تجربهای متفاوت از سفر به سیستان و بلوچستان
به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، مريم يوشي زاده در صفحه اجتماعي خود نوشت:
تقریبا 5 سال پیش بود که همراه جمعی از خبرنگارها به سیستان و بلوچستان سفر کردم تا دیوارکشی مرزی را برای مقابله با قاچاقچیان و اشرار ببینم. دیوار، یک پاره خط کوچک مانده بود، نیمه کاره. حواسم به شن بود که تا کمرش بالا آمده بود که دیدم سربازهای همراه مان لب مرز، سیاهی را در دور دست به هم نشان می دهند و پچ پچ میکنند.
رفیقم به توده تیره ای که مثل یک تکه ابر خاکی رنگ، به سرعت طرف مان می آمد نگاه کرد « طوفان شن ... صورتت را بپوشان....نترس ... » حرفش هنوز تمام نشده بود که طوفان به ما رسید. عینک آفتابی چشم هایم را پوشانده بود و باقی صورتم را هم با روسری پوشاندم. گذر تند طوفان از آنجا که ما ایستاده بودیم چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما مثل یک سیلی محکم بود به صورت کسی که انتظارش را نداشته است.
گروه به هم ریخت. همه آشفته و ترسیده ، سرشان گرم شد به تکاندن شن از موها و لباس ها و دوربین های شان. عینک را که از روی چشمم برداشتم، دیدم که شیشه اش انگار سنباده خورده باشد، پر از خش بود ، کاملا کدر . پوست دست هایم هم مثل شیشه عینکم شده بود، می سوخت. همراهم خندید « نمی شد گفت طوفان ... خیلی کوچک بود.... مردم ما به سختی ها خو کرده اند اما تهرانی ها عادت ندارند آنوقت چه طور می شود انتظار داشت حال و روزمان را بفهمند ؟ »
راست می گفت. ما، آدم های نازک نارنجی، با لباس های اتوکشیده و عینک های آفتابی شیک که در آن لحظه نگران بودیم مبادا ضد آفتاب مان کافی نباشد و آفتابسوخته شویم و سوال مان این بود که چرا موبایل های مان آنتن نمی دهد، درد آن مردم را نمی دانستیم.
ما بچه تهرانی ها، که بوی گند آن دستشویی بی آب وسط گرما دل مان را به هم زده بود و از ابر سیاه مگس هایش که هر بار با باز شدن در هجوم می آوردند، ترسیده بودیم و نگران بودیم که اگر بطری آب معدنی مان تمام شود، از کجا یکی دیگر بخریم، حال آن مردم زجر کشیده را چه طور می توانستیم درک کند؟
همراهم اهل سیستان و بلوچستان بود. گفت « می خواهی زندگی مان را از نزدیک ببینی؟» همه خبرنگارها ، در طول سال های کاری بالاخره یاد می گیرند کجا و چه وقت، خودشان را ناپدید کنند، ما هم، همین کار را کردیم و سر فرصتی مناسب، گروه را جا گذاشتیم و رفتیم تا حاشیه زاهدان، به روستایی بی نام و نشان با مردمی که دغدغه های شان زمین تا آسمان با من و گروهی که با آنها آمده بودم، فرق داشت.
روستا آب و برق و گاز نداشت، ساکت بود. شیعه و سنی کنار هم زندگی می کردند. جوان ها بیکار و بی حوصله زیر آفتاب تکیه داده به دیوارهای گلی یا چنباتمه زده گوشه کوچه های تنگ با خانه های بدشکل و کج و کوله، تماشایمان می کردند.
همراهم گفت « کاری ندارند انجام بدهند. خودت بگو ، کاری هست، انجام بدهند ؟ مثلا یک شغل آبرومند... » بعدها فهمیدم زندگی برخی از اهالی روستا با قاچاق سوخت یا آدم یا مواد مخدر می گذرد، سفر کرده اند به شهرهای بزرگ برای کارگری یا تکدی گری یا شغل های کاذب و گروهی هم مانده اند که دام نگه می دارند و گاهی به شهر می روند و محصولات شان را از سوزن دوزی گرفته تا نان محلی می فروشند و با آن عایدی کم زندگی می کنند یا شاید بهتر است بگویم « با حداقل ها، زنده می مانند »
در هجوم نگاه های غمگین اهالی روستا خجالت کشیدم دوربینم را در بیاورم تا از بچه های پابرهنه، سالمندان غمگین و ناامید از فردا، جوان های بیکار و آلونک های کثیف و مخروبه ای که اسم شان را گذاشته بودند خانه، عکسی بیندازم. دیگر گرما و غبار و بوی تعفن را طاقت نیاوردم که به همراهم گفتم برگردیم.
از راه که رسیدیم چند تا از مسئولان همراه، متوجه غیبت مان شده بودند و ساکت مانده بودند که اگر تا یکی دو ساعت خبری از ما نباشد، پی مان گشت بفرستند. یکی سرمان هوار کشید که « دو تا زن ! فکر نکردید راه بیفتید این طرف و آن طرف، چه اتفاق هایی ممکن است برایتان بیفتد؟! امنیت تان را کی تضمین می کرد؟ » حق داشت،هر دو سکوت کردیم اما هیچکدام از کرده مان پشیمان نبودیم.
چه شد که مرور آن دیده های دور ، امروز باز خاطرم را مکدر کرد؟ بهانه ام ، یادداشتی کوتاه است در خبرگزاری تسنیم از مسافری به سیستان و بلوچستان که همراه با کاروان برادری از زاغه ای با فاصله ای کم از زاهدان بازدید کرده است و از وضع اسف بار زندگی مردم در آن نوشته است.
یادداشت آن مسافر،حالا نهیبم می زند که پس از 5 سال، از آخرین سفرم به سیستان و بلوچستان انگار هیچ چیز تغییری نکرده است و لابد بیشتر مسئولانی که از پشت میزهای عریض و طویل، برای زندگی اهالی سیستان و بلوچستان تصمیم می گیرند و نتوانسته اند یا نخواسته اند حتی ابتدایی ترین امکانات زندگی را برای شان فراهم کنند، هنوز تصمیم نگرفته اند دستکم یکبار به یکی از آن زاغه ها سفر کنند و روزگار تلخ ساکنان شان را از نزدیک ببیند.
مرحبا