رفتارهاي غير متعارف با مهاجران خارجي
به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، پيام يزداني در صفحه اجتماعي خود نوشت:
1.روزهای اول،فقط معذرت میخواستم.در شلوغی اتوبوس،مغازه،وقتی کسی بهم تنه میزد،همهجا و هرجا اولین کلمهی من عذرخواهی و یک واکنشِ صورتِ مهربانانه-متضرعانه بود.
مهاجر قربانی است. با چشمهایی ترسان و هراسان،نگاههایی تهی و نگران که بیوزناند و ترسی همیشگی.مهاجر که زبان کشور مقصد را بلد نیست،همیشه سعی در خوب نشاندادن خود و رفتارش دارد.لبخند میزند،ساکت است و همیشه حق را به میزبان میدهد.مثل یک گوسفند رام و بیآزار که باید همیشه در همین لباس گوسفندی باقی بماند.
مردهای پاکستانی-بنگلادشی مغازهدار با چشمهایی که نگرانی قفل شده روی تکتک سلولهایش،زنهای تنفروشِ سیاهپوست شبهای سرد،زنان عربِ نسل قبل با بچه و کالسکه،مراکشیهای همیشه در معرض اتهام،رومانیاییهای مست و پاتیل،ایرانیهایی که از ایتالیایی خواندهشدنشان سرمست میشوند،همه و همه چشمانی یکگونه دارند.
2.داشتم از کلاس آیلتس برمیگشتم.سوار اتوبوس قلهک-رسالت.دو افغانِ کارگر هم داخل اتوبوس نشسته بودند و انگار داشتند از کارِ شمالشهر به خانهی شرق برمیگشتند.هنوز چشمهای نگرانشان را یادم هست،مثل چشم آهوها در مستندهای حیاتوحش چندثانیه قبل از شکارشدن.اتوبوس داشت شلوغ میشد.همهی لههای این دریاشهر داشتند به خانه برمیگشتند.دو مرد سوار شدند و چشمهایشان رفت به سوی جای خالیای که نبود.دو افغان را دیدند.رفتند کنار صندلیهایشان.کلمههایی ردوبدل شد که من از چندمتری نشنیدم.دو افغان،بدون اعتراض ساکشان را برداشتند و بلند شدند.دو مرد نشستند،به حرف و گفتگو.دو افغان برای من متمایز شدند در آن اتوبوس،با چشمان نگرانشان.آمدند راهرو را تا کنار من.تا خود رسالت حرف نمیزدند با هم،حرف نمیزدیم.کسی هم نمینشست،هر کس در خیالی.
3.سیاهپوستهایی را که از آفریقا میآیند ایتالیا،پخش میکنند.سهم بولونیا،دو مرکز است در خارج از شهر.طوری که غریبهها با آن نگاههای نگران و بدون لبخند در شهر نباشند،توی چشم سفیدها نباشند،خاطر توریستها را مکدر نکنند.یکبار یکی از مراکز را دیدم وقتی رفته بودم از شهر بیرون.یکخانهی بزرگ با سیاهپوستهایی بیرون نشسته.بیستتایی بودند.داخل شهر چیزی برایشان ندارد جز نگاه سنگین.عصر مینشینند روی طاقچههای پیاده رو،نظارهی بزرگراه و در یاد وطنِ خراب.
4.سریال افسران پلیس را یادتان هست.پلیسهای خوشگل و سکسی ایتالیایی.تمام آن داستانها را بریزید دور.من از برخورد پلیس اداره مهاجرت برایتان میگویم.جمع کردن تمام خارجیهای غیراروپایی در یک مکان دور از چشم خودیها داخل یک خیابان خلوت.ریختن تمام متقاضیان اجازهی اقامت در سالن انتظار.زنان عرب با کالسکههای بچه،دانشجوهای ایرانی و پاکستانی،مردهای فروشنده پاکستانی که هرسال پلههای اداره را در آرزوی پاسپورت ایتالیایی یکیدوتا میکنند،مراکشیهای در مظان اتهام.ازدحام،ازدحام و ادارهای کثیف و کمنور.یک تبعیدگاه در مقابل ادارههای ناز و خوشآب و رنگ دیگر که سفیدها مشتریاش هستند.با یک ویژگی مشترک: چشمهای بیوزن و نگرانِ اربابرجوع.هر چندوقت یک افسر پلیس اسمها را پشتسرهم میخواند.هجوم مهاجرها با کاغذهایشان در دست.دیر جنبیدن مساوی است با از دست دادن اسمت که دو سه ساعتی خرج دارد.یاد دستگاه شمارهنوبت میافتم که در هر کورهدهات ایتالیا هست و اینجا نیست.چرا؟ چون سفیدها پایشان را اینجا نمیگذارند.
