به گزارش پارس به نقل از تسنیم «شهید مهدی نواب» در پانزدهم شهریور سال 1346 در محله سرچشمه تهران متولد شد. در سنین نوجوانی به جبهه رفت و در سال 65 وارد سپاه پاسداران شد. زندگی شغلی او سرشار از فراز و نشیب‌های یک کار جهادی و طاقت فرسا بود. او سال‌ها در پادگان شهید مدرس و در جهاد خودکفایی در کنار دیگر همکارانش به تحقیقات موشکی مشغول بود و در نهایت در 21 آبان 90 با انفجاری که در این پادگان صورت گرفت نامش در کنار 38 نفر دیگر در زمره شهدای اقتدار جای گرفت. یار و همراه همیشگی شهید حسن طهرانی مقدم و شهید محمد سلگی سرانجام با او به شهادت رسید. «آزاده سیف» همسر این شهید اقتدار، زندگی پر فراز و نشیب او را به قلم خود چنین می‌نگارد:

«شهید مهدی نواب خصوصیات اخلاقی پدرش را که شامل دینداری، ایمان و رعایت بیت‌المال و حق‌الناس و کمک به مستمندان بود را سرلوحه زندگی خود قرار داده بود از کودکی با پدرش با دوچرخه به نماز جمعه می‌رفت. از نوجوانی روحیه بسیجی و انقلابی داشت اوایل انقلاب در آن بحران به کمک مردم مستضعف برای تقسیم نفت و مواد مایحتاج می‌رفت. و در همان زمان به کمک یکی از دوستانش شهید مهدی خلیلی که در دوران جنگ شهید شد، بسیج مسجد آیت‌الله کاشانی در خیابان پامنار را بنیان‌گذاری کرد. از همان جا یک بسیجی مخلص بود.

کار چند متخصص را به تنهایی انجام می‌داد

در 14 سالگی با اصرار از پدر و مادر با برادر بزرگترش به جبهه رفت و در همان نوجوانی در اثر کار با مواد منفجره مجروح و صورتش دچار سوختگی شد. از همان اوایل ورود به کرمانشاه با شهید سلگی آشنا می‌شود و در توپخانه سپاه با شهید مقدم آشنا می‌شود و این شروع دوستی پایان ناپذیر این 3 شهید بزرگوار است. در جبهه‌ها به عنوان یک بسیجی خدمت می‌کرد. در سال 65 به استخدام سپاه درآمدند و از همان اوایل شهید مقدم به هوش و استعداد و پشتکار شهید نواب پی برده بود. او در یگان موشکی مشغول به کار بود و آموزش نصب کلاهک و الحاق و انتقال و تجهیزات موشکی و سپس قرار دادن موشک بر روی خودروی سکوی پرتاپ را دید و بعد آموزش کار با جرثقیل و لیفتراک و خودرو حامل موشک را فراگرفته و حتی اسکورت موشک تا محل و تخلیه موشک را انجام می‌داد.

شهید نواب جوانی پرشور، شجاع، بی‌باک، باهوش، تیزبین بود و از کار کردن ابراز خستگی نمی‌کرد و در دوران جنگ بیشتر شهید نواب در شهرهای مرزی از جمله کرمانشاه، اسلام‌آباد و خرم‌آباد بود و بدون اینکه دنبال حکم مأموریت باشد به مناطق عملیاتی می‌رفت و در تخلیه و بارگیری و مسلح کردن موشک کار می‌کرد حتی با جرثقیل و خودروی حمل موشک هم کار می‌کرد و در اتصالات بلند کردن موشک هم کار می‌کرد. زمانی هم که در تهران بود تا ساعت یک تا دو شب کار می‌کرد و به خانه می‌آمد و دوباره ساعت 5 به سر کارمی‌رفت.

در زمان جنگ یکی از متخصص‌های الحاق و انتقالات شد و از سال 66 تا 68 مسئول دسته دوم الحاق و انتقالات یگان موشکی شد. زمان جنگ در هنگام کار زمانی که پرسنل ابراز خستگی می‌کردند، شهید نواب به آن‌ها می‌گفت بروند و به جای آن‌ها کارشان را انجام می‌داد و از هیچ کاری واهمه نداشت از رانندگی خودروی حمل موشک یا لیفتراک یا جرثقیل از هیچگونه کاری ترس نداشت شهید نواب در هنگام تخلیه و بارگیری محموله همه توانش را می‌گذاشت که با سلامت کامل تخلیه و بارگیری شود و هنگام مسلح کردن موشک دقت فراوان می‌کرد بااینکه چندین سال کار کرده بود و در حین کار رعایت کامل امنیتی و دقت را می‌کرد.

