری یکی از نامههایی که به مسئولان مینوشتیم، به تهران هم رفتیم. وقتی سوار آسانسور شدیم، آنجا گیر کردیم. تا آن زمان آسانسور سوار نشده بودیم و روش استفاده از آن را نمیدانستیم. آسانسور بهگونهای بود که باید درِ آن را میبستیم و بعد کلید مربوطه را فشار میدادیم ولی ما همچنان که در باز بود کلیدها را فشار میدادیم و آسانسور دائم میرفت بالا و میآمد پایین!
خلاصه با راهنمایی یک نفر، برادرم دست من که یک چشمم نابینا بود را گرفت و با گفتن یک، دو، سه به اندازه قد یک آدم پریدیم پایین. بعد که پریدیم یک صدایی از داخل آسانسور آمد که «آسانسور درست شد!».
* زمانی که راننده تاکسی بودید، کار دیگری هم انجام دادید؟
سالهای اولی که من با تاکسی کار میکردم، تعدادی دزد بودند که بهعنوان مسافر سوار تاکسیها میشدند و مقصدشان را خارج از شهر میگفتند. وقتی به خارج از شهر میرسیدند، راننده را به درخت میبستند و با تاکسی او فرار میکردند. یک بار، دزدی را از جیمآباد گرفتم. من آهنگر بودم و دستهایی قوی داشتم. همین طور که در حال حرکت بودم در ماشین را باز کردم و دزد را کشیدم داخل ماشین. از جیمآباد تا طرق در ماشین باز بود و او را میکشیدم. وقتی تحویلش دادم آب از دهانش آویزان بود. لقب «حسن دزدبگیر» را به خاطر همین کارهایم رانندهها به من دادند.
البته تعدادی از این دزدها که به حبس ابد محکوم شده بودند، بعد از تاجگذاری ولیعهد به آنها عفو خورد و بعد از ١٥ سال از زندان آزاد شدند. یک روز یکی از دزدهایی که آزاد شده بود به سراغم آمد تا احوالم را بپرسد! کتوشلوار دامادی تنم بود که آنقدر کتک خوردم که چیزی به تنم نماند.
* گفتید یک چشمتان را امامرضا(ع) شفا داد. توضیح میدهید؟
بله، یک سلام دادم و یک چشمم را گرفتم.
* ظاهرا اتفاقی که برایتان افتاد و جریانهای بعد از آن، در مرگ همسر اولتان بیتأثیر نبود؟
زنم به خاطر اتفاقهایی که برای من افتاد، مُرد. پنج تا از بچههایم که همهشان عروس و داماد شدند، از زن اولم هستند.
* چرا همسرتان فوت کردند؟
بعد از آن تصادف سنگین بهنوعی زندگی من از هم پاشید. خودم علیل شده بودم و خیلی توان کارکردن نداشتم و از نظر اقتصادی بهشدت در مضیقه بودیم. زنم ١٥ سال مریض بود که بالاخره به علت سرطان فوت کرد.
* به یادش هستید؟
بله، خدا رحمتش کند.
* سختترین لحظه زندگیتان چه زمانی بود؟
ما بعد از آن تصادف خیلی گرفتار شدیم؛ لحظههای نداری و بیچارگی سالهای بعد از تصادف هم ادامه داشت.
* از اینکه این اتفاق زندگیتان را عوض کرده، ناراحتید؟
(جوابی نمیدهد).
* آرزویی دارید که برآورده نشده باشد؟
من هیچ زیارتگاهی نرفتم. جز حضرت معصومه(س) در قم و امامرضا(ع) در مشهد که در زمان کوری رفتم.
ارسال نظر