بانوي رازها حالا در اغماست.من پانزده سال آزگار هر سال زنگ زدم به شهلا توکلي...همسر تختي...هر سال گفت من اگر قرار باشد از رازهاي مگو بگويم...از تختي...از مرگش...با تو مي گويم...هر سال من گفتم پس کي؟گفت دير نمي شود پسرم...؛ تلفن منيرو را داد.من با نوه تختي غلامرضا،با همسر بابک...منيرو...با صاحب هتل آتلانتيک که تختي که از آنجا يک توک پا به آن دنيا رفت گفتگوها کردم.شهلا،دختر اتو توکل،همسر تختي اما حالا اينجا در اي سي يوي بيمارستان ايرانمهر است.شب شده و نگهبان دم در با چشم هايش من را با کلاهي که بر سر گذاشته ام اسکن مي کند.زل زده ام به موبايلم و الکي شماره خانه اش را مرور مي کنم.حالم شده درست مثل آن شبي که به خسروشکيبايي زنگ زدم.داشتم مي رفتم عراق .قرار شد يک مصاحبه مفصل کنيم .گفت برو سفرت را برگرد.دير نمي شود.