در دوران جنگ هنگامی که در پادگان امام علی(ع) بود، در خرم‌آباد شهید نواب ناراحت بود که سربازان نگهبان بالای کوه در سرما و ریزش و برف و باران غذای گرم نخورند و به پیشنهاد شهید برای آن‌ها بالای کوه غذاب گرم می‌بردند. با اینکه مسیر لغزنده و مشکل بود ولی می‌بردند. مهدی نواب با اینکه جوانی کم سن وسال بود در آن بحران در یک شب هفت کلاهک موشک را به تنهایی بسته و تست انجام داد که وقتی شهید مقدم متوجه می‌شوند تعجب می‌کنند که جوانی با این سن و سال کار 3 نفر را انجام داده و همیشه این موضوع را مثال می‌زد.

با جوانان خلافکار دوستانه و پدرانه رفتار می‌کرد و می‌گفت هر عمل، عکس‌العملی دارد

در بسیج زحمت زیادی می‌کشید بدون هیچ چشمداشتی. مثل یک بسیجی ساده با جوانان سر پست می‌ایستاد و اگر جوانی را می‌دید که موادی مصرف کرده و یا خلافی انجام داده آنقدر با آن جوان دوستانه و پدرانه رفتار می‌کرد که آن‌ها به اشتباهات‌شان پی ببرند. می‌گفت ما وظیفه مان  این است راه درست در جامعه رواج دهیم و جوان‌ها را به اشتباهات‌شان آشنا کنیم. بعد از مدتی این جوان‌ها می‌آمدند پیش شهید نواب و می‌خواستند که بسیجی شوند. به همین دلیل هر وقت شهید نواب را می‌دیدی چند جوان اطرافش بود و عاشقانه او را دوست داشت. شهید نواب می‌گفت هر عمل عکس‌العملی دارد با جوان هرجور رفتار کنی همان‌طور می‌بینی.

شهید نواب هیچ وقت انرژی و وقت خودش را هدر نمی‌داد و می‌گفت اسراف است. در یکی از مأموریت‌ها به سمت جنوب پس از 5 شبانه روز برای حمل موشک به مقصد می‌رسد. با اینکه نیمه شب بود ولی تا ساعت 9 صبح یکسره کار می‌کند و تمام موشک را از تریلی تخلیه می‌کند و بعد از کمی استراحت دوباره به سمت تهران برمی‌گردد. دوستان شهید و همکاران می‌گویند در هر مأموریتی شهید نواب با ما بود هیچ نگرانی نداشتیم. او همیشه پایبند به اصول اخلاقی در کار بود و به زیر دستان خودش دستور نمی‌داد. همیشه به نماز اول وقت پایبند بود و هر زمان اذان پخش می‌شد حتما فریضه نماز را به جا می‌آورد. با توکل بر خدا دوباره شروع به کار می‌کرد.

شهید نواب صبح به سرکار که می رفت همراه شهید مقدم و شهید سلگی بااین همه کار سنگین چه در آزمایشگاه و چه در پادگان شهید مقدم گفته بود نواب هرچه بگوید حرف او حرف من است. او می‌دانست شهید نواب حرف و صحبتی را بدون فکر و تمرکز و آینده نگری نمی‌زند. شهید نواب خیلی مواظب بیت المال بود وسایلی که در دستش بود چه وسایل فیلمبرداری، چه وسایل سمعی بصری و چه وسایل کوهنوردی. همه آن‌ها را مثل فرزندش نگهداری می‌کرد و این نگهداری او زبانزد همکاران بود که پس از شهادتش برای تحویل گرفتن این وسایل، همه از این همه نظم و مواظبت لذت می‌بردند و فاتحه می‌فرستادند.

وقتی شهید برای اولین بار در زندگی جواب سوالم را نداد

چند سال اخیر شهید نواب در نیمه‌شب‌ها در تاریکی عبادت می‌کرد و با حالت گریه و التماس خدا را به حضرت علی(ع) قسم می‌داد و آهسته با خدا درد و دل می‌کرد ولی هیچ وقت نفهمیدم با خدا چه می‌گوید. از شهید پرسیدم که چه می‌گوید اما برای اولین بار در زندگی جوابم را نداد. در اواخر هر وقت به پادگان مدرس می‌رفت با غسل می‌رفت و من این را متوجه می‌شدم و چندین ماه بود که منتظر شهادتش بودم.

بیشتر جمعه‌ها غذا با شهید نواب بود یا خودش درست می‌کرد یا من و فرزندش را به اطراف تهران می‌برد و ناهار می‌خوردیم. شهید نواب هیچ وقت به همسر و دخترش نمی‌توانم و یا خسته‌ام را نمی‌گفت. و زمانی که در منزل بود در خدمت به خانواده به سر می‌برد. برای همین شنبه‌ها هر 3 با انرژی خوبی هفته را شروع می‌کردیم. 3 روز به شهادتش بود که برف سنگینی آمد و 3 تا از درختان حیاط شکسته شده بود. شهید نواب هر وقت برف می‌آمد مسیر رفت و آمد خانواده‌اش را پارو می‌کرد و نمک می‌پاشید. آن روز از کار زیاد کمرش گرفت ساعت 9 که می‌خواست سرکار برود دید که در کوچه یک پراید گیر کرده است با همان کمر دردش ماشین را هل داد و از برف درش آورد.

