به بهانهٔ فا حشه خوانیهای این روزها
به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، مسعود دیانی، در صفحه اجتماعي خود نوشت:
ده سال و بیشتر از آن عصر پاییزی گذشته است. کنار رودخانهٔ جاجرود بودم. شلوار شش جیب آمریکایی پوشیده بودم. مادرم از لبنان برایم خریده بود. هوا را دود سفید گرفته بود. سوارانی بر اسب هاشان تیز میتاختند. باد میآمد و موهایم بلند بود. نمیدانستم این باد دارد فرفرهٔ روزگار را چرخ میزند. اگر میدانستم به بغل دستیام میگفتم. بغل دستیام هم نمیدانست روزگار چرخ میخورد. بغل دستیام لبنان بود. کنار ساحل قدم میزد. با هم کنار رودخانهٔ جاجرود قدم میزدیم. من یک شلوار شش جیب آمریکایی پوشیده بودم. بعدها آخوند شدم. یک روز لب ساحل خزر با شلوارک قدم زدم. یک آخوند دیگر لب ساحل دریاهای لبنان با شلوارک قدم زده بود. بغل دستیام نمیدانست روزگار چرخ میخورد. خدا روی کوه، کنار مجسمهٔ مریم نشسته بود و فرفرهٔ روزگار ما را فوت میکرد. من لب ساحل خزر، کنار رودخانهٔ جاجرود، فکر میکردم نسیم میآید. من یک صبح بهاری توی دماوند، زیر سایهٔ خنک درخت گیلاس نشسته بودم. پیرمردی که روبرویم بود میگفت خودتان را گرفتار سنتهای خدا نکنید. ما گرفتار سنتهای خدا شدیم.
من یک بچه طلبه بودم. بغل دستیام محمد نوری زاد بود. کنار رودخانهٔ جاجرود چهل سرباز را میساخت. آخوندی که در لبنان با شلوارک کنار ساحل قدم زده بود محمد علی ابطحی بود. نوری زاد از این قدم زدن، از این شلوارک، از این ساحل، از این آخوند فیلم داشت. آبرویش را برد. با هم کنار رودخانهٔ جاجرود قدم میزدیم که تهدیدش کرد. پشت تلفن. تحقیرش کرد. به مقدساتش، به سید و مولا و آقایش توهین کرده بود. باید چنین تاوانی پرداخت میکرد. از هم که جدا شدیم متنش را نوشت. داد به رسانهها. آبروی آخوند را برد.
خدا فوت کرد. چرخ زمانه برگشت. سهل تر از فرفره ای که چرخ میخورد. از خدا بی خبرانی دیگر یک روز فیلمهای خصوصی خانوادهاش را آشکار کردند. یک روز برایش زنهای صیغه ای ساختند. یک روز خبر تجاوزش به دخترش را ساختند و پرداختند و دست به دست چرخاندند. یک روز از دل آن تجاوز جنین بیرون آوردند. یک شب هم شمارهٔ او و خانوادهاش را دادند به سایتهای فروش و تبلیغ فحشا. من در این تمام این یک روزها پیش از آنکه دست سیاه و آلودهٔ جریانات قدرت را ببینم، جاجرود را میدیدم، دودهای سفید را، اسب هایی را که تیز می تاختند، برگ ریزان درختان را، و نسیمی را که فوت خدا بود.
آقای یامین پور!
و آقایان و خانمهای یامین پورها!
خدا ترس دارد. بترسید.
همین
ارسال نظر