5.استعمارِ مهاجر دو نتیجه دارد:
الف.مهاجر به بازتولید فاجعه روی میآورد.او،همانوقتهایی که سرش را انداخته پایین و تندتند معذرت میخواهد،یا همان لحظاتی که روی طاقچهی پیادهرو گذران زندگی عادی را میبیند،تکلیفش را با عقدهها معلوم میکند.از خود میگریزد و سفید میشود.طرح مستر/اسلیو را با همشهری خود میچیند.خندهدار ماجرا اینکه مهاجر هیچ وقت سفید نمیشود.این را مهاجر،سیسال بعد موقع مرور زندگیاش در جشن ایرانیهای مقیم فلانجا و کنار چند مهاجر دیگر دور و برش میفهمد.همان موقع که میفهمد ماشین و خانه و زن سفید او را سفید نمیکند.او همچنان یک غریبه است.آن وقت دیگر دیر است برای فهمیدن.
چند ایرانی را دیده باشم خوب است که در باری،کافهای،سالن ورزشیای،وقت معرفی خودشان را ترک،ارمنی یا زرتشتی نمایاندهاند؟
چند ایرانی را میشناسم که برای نزدیک شدن به یک آمریکایی سفید،حاضر به هر دغلکاری و کثافتکاری هستند که شاید از این وسط ماجرا،چیزی گیرشان بیاید مثل گرینکارد یا دعوتنامه؟
یا یکبار که در همین اداره مهاجرت کذا،جلوی دختری را گرفتم برای سوالی.جوابش این بود: واقعا از کجا فهمیدید من ایرانیم؟ من که شبیه ایرانیها نیستم.تمام تلاش مهاجر برای یکی مثل سفیدها شدن.تلاشی نافرجام.
برگردیم به همان نمودار بازتولید استعمار.ایرانیهایی که عربها را کثیف،ژاپنی-چینی ها را احمق و هندیها را بدبو میدانند و از هر دیالوگی با آنها بیزارند.ما نوادگان کورش،ما سفیدپوستانِ نزولیافته،ما روشنفکرانِ زرتشتی که تنها دیالوگ با سفیدها ارضایمان میکند.ما به هیچجا نخواهیم رسید.سی سال بعد مهاجر،همان مهاجر است با سینهای ستبر و مغازهای،پسری با خالکوبی ایران که فارسی بلد نیست،پاسپورت ایتالیایی و زن و زندگی و ماشین،با چشمهایی که نگرانند و شبهای دلتنگی و سخنرانیهای مشمئزکننده در رثای آزادی و مذمت آخوندها و کثافتی که همهتان آشنایش هستید.مهاجر سی سال بعد همان مهاجر روز اولیِ فریز شده است با شکمی برآمده و پاسپورتی در جیب و وطنی مخصوص شبهای بیخوابی و صعودی چندپلهای در هرم استعمار انسانیت.
ب.مهاجر میزند زیر میز.بازی سفیدها را بهم میزند.یکروزی کاسهی صبرش از تبعیض و تحقیر و تخفیف پر میشود و میپاشد در خیابانها.روی سفیدها.روی تمام فروشگاههای زنجیرهای که اولین مظنون دزدیشان سیاهان هستند.یکروزی که دیر نیست،سیاهها و عربهای عاصی، خیابانهای بروکسل و میلان و رم و کلن و برلین را فتح خواهند کرد،نه چندان دوستانه.یکچیزی شبیه همان شاپینگ سوسیالیستی اینبار خشنتر و در پاسخی به سفیدهای دستراستی و اینبار به پشتوانهای ایدئولوژیکی چیزی مانند داعش.آن روز دور نیست
ارسال نظر