از زحمت و مهربانی و مظلومیتی که داشت دلم لرزید/خدا پاسخ اخلاق آسمانی همسرم را با شهادت داد

صبح جمعه روز آخری که درخانه  بود به من گفت یک قورمه‌سبزی درست کن بعد گفته نه خسته می‌شوی یک کباب ماهی‌تابه‌ای درست کن. قرار بود ساعت 2 به پادگان مدرس بروند، من هر دو را درست کردم. خیلی هوا سرد بود. مطهره به پدرش گفت برایم کار درست می‌کنی؟ شهید نواب هم که همیشه کاردستی‌های دخترش را درست می‌کرد شروع به کار کرد. کمر درد شدیدی داشت اما با این حال انجام می‌داد. از این زحمت و مهربانی همسرم و مظلومیتی که داشت دلم لرزید و دست نوازش به سرش کشیدم و گفتم لیاقت تو شهادت است نه در رختخواب از مریضی مردن. شهید نواب ساعت دو رفت و ظهر شنبه به شهادت رسید.

شهید نواب با اینکه اواخر کسالت زیادی داشت که ناشی از کار زیاد بود ولی هیچ وقت ناله‌ای از او شنیده نمی‌شد و همشه می‌گفت من با اراده خودم، این بیماری را از بین می‌برم و نمی‌گذارم مرا از پای درآورد. خدا شهید نواب را انگار برای خودش آفریده بود. چون اهل مادیات نبود. به هیچ چیز در دنیا و مادیات دل نمی‌بست. خدا شهید را با اخلاق و منش آسمانی به زمین فرستاد و ایشان همه مأموریت‌هایش را درست انجام داد چه در عشق به همسر و فرزندش و چه در کار و چه سربازی رهبرش و آخر جوابش را با شهادت داد و با اخلاق آسمانی‌اش دوباره به آسمان بازگشت. او بسیار صادق، خوش خلق، امانت‌دار، مواظب بیت‌المال و اهل رعایت حق‌الناس بود.

در زندگی‌ام تا به حال عاشق‌تر از شهید نواب ندیده‌ام

شهید نواب بسیار مؤمن، متدین، نماز اول وقت خوان، اهل حرام و حلال، مواظب بیت‌المال و رعایت کردن حق‌الناس بود. مهربان و دلسوز و یتیم‌نواز بود. عاشق همسر و فرزندانش بود. بسیار خوش قول بود که یکی از علائم مؤمن است. بسیار صادق بود و می‌گفت انسان ترسو دروغگو است. همراه همیشگی همسر و فرزندش بود چه در زمان حیات و چه بعد از شهادتش. در زندگی‌ام تا به حال عاشق‌تر از شهید نواب ندیده‌ام.

من از زندگی با همسرم خیلی راضی هستم و همیشه نماز شکر می‌خواندم که خدا چنین همسری به من داده است که هیچ وقت نمی‌توانستم از او ایرادی بگیرم. برای همین سعی می‌کردم مثل خودش باشم و زندگی پر از محبت و عشقی داشتیم. مردی که پر از محبت بود. پر از عشق، پر از زندگی، پر از امید، پر از از خودگذشتگی، پر از ایمان و مردانگی، پر از صداقت و نجابت و خستگی ناپذیر بود. واقعا فرشته بود بر روی زمین.

زندگی‌ 16 ساله‌ام عرضی 160 ساله داشت/به امید عشق و شفاعت عزیزم می‌مانم

شاید زندگی من طول خیلی زیادی نداشت و 16 سال بود اما عرض آن 160 سال است. من همه وجودم را فدای همسر مهربان و عاشقم می‌کنم به امید عشق و شفاعت عزیزم می‌مانم و مطمئن هستم مثل این دنیا که با عشق بود، آن دنیا هم با عشق می‌ماند و باز در کنار هم هستیم. 3 نفری مثل همیشه. زندگی با کسی که بزرگ و بزرگ منش است و هر قدمی که برمی‌دارد برای رضای خداست، خیلی سخت است ولی وقتی خودت را با منش و اصول او ترکیب می‌کنی و  پابه پای او قدم برمی‌داری دیگر بدون او زندگی کردن سخت است ولی به امید کمک و یاری و شفاعت شهیدم در زندگی هستم. بعد از شهیدم فهمیدم خدای بزرگ تنهایم نگذاشت و همیشه یاری‌ام کرد ولی غم دوری آن عزیز خیلی سخت و طاقت فرسا است.»